شهادت امام رضا (ع) چگونه رخ داده است؟

روایات گوناگونى در باره چگونگى شهادت امام رضا (ع) در منابع به چشم مى خورد. بخشى از این گزارش ها ناهمگون است و نمى توان آنها را بایکدیگر جمع نمود. در این نوشتار، قسمتى از مشهورترین روایت را از نظر مى گذرانیم. این روایت را هفت نفر از اساتید شیخ صدوق براى او نقل کرده اند. این هفت نفر، همگى این روایت را از استادشان على بن ابراهیم قمى و او از پدرش ابراهیم بن هاشم و ابراهیم، خود از ابو صلت هروى، یار باوفاى امام هشتم، گزارش کرده اند. در این روایت، آمده است:

امام رضا(ع) به من فرمود: «اى ابو صلت! فردا من بر این فاجر ، وارد مى شوم . پس اگر از آن جا سر برهنه خارج شدم ، با من سخن بگو و من پاسخت را خواهم داد؛ ولى اگر در بازگشت، سرم را پوشیده بودم ، با من سخن مگو» .

… چون صبح شد ، لباس خود را بر تن کرد و در محراب عبادتش منتظر نشست . همین طور انتظار مى کشید که ناگهان ، غلام مأمون وارد شد و گفت: امیر ، شما را احضار کرده است. امام(ع) کفش خود را پوشید و رَداى خود را بر دوش افکند، برخاست و حرکت کرد . من در پى او مى رفتم تا بر مأمون وارد شد. در پیش روىِ مأمون ، طبقى از انگور و طبق هایى از میوه جات بود . در دست او خوشه انگورى بود که مقدارى از آن را خورده بود و مقدارى از آن ، باقى بود . چون چشم او به امام(ع) افتاد ، از جاى برخاست و با او معانقه کرد و پیشانى اش را بوسید و ایشان را در کنار خود نشانید و خوشه انگورى را که در دست داشت ، به ایشان داده و گفت: اى پسر پیامبر خدا! من انگورى از این بهتر تاکنون ندیده ام .

امام(ع) به او فرمود: «چه بسا انگورى نیکو و از بهشت است». مأمون گفت: شما از آن تناول کنید. امام(ع) فرمود: «مرا از خوردن آن ، معاف بدار» . گفت: باید تناول کنى. براى چه نمى خورى؟ شاید خیال بدى در باره من کرده اى؟ سپس خوشه انگور را برداشت و چند دانه از آن را خورد و بعد نزد امام آورد . امام(ع) از او گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذارد و خوشه را بر زمین نهاد و برخاست. مأمون پرسید: به کجا میروى؟ فرمود: «بدان جا که تو مرا فرستادى» . آن گاه عبا به سر کشیده ، خارج شد.

ابو صلت گوید: من با ایشان سخنى نگفتم تا داخل خانه شد. سپس فرمود: «درها را ببندید و کسى را راه ندهید». درها را بستند و ایشان در بستر خود خوابید. من اندکى در صحن خانه با حالتى افسرده و اندوهگین ، ایستاده بودم که در آن حال ، چشمم به جوانى نورس، خوش روى، مجعّدموى و شبیه ترین مردم به امام رضا(ع) افتاد که داخل خانه شد. من پیش دویدم و سؤال کردم : قربان! درها که بسته بود . شما از کجا وارد شدى؟ گفت: «آن که مرا از مدینه در این وقت بدین جا آورد ، همو مرا از درِ بسته وارد خانه نمود» . پرسیدم : شما که هستى؟ گفت: «من حجّت خدا بر تو هستم ، اى ابو صلت. من محمّد بن على هستم» . سپس به سوى پدرش رفت و وارد اتاق شد و به من فرمود با او داخل شوم. چون دیده پدرش امام رضا(ع) بر او افتاد ، یک مرتبه از جا جَست و او را در بغل گرفت و دست در گردن او کرد و پیشانى اش را بوسید و او را با خود به داخل اتاق کشید . محمّد بن على ، به رو در افتاد و پدر را مى بوسید و آهسته به او چیزى گفت که من نفهمیدم؛ امّا بر لبان امام رضا(ع) کفى دیدم که از برف ، سفیدتر بود … . لحظاتى بعد ، امام(ع) از دنیا رفت.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.