تاریخ نگاری غربی و ایران/جایگاه فلسفه انقلاب
شناخت ایرانشناسی برای پرداخت به نظریه های انقلاب لازم است.
به نظر میرسد بررسی نظریهپردازیهای غربیان و نقد آنها، هر چند به یک توالی پشت سر هم نیاز دارد، این توالی یک توالی زمانی و طولی است که قابل برگشت هم هست؛ یعنی وقتی به نظریه و گام اول و دوم رسیدیم، میتوانیم به گام سوم نزدیک شویم. گام اول و دوم، مقدمه ی گام سوم است؛ و پیمودن گام سوم، گام اول و دوم را شفافتر میکند؛ زیرا در چنین سیری یک حالت مقایسهای و تطبیقی بین نظریهپردازی خودی با نظریهپردازی غربیها، وجود دارد.
اگر بخواهیم با یک حالت دورخیز درباره نظریهپردازی غربیها مطالعه کنیم، به نظر میرسد که باید بحث را از دو محور آغاز کنیم، چرا که تئوریهای غربی بر دو محور بنا شدهاند. البته چیزهایی نیز وجود دارد که آنها را به هم ربط میدهد و از این رو باید گفت که ما به صورت اعتباری، بحث را به این دو محور تقسیم میکنیم. محور اول، شناختی است که غربیان از ما دارند. این شناخت تاریخی از دوران صفویه شروع شده، از دوره قاجاریه در یک روند سیاسی و فرهنگی شتاب بیشتری پیدا کرده و در مشروطیت به اوج خود رسیده است.
این امر بعد از مشروطیت و در دوره شکلگیری جریان روشنفکری به شکلی ملموستر خود را در جامعه نشان داد و سپس با تأسیس دانشگاههای دوره پهلوی، شناخت غربیها از ایران صورت دیگری یافت. یعنی به نظر میرسد که این شناخت و تعامل غربی با منابع و محافل داخل کشور نزدیکی یافت و بستری را شکل داد که در آن، شاهد یک سلسله متون و منابعی در ایران هستیم که در آنها میخواهند خودمان را به خودمان معرفی کنند که ما چه هستیم، چه شدیم و چه خواهیم شد. بررسی این سیر ایران شناسی و شناخت ما از طریق منابع مرسوم آن، تا دورهای که در آن شاهد تئوریپردازیهای مربوط به انقلاب هستیم، خیلی مهم است؛ یعنی به طور نمونه، شناخت پانزده خرداد، کودتای ۲۸ مرداد، ماهیت نظام پهلوی و ماهیت نظام قاجار و مشروطیت، و شناخت فضای حاکم بر آنها برای تئوریپردازی درباره آنها، از اموری مهم که یکی از منابع با اهمیت برای شناخت و نظریهپردازی درباره آنها، غربیان و منابع غربیان است. البته ما خود نیز در این زمینهها سند و منابع فراوان داریم که بیان نیز به آنها تکیه میکنند. ما برای شناخت تئوریهای انقلاب، مجموعهای متون و منابع در اختیار داریم که لااقل به طور ملموس یک سابقه صدساله دارد. از طرفی، این سابقه صدساله را میتوان با یک گرایش کلان صدساله همراه دید. به نظر من، مطالعات فرهنگی و اجتماعی غربیان در صدسال اخیر، با قالب شرقشناسی نسبت عام و خصوص من وجه دارد؛ یعنی بعضی از آن نوشتهها شرقشناسی نیست، ولی عمده آن نوشتهها از گونه شرقشناسی است. شرقشناسی، همه آنها نیست، ولی عمده آنها است. البته ما با قسمت مشترک این دایره کار میکنیم و به نظر میرسد تئوریپردازیهای غربی، دایره سومی را نیز به قسمت مشترک این دو دایره اضافه میکند و آن وقت، خودش هم یک چیز سومی است که هم با اینها اشتراکات جدیدی دارد و هم چیز جدیدی است.
گفتمان مدرن
اگر بخواهیم یک عنوان به همه آنها بدهیم، آن عنوان، «گفتمان مدرن» است که شرقشناسی را نیز شامل میشود و پیش از شرقشناسی را هم در بر میگیرد؛ اما از آنجا که شرقشناسی در تاریخ ما ریشهدارتر است و به متون گذشته ما نظر دارد، در شرقشناسی آدمهای محلرحی کار کردهاند. بسیاری از اینها نیز به انقلاب اسلامی پرداخته و آن را تحلیل کردهاند. اینان در این دایره محوری قرار میگیرند که خیلی مهم است. اما علت اینکه چرا همه تحلیلها و نظریهپردازیها را در شرقشناسی خلاصه نمیکنیم، شاید این باشد که شرقشناسان در مورد علت مشروطه پژوهش کردند، مختص ایران نیستند بلکه دایرهشان وسیعتر است. پس نمیتوان گفت که کل شرقشناسان در ما خلاصه میشوند. نکته مهم این است که شرقشناسی به اسلام و ایران ختم نمیشود؛ ولی جزء مهم آن، ایران و اسلام است. از طرفی، پیش نوشتههای شرقشناسان معطوف به دورانی پیشتر است؛ در صورتی که الآن با انقلابی روبه رو هستیم که داعیه آن را دارد که در مقابل سلطه و سیطره غرب و در صحنه ضدصهیونیستی بایستد و کاملا در صحنه بینالمللی فعال است. این دیگر با آن مطالعات شرقشناسی که خود پیچیده و سنگین است و نیز با آن مطالعات چند دهه پیشتر جور در نمیآید.
یعنی اگر شرقشناسان در آن زمان مجبور بودند سالها در کتابخانهها وقت صرف کنند تا زبان و متون شرقی یاد بگیرند و آنقدر صبور بودند که سی یا چهل سال در کشورهای شرقی بمانند، امروز انقلاب اسلامی دیگر در دایره چنین امری نمیگنجد و عامل پیدایش بسیاری از رشتهها در سطوح کارشناسی ارشد و دکترا در غرب شده است. چرا که دیگر یک حوزه نیست بلکه به تدریج به حوزه سیاسی و اطلاعات هم تسری پیدا کرده است. حتی در سحح روزنامهنگاری هم مطرح است. الآن مسائل مختلفی مانند قیمت نفت، و اراضی اشغالی فلسطین، به بیداری اسلامی مرتبط است و گنجیدن این امور در فضای شرقشناسانه، جای تأمل دارد. روحیات شرقشناسانه فقط یک قالب جدید میخواهد که شرق نیز میتواند انقلاب فرامدرن و تمدن اسلامی شرقشناسی را به کمک بگیرد؛ ولی مطالعات نوین، مسائل اضافه دیگری هم میخواهد و البته این ممکن است پژوهشها در مواردی سطحی و در مواردی نیز عمیقتر باشد.
پیچیدگی علمی در فضای معاصر جهان و نقد نظریه پردازی
در اینجا برای نزدیک شدن به پاسخ، باید نکتهای نیز به مطالب قبل بیفزاییم. میدانیم که اگر زمانی مطالعات افرادی مثل ادوارد براوند در دوران مشروطیت در جنبۀ تاریخ غلبه داشت، امروز در دانشگاهها در رشتههای علوم اسلامی، علوم سیاسی، علوم اجتماعی، تاریخ، فلسفه تاریخ و غیره، رشد چشمگیری پدید آمده و از جمله در تاریخ همین تحولات، نظریات پیشرفتهای در غرب مطرح شده است که به نظر میرسد آنها صرفاً از مقوله تاریخ نیستند و آخرین دستاوردهای آکادمیک نیز عمیقتر شده است. از طرف دیگر، بسیاری از بحثها با نهادهایی چون وزارت امور خارجه و مطبوعات گره خورده و سطحیتر شده است. به همین دلیل است که میگویم دایره شرقشناسی فراتر میرود؛ ولی به هرحال، ذات غربیان هنوز چنین است که آنچه را که به آن اعتقاد دارند و نیز خودشان را مطلق و برتر میدانند و همه چیز را به خود نسبت میدهند.
بیشتر بخوانید: سیر تاریخنگاری در ایران
نظریه انقلاب اسلامی
حالا بر این اساس، بحثهای پیرامون انقلاب اسلامی را میتوان در چند مقوله خلاصه کرد: یکی بحث آکادمیک است؛ که عرض کردم.
بحث دیگر این است که آیا انقلاب اسلامی در نظریهپردازیهای غربی، انقلابی مدرن است یا نه به نظر میرسد اگر فلسفه انقلاب اسلامی -نه آن روند جاری انقلاب- و ماهیت اصلی انقلاب را در نظریهپردازی غربی بکاویم، میبینیم چیزی نمییابیم که در چهارچوب گفتمان دینی مطرح باشد؛ بلکه از منظر آنان، و به طور کلی قالبهای غربی، مسائلی مانند سکولاریزم، اندیشه ترقی، اصالت علم و اصالت لیبرالیزم را در برمی گیرد و از همینجا شروع میشود. اما وقتی این نظریهپردازیها به شالودهشکنی نزدیک میشود، غربیان نمیتواند نسبت این شالودهشکنی و انقلاب اسلامی را دریابند و به دلایلی که خواهیم گفت، از آن فرار میکنند. به عبارت دیگر، غربیان اگر بخواهند شالودهشکنی انقلاب اسلامی را نسبت به مبانی گفتمان غرب بپذیرند، باید آن را به دور از تفکر غربی و به دور از گفتمان مدرن بپذیرند؛ حال آنکه نه تنها در عمل نمیخواهند این را قبول کنند، بلکه پذیرش آن در نظریه هم بسیار برای آنها سخت است. با این حال، بعضی از نظریه پردازان مانند میشل فوکو به این نتیجه رسیدهاند و برخی هم در لابهلای حرفهای خود به این امر اعتراف میکنند. این آن قسمتی است که ما روی آن فکر میکنیم؛ یعنی شالودهشکنی در نظریههای عربی قسمتی است که باید در آن متوقف شویم. ولی آغاز این امر با بررسی آن گفتمان مدرن خواهد بود. حالا مسئله این است که ما زمانی میتوانیم از ماهیت وجودی گفتمان مدرن از غرب پرسش کنیم که بیرون از غرب ایستاده باشیم. شکی نیست که انقلاب اسلامی چنین پرسشی را مطرح کرده است؛ که ماهیت غرب چیست و ماهیت ما چیست و چرا متفاوت از هم هستیم. ما میتوانیم در فلسفه و ذات این انقلاب، چنین پرسشی را مطرح کنیم و این پرسش وجود دارد؛ حالا که وجود دارد، این سؤال پیش میآید که آیا این انقلاب، انقلابی مدرن است. جوابی که باید از این حوزه فکری به خودمان بدهیم، منفی است. این انقلاب، مدرن با ماهیت مدرن و در گفتمان مدرن نیستا، یعنی به معنای رایج مدرن نیست؛ چون بیرون از غرب است. مشکلی که برای نظریه پرداز غربی در پاسخ به این سؤال پیش میآید، این است که چون ساحت تفکر غربیان تکبعدی ساحت تمتع یا ماده است. اگر بگوید انقلاب اسلامی مدرن است، باید به تکساحتی بودن این انقلاب نیز اعتراف کند و اگر بگوید مدرن نیست، باید خارج از چهار چوب تکساحتی خود، وجهه دیگری را نیز بپذیرد. درنتیجه دچار چالش میشود. این است که یا باید ابزار خود را عوض کند. یا به حقیقت این انقلاب اعتراف کند. راه سوم این است که حقیقت این انقلاب را نقد کند. پس یک راه این است که بگوید انقلاب فرامدرن و تمدن اسلامی این انقلاب ماقبل مدرن و ارتجاعی است. البته آنان قبول دارند که این انقلاب ستی است؛ یعنی از سنت ریشه گرفته است، نه از سکولاریزم در نتیجه باید بپذیرد که این انقلاب، انقلابی دینی است و بنابراین سکولار نیست و در نتیجه گفتمانش مدرن نیست. در این حالت، مجبور خواهد بود که یا ماهیت این انقلاب را نقد کند یا به ابعاد خاصی درباره انقلاب اسلامی اعتراف کند و در این صورت باید ابزار خود را عوض کند؛ در حالی که غربیان حاضر نیستند بگویند امری وجود دارد که ابزارهای ما قادر به شناخت آن نیست. این همان غرور شرق شناسانه است که اینها نمیخواهند از آن عدول کنند.
مرحله سوم انقلاب اسلامی
نکته مهم، اندیشه و فلسفه انقلاب اسلامی است که شالودهای از جنس فلسفۂ تاریخ مهدویت دارد؛ یعنی وقتی انقلاب اسلامی در جایگاه بیرون از غرب میایستد و خود را مطرح میکند، خواه ناخواه به غربی میگوید تو کمال نیستی، تو پایان تاریخ نیستی، و اندیشه تو آخرین نیست. بنابراین، چیزی در فلسفه این انقلاب وجود دارد که نظریه پرداز غربی نمیخواهد آن را در تئوری پردازی خود اعتراف کند. لذا نظریه پرداز غربی ضمن اینکه نمیخواهد به ذات این انقلاب اعتراف کند، از طرح آنها برمی آشوید.به همین دلیل بنده گفتم سه سطح در یک رفت و برگشت است. این کار را که میکنیم، در کل حرف شما درست است؛ ولی تبصرههایی هم دارد. خودتان میدانید، حوزههای دینی ما آنقدر که در حوزههای فقهی، حقوقی و اخلاقی کار کرده اند، روی مفاهیم اجتماعی و سیاسی تولید علم نداشته اند، نمیگویم کار نکرده اند، بلکه تولید علم نداشتهاند. لذا چنین امر سترگی، یک حرکت علمی چنددههای لازم دارد. این طور نیست که ما واژهای را جعل کنیم و این واژه فردا در دنیا به عنوان یک واژه جا بیفتد. قبول دارم که باید این کار را بکنیم. امام به جای واژه «امپریالیسم»، از واژه «استکبار» یا «شیطان بزرگ» استفاده کرد؛ اما جا انداختن این قضیه، کار مشکلی است. یک وقت میخواهیم خودمان را قانع کنیم؛ یک وقت میخواهیم با دیگران زبان مشترکی پیدا کنیم. فعلا زبان ما زبان اقلیت است نه زبان علمی دنیا. لذا آنچه میفرمایید، درست است؛ ولی به جای اینکه از گام سوم شروع کنیم، از گام اول شروع میکنیم؛ یعنی باید ببینیم نظریههای غربی چیست؟ در گام دوم، حکم میکنیم که این نظریهها برای تحلیل انقلاب نارسا است. وقتی به این نتیجه رسیدیم، در گام سوم خواه ناخواه به علل نقص و نارسایی آنها میرسیم. منشای اصلی این نارسایی ها، در جهان بینی و نگرش آنها نهفته است که دقیقا آن واژهها آن را القا میکند. بعد از آن واژهها و آن کمبودی که در فضای خلا باید به آن برسیم، به طور طبیعی به یک نظریه جدید هم میرسیم. پس این طور باید به نظریه جدید رسید، نه اینکه در همان فضایی نظریهپردازی کنیم که آن نظریههای غربی به جای خود باقی هستند و هنوز خلایی ایجاد نشده است. منتها من این حرف شما را قبول دارم که نمیتوان از گام سوم به دوم و بعد به اول رسید؛ بلکه به عکس، سیر طبیعی از گام اول به دوم و بعد به سوم است، به طور طبیعی، گام سوم از نظر زمانی و نیز طول فکر، هم مهمتر هم سختتر و هم پیچیدهتر از دو گام قبلی است. اگر و انقلاب فرامدرن و تمدن اسلامی بتوانیم گام اول و دوم را به سهولت برداریم، گام سوم را به راحتی نمیتوانیم برداریم؛ چون از مقوله تولید علم است و این کار بسیار مشکلی است. البته این دشواری، طبیعی است؛ ولی این تطبیق بین این سه قسمت نیز به طور طبیعی و خواه ناخواه انجام میشود.
نکته دیگر اینکه وقتی میخواهیم از یک زبان جدید استفاده کنیم، باید به سلطه ابزاری آنها توجه داشته باشیم. از این طرف هم وقتی میخواهیم بحثهایی مطرح کنیم، مجبور میشویم که بعضی مفاهیم خودمان را برای آنها ترجمه کنیم. برای نمونه، در بحث از ولایت فقیه، بعضی استدلالها ناکارآمدند؛ چرا که ترجمه مفاهیم مربوط به آنها مشکل است از طرف دیگر، غربیان همه چیز را از چشم انداز قراردادهای اجتماعی میبینند و نمیتوانند خودشان را از این پیش نگرش خلاص کنند. در مقابل، ما نه میتوانیم بگوییم این نظریه دموکراسی است و نه میتوانیم بگوییم استبدادی است. چیزی است که وابسته به خودش است. در چنین مواردی، غرب میگوید اگر میخواهی حرف ما را بفهمی، باید در حوزه فکری ما وارد شوی؛ اما ما که نمیتوانیم این گونه برخورد کنیم و به آنها بگوییم منتظر باشند تا روزی حرف ما را بفهمند. در نهایت، مجبوریم ادبیات خود را تنزل دهیم و به بعضی از مفاهیم و زبانهای مشترک فلسفی متوسل شویم و با آن زبان در برخی از حرفها خودمان را به آنها بگوییم. به هر حال، نظریهپردازی گامی است که باید در حوزههای دینی و دانشگاههای خود برداریم؛ ولی این هم زمانی حاصل خواهد شد که گام اول و دوم را برداشته باشیم، چرا که معمولا بدون آنها امکان ندارد.
در بحث قبل، به اینجا رسیدیم که نظریه پردازان غربی باید یا در ابزار خود تجدید نظر کنند یا بگویند این انقلاب ارتجاعی است. اما پذیرش واقعیتهای انقلاب و تجدید نظر در ابزار خودشان به راحتی امکانپذیر نیست، لااقل هنوز صورت نگرفته است؛ زیرا اینها نمیخواهند از دایره گفتمان مدرن خارج شوند و هنوز معتقدند که با اندیشه لیبرال و با عقل نقاد میتوانند اندیشه دینی و امر سنتی را بکاوند و معتقدند که این قدرت را دارند. این یک نظریه شرق شناسانه است آنها اعتقاد دارند که فرهنگ و ابزار شان به طور مطلق این قدرت را دارد که بر فراز همه اندیشهها به پرواز درآید و همه اندیشهها را با آن بسنجد؛ یعنی هنوز نمیخواهند اعتراف کنند که ابزار تکبعدی آنها چنین قدرتی ندارد.
نظریات شرق شناسی و انقلاب اسلامی
نکته مهم، اندیشه و فلسفه انقلاب اسلامی است که شالودهای از جنس فلسفۂ تاریخ مهدویت دارد؛ یعنی وقتی انقلاب اسلامی در جایگاه بیرون از غرب میایستد و خود را مطرح میکند، خواه ناخواه به غربی میگوید تو کمال نیستی، تو پایان تاریخ نیستی، و اندیشه تو آخرین نیست. بنابراین، چیزی در فلسفه این انقلاب وجود دارد که نظریه پرداز غربی نمیخواهد آن را در تئوری پردازی خود اعتراف کند. لذا نظریه پرداز غربی ضمن اینکه نمیخواهد به ذات این انقلاب اعتراف کند، از طرح آنها برمی آشوید. خود انقلاب، شالوده شکن نظرهای شرق شناسانه است؛ یعنی نظریات ناظر به انقلاب اسلامی نه تنها در اینجا سست میشود، بلکه نظریات شرق شناسانه را شالودهشکنی هم میکند. آقای ادوارد سعید هم خوب بود در بحث از انقلاب شرق شناسی به انقلاب اسلامی توجه و آن را در محور بحثهای خود وارد میکرد، چرا که این انقلاب خود به طور عملی در نظریه شرق شناسی اخلال ایجاد کرده است؛ چه، در خارج از دنیای غرب ایستاده و غرب را به پرسش گرفته و در این پرسش گفته است که تو کمال نیستی. حال آنکه در ذات نظریه شرق شناسی، کمال غرب نهفته است و در آن غرب را فرادست و شرق فرودست انگاشته و این امر در ذات انقلاب اسلامی، شالودهشکنی میشود. گفتیم که بسیاری از نظریات غربی در قالبهای شرق شناسانه ریشه دارد و خود انقلاب اسلامی است که این قالبها را به عنوان یکی از تکیه گاههای غربی میشکند و پایههای تئوریهای غربی را سست میکند.
غربیان در اینجا مشکل دیگری دارند و آن اینکه اگر بخواهند این انقلاب را بپذیرند، نمیتوانند، چون آن را کمال نمیدانند؛ از طرف دیگر، بحث مدرن بودن انقلاب هم برای آنان مهم است، پس ناگزیر میشوند راه دیگری در پیش گیرند. بعضی از نظریه پردازان غربی اعتراف میکنند که خاستگاه انقلاب اسلامی، سنت است، اما تصور میکنند که این انقلاب به سمت مدرنیته در حال حرکت است. آنان میدانند که ریشه انقلاب اسلامی سنتی است و تا این اندازه هم خود را از گفتمان مدرن خارج میکنند؛ اما چون نمیخواهند از این دایره بیرون بیایند و در نهایت میخواهند به یک دایره بسته باز گردند، به این اعتقاد میرسند که انقلاب اسلامی حالت «پروتستانتیسم» دارد و مرحله گذار از جامعه سنتی به جامعه مدرن را طی میکند و یک نقش دوره گذار برای انقلاب قائل میشوند که جواب این نظر هم کاملا مشخص است. ما دوره گذار را در دوره مشروطه پشت سر گذاشته ایم؛ و گذر از قاجاریه به عصر مشروطه، قابل تحلیل است. البته این را هم بگویم که وقایع بعد از دوم خرداد، غربیان را بسیار خوشحال کرد؛ چرا که آنان در این حرکت، بازگشتی به مشروطه دیدند و گمان بردند که این انقلاب درباره خود را از سنت به مدرنیته نزدیک میکند و این برای آنها جاذبه داشت. البته نمیتوان منکر شد که در وضعیت کشور ما حرکتی وجود دارد که از سنت به سمت مدرنیته در حال حرکت است. با توجه به شعارهای اصلاحطلبان و بحث رزمی که در چند سال اخیر در کشور ما مطرح شد، این برداشت در نظریهپردازیهای غربیها تقویت شد؛ ولی ریشه آن به انسداد تئوری پردازیهای غربی برمی گردد که غرب در آن گیر افتاد و بر این اساس بود که نمیخواستند بپذیرند این انقلاب کمال غرب را زیر سؤال برده است.
درک نظریهپردازیهای غرب از نسبت اندیشه و عمل سیاسی
نظریه سازهای غربی وقتی تحولات خود به مانند انقلاب فرانسه و انقلاب انگلیس – را بررسی میکنند، معمولا ساحت فکر و اندیشه را باز میبینند و فلسفهای برای آن قائلاند و عوامل مختلفی مانند عوامل اقتصادی، چالش ها، بحرانها و عوامل اجتماعی را در چشم انداز آن اندیشه و فلسفه تحلیل میکنند، چراکه متفکر و نظریه پرداز هستند؛ اما وقتی نوبت به مسائل مربوط به ما میرسد، عکس این قضیه اتفاق میافتد. آنان در این مورد، بیشتر درباره بحرانها، چالشها و عوامل جدید بحث میکنند و معتقدند که این امورند که فکر تولید کرده اند، نه اینکه به همانند مدرنیته آنان – ابتدا فکر و فلسفهای وجود داشته باشد و رخدادها براساس آنها شکل گرفته باشد. دقت کنید! خود این هم، نوعی تحقیر است. با دقت در نظریات آنان میبینیم که همه آنها فهرستی از عوامل اقتصادی، سیاسی است؛ نمونه آنان، عوامل باز کار کرد شکاف در طبقات روستایی و شهری را مطرح میکنند. یعنی بحث غربیان همیشه دور این امور میچرخد تا بگویند اینها آگاهی آورده اند، نه آنکه اندیشه مقدم بر این امور بوده است. ما منکر عوامل اقتصادی و اجتماعی نیستیم؛ ولی میدانیم که در پشت این انقلاب، یک احیاگری مذهب شیعه وجود داشته است، نمیخواهند اعتراف کنند که این پشتوانه فکر دینی، عاملی بسیار مهم از درون سنت است که در تحولات اقتصادی و بحرانهای دوران پهلوی، در چشم انداز شیعی تأثیر گذاشته است. البته ما این عوامل را منکر نمیشویم؛ ولی آنان معمولا چنین عوامل مختلفی را برجسته میکنند. چه بسا بتوان گفت عمده یا بخش قابل ملاحظهای از نوشتههای غربیان و کسانی که در ایران از آنان تقلید میکنند، جزیی نگرانه و درباره این زمینهها است.
جالب اینکه غربیان حتی اگر عوامل فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی جزیی را بپذیرنده نظرهای بومی را کنار میگذارند و چشم انداز غربی به آنها میدهند؛ یعنی همان کاری را انجام میدهند که با تاریخ ما کردند. تاریخ ما در اصل منابع و در رویدادها بومی اما در چشم اندازاهای غربی است. این هم یکی دیگر از کارهایی است که آنان انجام میدهند.
درباره انقلاب اسلامی باید گفت که این پدیده در افق مذهب شیعه، احیاگری اسلامی و بیداری عرفانی متولد شده و به اندیشه شخص امام و مجتهدان شیعه در صد سال اخیر وابسته است و لذا تحولات معاصر در ایران در این چشم انداز قابل تعریف است. به عنوان تمثیل، میتوان گفت نسبت اندیشه به این تحولات مثل نسبت یک به صفر است؛ یعنی، این تحولات به منزله صفرهایی هستند که عدد یک آنها معنی میدهد. ولی این الگو در نظریات غربی مشاهده نمیشود.
جایگاه فلسفه انقلاب اسلامی در نظریهپردازیهای غربی
به همین دلیل بود که گفتم آنان در جزئیات خود را مجبور میبینند به ابعادی از نقش دین اعتراف کنند؛ اما در بازسازی کلیت قضیه، را نمیخواهند آن را بپذیرند و مقاومت میکنند. انقلاب اسلامی، به لحاظ جوهره خود، بیرون از گفتمان مدرن است؛ چرا که هم ارزشها و هم جایگاه آن فرامدرن است. غربیان میخواهند چنین اموری را از منظر خود ارزشگذاری کنند و نمیخواهند تا این اندازه در افکار خود میزبان شالودهشکنی تمدن مدرن خود توسط انقلاب اسلامی باشند.
بر این اساس، سطح پذیرش آنان محدود است. یک حد آن این است که برخی از آنان در حد گزارش و مثال متوقف میشوند؛ یعنی اصلا نمیخواهند بحثها را در سطح بحثی فلسفی قرار دهند. بسیاری از نظریهها در حد کاربردی به انقلاب اسلامی میپردازند و در جریان بحث، از ابعاد آن میکاهند و با آن، همانند انقلابی که به شکل تحول اجتماعی پدید آمده است، مواجه میشوند و سطح بررسی را در همین حد متوقف میکنند، در حد و سطح دوم، گروهی از نظریه پردازان سعی میکنند نظریهای را به طور قانونمند از درون انقلاب اسلامی بیرون بکشند، و بررسی را مطابق با سلایق، روحیه و ساختارهای خود، و در فضای مدرن تحلیل میکنند. اما گاهی گروه سومی هم پیدا میشوند که سعی میکنند به سمت یک فلسفه تاریخ و یک نوع از نظریات جامعتر حرکت کنند تا سرنخهای کلی تری را ببینند و بدین ترتیب از بررسی کمی به بررسی کیفی وارد شوند؛ اما وقتی میخواهند این مقدار جلو بروند، به معضل شالودهشکنی دچار میشوند. از جمله افرادی که میتوان آنان را در گروه سوم قرار داد، کسانی هستند که با جنبههای عرفانی و با فرهنگ اسلامی آشنا هستند و میکوشند خود را از فرهنگ غرب دور کنند. نظریه پردازان غربی غالبأ نمیخواهند به گروه سوم بپیوندند و تاریخ ایران را اصل بدانند. البته آنان حرفی ندارند که سرنخهای انقلاب را تا مرحله دوم پیگیری کنند و حتی بعضی از متدلوژیها و قانونمندیهای خودشان را هم بشکنند؛ اما در قسمت سوم که پیش زمینه ها، فضاسازیها و چشم اندازهای کلی است، وارد نمیشوند و دیگر نمیتوانند جلو بروند؛ چه، اگر چنین کنند، عملا باید همه فرهنگی خود را به حاشیه برانند.