نقش مذهب و نیروهای اجتماعی در انقلاب اسلامی
– اگر ما بخواهیم در باب انقلاب نظریهپردازی کنیم، آیا باید ویژگیها و عناصر خاصی را مورد نظر قرار بدهیم؟ آیا پیش فرضهای ویژهای برای تحلیل، مورد نیاز است؟
– اگر ما بخواهیم در باب انقلاب نظریهپردازی کنیم، آیا باید ویژگیها و عناصر خاصی را مورد نظر قرار بدهیم؟ آیا پیش فرضهای ویژهای برای تحلیل، مورد نیاز است؟ و آیا اصولاً انقلاب اسلامی وجوه متمایز کنندهای نسبت به سایر انقلابها دارد که به لحاظ تحلیلی باید ما آن را مجزای از بقیه انقلابها ببینیم؟ بر این پایه، نظریهی مورد پذیرش ما باید چه خصوصیاتی داشته باشد تا بتواند آن ویژگیها را لحاظ کند و نقاط فارق را توضیح دهد؟
– در تحلیل انقلاب اسلامی، به طور مختصر و فهرستوار سه نظریه را مطرح میکنم:
۱- تحلیل دینی و مذهبینظریهی اول که بین ما رایج است، این است که انقلاب، ریشه های صددرصد اسلامی و مذهبی داشته و دستمایه ها و انگیزهها و ریشههای پدید آمدن آن، اسلام و قرآن و تعلیمات «ضدظلم» و «ضدستم» و «عدالت خواهانهی» اسلامی بوده و عنصر مقوم آن، رهبری روحانیت شیعه است که از دیرباز مروج و مبلغ اسلام و تشیع بودند. گواه این تحلیل، پیشینهی این انقلاب و مبارزاتی است که در سدهی اخیر بوسیلهی رهبران شیعه بوجود آمد و به طور مشخص از زمان «سید جمال الدین اسدآبادی» و به دنبالهی نهضت تحریم تنباکو، در نهضت مشروطیت ایران و انقلاب عراق و… بسط یافت. بر این پایه، چنین تحلیل میشود که نقش اول و منحصر به فرد را در پیروزی انقلاب اسلامی ایران، ریشه ها، دستمایه ها و انگیزههای اسلامی و دینی داشتهاند.
۲- تحلیل اقتصاد دیدگاه دوم، تحلیل بر مبنای مؤلفه های اقتصادی است و چنین معتقد است که از سال ۵۳ به بعد، رژیم «شاه» در نتیجهی درآمد عظیم نفت، به سمت اجرای مجموعهای از پروژههای وسیع اقتصادی رفت و با درآمد هنگفت، طرحهای بلندپروازانه همراه با «مدرنیزاسیون» را پیش گرفت؛ که این «مدرنیزاسیون» و اجرای طرحهای نوسازی، نه با موقعیت سیاسی خارجی ایران هماهنگ بود؛ و نه با شرایط و ظرفیتهای داخلی ایران. به علاوه در این سالها «شاه» و رژیم سلطنتی به خاطر اجرای این برنامهها و همراه با اجرای آنها، دست به یکسری حرکات روشنفکرمآبانه و ضددینی زد؛ فشار بر علماء زیادتر شد، ترویج مظاهر فحشا قوت یافت، آزادسازی فرهنگی (به معنی بیبند و باری) فزونتر شد و… از آن سو، پول فراوانی هم به داخل مملکت سرازیر شد که مشکلات فراوانی پیش روی رژیم گذاشت.
این تحلیل میگوید: تضاد سیاستهای «مدرنیزاسیون» و طرحهای بلندپروازانهی رژیم «شاه» و عدم تطابق آن با ظرفیتهای اقتصادی و اجتماعی و روانی جامعهی ایران، موجب شد که طرحهای مزبور که همراه با یکسری ابزارها و پشتوانه های سیاسی بود، توان اجراییاش را از دست بدهد، به طوری که در سالهای ۱۳۵۵/۱۳۵۶ بحران اقتصادی را آشکار ساخت و بدین صورت، طرحها روی دست رژیم «شاه» ماند و بحران اقتصادی، مملکت را فرا گرفت و در نتیجهی ناتوانی رژیم در حل بحرانِ شدت یافتهی اقتصادی، زمینههای سقوطش فراهم شد. البته هم زمان، وجهی خارجی سیاست رژیم با یکسری دست اندازهای خارجی مواجه شد که ماهیتاً اقتصادی بود، اما جنبهی سیاسی نیز پیدا کرد. در این تحلیل، عامل اقتصادی، برجستگی و خودنمایی بیشتری دارد، به طوری که عواملی مذهبی و سیاسی را به دنبال خود میکشد.
۳- تحلیل سیاسی و اجتماعیتحلیل سوم، تحلیل سیاسی و اجتماعی است و این است که برنامههای سیاسی رژیم «شاه»، بعد از انقلاب سفید و رفراندوم آن، تا اواخر سالهای ۵۴ و ۵۵، فراز و نشیبهایی پیدا کرد. در این مدت، سیاست خارجی آمریکا در مورد رژیم دچار نوسان بود؛ این مسأله را برخی از تحلیلگران حتی به زمان «کندی» و اصطکاکهایی که میان دولت او و رژیم «شاه» در خصوص سیاستهای رژیم وجود داشت، مربوط میکنند. این تحلیل، در نهایت میگوید از سال ۵۳ به بعد که شاه دارای قدرت سیاسی و اقتصادی عظیمی شد، بلندپروازیهای او، سیاستگذاران خارجی را نیز، دچار تردید کرد و داعیهی پرچمداری «تمدن بزرگ» و اینکه ما تا چند سال دیگر به دروازههای «تمدن بزرگ» میرسیم و جزو کشورهای مترقی خواهیم شد و اینجور ادعاها، غربیها و خصوصاً آمریکایی ها را نگران کرد و آنها در اینکه او بتواند به چنین جایی برسد، دچار توهم شدند. در واقع، نمیپسندیدند که «شاه» این حرفها را بزند. شاه مقداری افسار پاره کرده بود و ترکتازی میکرد و این افسار گسیختگی را آمریکاییها تحمل نمیکردند. بر همین اساس، سیاست فضای باز سیاسی و اصطلاحاً طرح «کارتریسم» در ایران مطرح شد. وقتی که «کارتر» بر سر کار آمد، شعار دموکراسی و پشتیبانی از آن، در تمام دنیا مطرح شد. در داخل آمریکا هم عدهای از «اپوزیسیون»- ملیّون و اسلامیهای- ایران با واسطه و بدون واسطه به غرب و به کل دنیا از نظر تبلیغاتی، فشار میآوردند که: شما که مدعی دموکراسی هستید، چگونه از رژیم دیکتاتوری شاه، که به این شکل حکومت میکند، جانبداری میکنید؟ این باعث شد که درصدد برآمدند تا جلوی آن یکه تازی و بلندپروازی و ادعاهای دهان پرکن شاه را بگیرند؛ و هم جواب اعتراضهای جهانی و نیز ملیّون و مذهبیهای ایرانی را بدهند. پس هم برای مهار کردن شاه، و هم پاسخ دادن به اعتراضهای جهانی که علیه سیاست آمریکا بود، سیاست «کارتر» اعلام شد و بازتاب آن در ایران، اعلام آزادسازی سیاسی بود؛ که حدود سالهای ۵۵ و ۵۶ رشد پیدا کرد؛ مثل نهالی که در سرزمینی بسیار مستعد، با بارش مداوم باران و تابش شدید آفتاب، رشد چشمگیری پیدا کند و به طور عجیبی پرورش یابد. این سیاست باعث شد که در سراسر ایران، نهضت جدیدی شروع شود و این روند همینطور ادامه پیدا کرد تا پیروزی انقلاب و سقوط شاه.
در این تحلیل، بیشترین توجه به بُعد سیاسی مسأله و به اشتباهات سیاسی رژیم و فضای باز سیاسی است که از طرف شاه تحت فشار آمریکاییها انجام شد. این تحلیل، عامل سیاسی و سیاست خارجی آمریکا را در انقلاب اسلامی مؤثر میداند و به عامل برونزا توجه میکند.
– به نظر میرسد که در تحلیل از منظر عوامل سیاسی، وجود نارضایتی گسترده و از بین رفتن مشروعیت سیاسی رژیم قبل از اجرای فضای باز سیاسی، زمینهی اصلی ظهور انقلاب است که با اعمال سیاست فضای باز سیاسی تبدیل به یک بحران گسترده میشود و صورت انفجار، به خود میگیرد.
– درست است؛ این ترکیب عناصر، واقعیت دارد. اشاره کردم که انقلابیون مذهبی و ملیّون ایران و کسانی که در سطح جهانی حضور داشتند و زبانشان باز بود، توانستند دیکتاتوری حاکم بر ایران یعنی آن ظلم و اختناقی که در داخل بود و نارضایتی عمیق از وضع موجود را به خارج منعکس کند و این باعث شد که تحت فشار خارجی، فضای باز سیاسی ایجاد شود. در واقع، اختناق و فشار و نارضایتی مردم، نقش اساسی را ایفا میکند. البته ما وقتی از نارضایتی عمومی صحبت میکنیم، به همهی جنبههای اقتصادی، سیاسی و مذهبیاش اشاره میکنیم. بُعد اقتصادیاش، نابسامانی اقتصادی و تبعیض موجود در جامعه بود، بُعد سیاسیاش، اختناق و ظلم و بیگانهپرستی و مسلط بودن آمریکاییها بر ایران بود، بُعد مذهبیاش هم فساد و فحشا و منکرات و مبارزه با علما و توهین به مقدسات بود. در اینجا هر سه وجه، مورد ملاحظه قرار میگیرد. و به عبارت خلاصه:
– در تحلیل اول، نارضایتی سیاسی و نارضایتی اقتصادی به عنوان ابزار است ولی ریشه و عامل اصلی و به اصطلاح زیربنای کار، اسلام و روحانیت است.
– در تحلیل دوم، زیربنا و ریشه و پایه، اقتصاد است و عناصر دیگر، ابزار کار هستند.
– در تحلیل سوم، ابزار عبارت است از مذهب و اقتصاد، اما سیاست، پایه و بنیاد است. فرق این سه نگرش و سه تحلیل این است که هر کدام از آنها یکی از سه عامل را «اصل»، و دو عامل دیگر را «فرع» میشمارند و به صورت ابزاری از آن استفاده میکنند. کسی که تحلیل مذهبی دارد، مذهب را اصل میداند و سیاست و اقتصاد را فرع؛ کسی که تحلیل اقتصادی دارد، اقتصاد را اصل میداند و مذهب و سیاست را فرع؛ و کسی که اصل را سیاست میداند، مذهب و اقتصاد را فرع میداند و سیاست را اصل؛ یعنی هر کدام از این نگرشها، عامل اصلی را چیزی غیر از دیگری میدانند.
با این همه، توافق عامی بین تحلیلگران وجود دارد و آن اینکه مجموعهی این عوامل، دستاندر کار بوده؛ یعنی آن کسی که تحلیل مذهبی دارد و نقش روحانیت را اول میداند و اسلام را به عنوان عامل اصلی انقلاب میشناسد، هرگز نمیتواند نابسامانیهای اقتصادی یا مسألهی دیکتاتوری یا بحرانهای سیاسی را منکر شود و همچنین آن دو دستهی دیگر نمیتوانند عوامل موجود دیگر را بررسی نکند، یعنی تمام این نظریهها میتوانند مکمل هم باشند و در هر نظریهای، یک عامل اصلی و چند عامل فرعی وجود داشته باشد. ممکن است دیدگاههای دیگری هم وجود داشته باشد که عوامل تاریخی و جغرافیایی و روانشناختی و … را به عنوان عناصر مؤثر در انقلاب شناسایی کند. بنابراین، همهی این عناصر را باید مدّنظر قرار داد و همهی این عوامل باید در تحلیل انقلاب مورد توجه قرار بگیرد چون اصولاً یک پدیدهی سیاسی/ اجتماعی مثل انقلاب اسلامی به صورت تک بعدی نمیتواند مورد تحلیل قرار بگیرد.
– جنابعالی کدامیک از تحلیلها و تفسیرهای مورد اشاره را در توضیح ویژگیهای انقلاب اسلامی صائبتر و جامعتر میدانید؟
– این امر بیشتر به اطلاعات جوابدهنده و گرایشهای او مربوط میشود؛ یعنی شما وقتی با یک آدم مذهبی و یا روحانی معتقد به انقلاب اسلامی مواجه میشوید، تمایل به این تحلیل است که عامل عمده را همان انگیزههای اسلامی و ریشههای موجود در تعلیمات قرآن و نفوذ دیرپای روحانیت و فرهنگ ریشهدار جهاد اسلامی و شهادت معرفی میکند. اما وقتی که با یک اقتصاددان مواجه میشوید و میخواهید از نظرات او استفاده کنید، احتمالاً او عامل اقتصادی را عمده تلقی میکند و شاید برای شما تشریح کند که اگر مسائل اقتصادی، رژیم «شاه» را دچار بحران نمیکرد، او میتوانست با وجود فشارها و اختناقها و اعمال ضداسلامی و با وجود همهی مجاهدتهای مسلمانان، باز هم به حکومتش ادامه بدهد. همچنین چنانچه با فردی که تحلیلگر سیاسی است، به خصوص با عطف توجه به موقعیت سیاسی جهانی ایران و سیاست بین الملل، مواجه شوید ممکن است او چنین تحلیل کند که اگر شرایط جهانی اقتضا نمیکرد و شرایط سیاسی رژیم طوری نبود که آن را به سقوط بکشاند، رژیم با همان وضع میتوانست سالیان دراز حکومت کند و پسر «شاه» هم، بعد از او به حکومت برسد. به هر حال، هر تحلیلگری یک عامل را عمده میداند و خود این، یک بحث بسیار پرمایهای است که صاحبنظرانی که نظرات متفاوتی دارند، بنشینند و با هم بحث کنند؛ یعنی تحلیلگران مذهبی تحلیلگران اقتصادی و تحلیلگران سیاسی با یکدیگر گفتگو کند که شاید و روشن شود که کدام عامل در واقع، عمدهتر بوده است. و آنچه میتوان باور داشت اینکه نگاه تکعاملی برای حوادث تاریخی، با واقعیت تطبیق نمیکند. این را عرض کنم که این عوامل و همهی این انگیزهها، ناموس خلقت و آیین آفرینش و قوانین انسانشناختی و جامعهشناختی تاریخ است. در قرآن آمده است: «لِکُلِّ أُمَّهٍ أَجَلٌ إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ فَلَا یسْتَأْخِرُونَ سَاعَهً وَلَا یسْتَقْدِمُونَ». این قانون که در قرآن زیاد هم از آن صحبت میشود، فرمولها و صغری و کبریهای خودش را دارد. شما چه تحلیل مذهبی را اصل بدانید و چه تحلیل اقتصادی و تحلیل سیاسی را، بنده به عنوان یک صاحبنظر مسلمان- اگر این عنوان در مورد من صدق کند- آنها را تحلیلهای اسلامی میدانم و تحلیلهای عقیدتی میشناسم. زیرا اگر اقتصاد باشد، آن هم یک پدیده و سنت تاریخی، یعنی الهی است. اگر سیاست باشد. باز آن هم سنتی است الهی و مربوط به قانونی که خدا در عالم خلقت گذاشته است. در واقع، اگر به پدیدهی اقتصاد یا سیاست به عنوان یک پدیدهی بیرون از نگرش مذهبی بنگریم، به نوعی قائل به تفکیک دین از سیاست شدهایم! در حالی که تمام اینها را به مقولهی دین و مذهب مربوط میدانیم؛ اگر میگوییم اقتصاد و سیاست و همه چیز با دین و مذهب ارتباط دارد؛ اگر میگوییم دین و مذهب در قالب قانونگذاری و تشریع و آنچه مربوط به زندگی اجتماعی بشر است، دخالت دارد؛ ریشهی این گفتهها در واقع خارجی است که همهی اینها به هم مربوط هستند، اگر دین را در سیاست و قانون و ادارهی حکومت و برنامهریزی دخیل میدانیم، به واقع ریشهاش، در واقعیت بیرونی است و این است که اقتصاد به لحاظ تحقق خارجی، مرتبط با دین است و سیاست داخلی و خارجی، به لحاظ عالم تحقق خارجی، مرتبط با دین است! پس هر تحلیلی ارائه کنیم، تصور نمیکنم که غیرواقعی باشد. منتهی ممکن است تعریف و تحلیل ما جامع و مانع نباشد. و به عبارت دیگر، ممکن است به طور نسبی درست باشد و در عینحال، به طور نسبی نادرست! از بُعدی صحیح باشد و از بُعد دیگر ناصحیح.
– به نظر میرسد که میتوان میان سه دیدگاه مورد اشارهی حضرتعالی مرزهایی کشید، به نحوی که هر دیدگاه بدون تلاقی با دیدگاه دیگر مدعی تبیین تحولات باشد. به عنوان مثال دیدگاه سیاسی بحث را بر روی مشروعیت سیاسی نظام متمرکز میکند و میگوید به لحاظ تاریخی، ملت ما تضادی با دولت پیدا کرده بود و مشروعیتی برای دولت قائل نبود و دولتها را معمولاً تحمیلی میدید. در دورهی پهلوی هم این قضیه شدت گرفت و این تقابل با نظام سیاسی، نتیجهاش این شد که وقتی یک مقدار اختناق برداشته شد و به اصطلاح فضای باز سیاسی ایجاد شد، انفجاری پدید آمد. بر این اساس، اقتصاد، دیگر عامل مهمی نیست؛ چه اینکه میتوان مدعی شد که در آن دوره، وفور اقتصادی بوده و فرضاً درآمد ناخالص ملی و تولیدات و درآمد سرانهی ما بیشتر شده بود. به همین شکل آنجا که بحث از عامل اقتصاد و فرضاً شکاف اقتصادی و شکاف طبقاتی مطرح میشود (البته این بحث خیلی مستند به آمار و شواهد نیست) یا تحولات ناشی از اجرای طرحهای توسعه اقتصادی و بحرانهای ناشی از آنها تحلیل میگردد، ابعاد سیاسی یا فرهنگی، مورد اعتنا قرار نمیگیرد. در دیدگاه دینی نیز ابعاد سیاسی و اقتصادی عموماً کمرنگ دیده میشود یا مغفول میماند و عمدتاً عامل انقلاب، تفکر دینی محسوب میشود که از نهضتهای پیشین وجود داشته و در انقلاب اوج گرفته و روحانیت را سردمدار حرکت نموده؛ یعنی گفته میشود ملت، مسلمان بود و هدف، صرفاً دینخواهی بوده است. در مقابل عدهای میگویند، این تحلیل پس از پیروزی و در سایهی حاکمیت جدید رایج شده است. زیرا اولاً انقلاب یک جریان تلفیقی بوده و جناحها، گروهها و طیفهای مختلف در تحولات سیاسی و اجتماعی نقش داشتهاند؛ ثانیاً حتی اگر بخواهیم جنبشهای اسلامی سدهی اخیر را در نظر بگیریم، میبینیم که با آنها یک گسست تاریخی داریم. زیرا آن جنبشها هیچ کدام ناظر به حذف حکومت و ایجاد نظام سیاسی جدید نبودهاند. ولی در اینجا ملت ما به مرحلهای میرسد که دیگر با شاه و نظام شاهی نمیتواند کنار بیاید بلکه میگوید، حکومت و کل نظام باید دگرگون شود. در نهضت ملی شدن صنعت نفت هم این نابسامانی اجتماعی وجود داشته و یک رهبر روحانی در راس نهضت، قرار میگیرد، در ۱۵ خرداد ۴۲ هم حضرت امام به عنوان یک رهبر مذهبی، پیشاپیش حرکت هستند ولی در هیچ کدام به پیروزی نمیرسند، بنابراین، در انقلاب اسلامی جریانها و نیروهای اجتماعی در اثر علل و عواملی که در عرصهی اقتصادی یا سیاسی وجود دارد، مجموعاً به توافق نظر میرسند که نظام حاکم را ساقط نمایند و از آنجا که در حافظه تاریخی ملت ما، روحانیت پایگاهی عمیق دارد، در اوج بحران رژیم پیشین، نقطهی اعتماد و اتکا تلقی میشود و برجستگی و حاکمیت مذهب، شکل میگیرد.
– اینکه گفته شود این تحلیل بعد از انقلاب رایج شده، خیلی کملطفی است. برای اینکه ما اگر به تاریخچهی انقلاب استناد میکنیم، اصولاً در پیشینهی تاریخی، ما به عنوان مردم مسلمان ایرانی مطرح هستیم، یعنی هم عامل اسلامی و هم عامل ملی، هردو در کار است. به طور کلی نهضتهایی که در کشورهای اسلامی بوجود آمده، یا با استعمار خارجی مبارزه میکردند یا با استبداد داخلی و یا هر دو. از حرکت سید جمال و نهضت تنباکو گرفته تا «ناصرالدین شاه» توسط «میرزا رضا کرمانی» از مریدان «سیدجمال» و بعد نهضت مشروطیت که عمدتاً آنچه باعث شد مردم انگیزهی شدید پیدا کنند و به حرکت درآید، انگیزههای دینی بوده است. در نهضت ملی شدن صنعتی نفت، مذهب و رهبری مذهبی مرحوم «آیت الله کاشانی»، در مبارزه با شرکت نفت ایران و انگلیس و بیرون کردن انگلیسیها از ایران، نقش اول را داشت. البته ملیّون حتی تودهایها و کمونیستها، در این نهضت سهیم بودند ولی میبینیم که پیشاپیش، «آیتالله کاشانی» قرار میگیرد و آتش نهضت را برافروخته میکند و یا «خلیل طهماسبی» که با کشتن «رزمآرا» سدّ را میشکند و روح تازهای در ملت میدمد، تربیت شدهی «نواب صفوی» است که او، طلبهای روحانی است و سخنرانیها و تظاهرات و هیجانهای مذهبی در مساجد، در زمان ملی شدن صنعت نفت را جلوداری میکند. البته روشنفکران ملیگرا و صاحبان گرایشهای غیراسلامی هم، در این جریانها بودند، منتهی آنها واقعاً آن جذبهای که یکنفر روحانی داشته، در کلوپ سیاسی یا حزب سیاسی خود نداشتهاند. من منکر نیستم که وقتی کلوپهاى «حزب توده» تشکیل میشد، یا در میتینگهایی که «جبههی ملی» به راه میانداخت، جمعیتی در حدود ۱۰۰ یا ۲۰۰ هزار نفر با مقیاس جمعیت آن زمان ایران، در سراسر کشور تشکیل میشد؛ آنچه واقعیت دارد، این است که در همان زمانها، اجتماعات مذهبی عاشورا و اجتماعات سراسری مردم در ایام عزاداری، یا فوت «آیت الله اصفهانی» یا تظاهرات دیگر مذهبی، بسیار اصیل و پرشکوهتر از آن اجتماعات سیاسی برگزار میشد. درست است که «حرب توده» وقتی میتینگ میداد، تمام کارگرهای ایران جمع میشدند، چرا که کارخانهها زیر نظر سندیکای کارگری بود که ابزار سیاسی «حزب توده» شده بود. در زمان دکتر مصدق نیز «جبههی ملی»، حرف اول را میزد؛ بویژه بعد از آنکه با مرحوم «آیت الله کاشانی» اختلاف پیدا کرده بود، وضعیت طوری شد که وقتی «آیت الله کاشانی» وارد مجلسی میشدند، کسی به احترام بلند نمیشد و ایشان بسیار منزوی شدند، اما این واقعیت تاریخی را هم نباید فراموش کرد که ملت ما نهایتاً ملتی عاشورایی و مذهبی بوده و همیشه مذهب، به صورتی ریشهدار، رفتارش را متأثر ساخته است. در آن زمان که «آیتالله بروجردی» مرجع تقلید بودند، اگر ایشان یک کلمه برخلاف «دکتر مصدق» حرف میزدند، کار ایشان خیلی مشکل میشد. «آیت الله کاشانی» مرجع تقلید نبودند، مرجع تقلید عام «آیت الله بروجردی» بود. این اقتدار مذهبی خیلی مهم است؛ از این رو، وقتی نوبت به امام خمینی میرسد، میبینیم ایشان از موضع مرجع تقلید توانستند زعامت عام پیدا کنند. به هر حال، با یک گذر تاریخی، عامل مذهب را در ملت ایران خیلی قوی مییابیم. و اما اینکه شما به گسست تاریخی اشاره کردید، تصور من این است که درست است که مسألهی تغییر حکومت در مبارزات سابق ملت ایران وجود نداشت؛ اما در عین حال، رگههای این مسأله بعد از «قاجاریه» در زمان ظهور «پهلوی» وجود داشته که مسألهی جمهوریت مطرح میشود؛ یعنی این فکر که نظام سلطنتی برافتد. در واقع، مسألهی تغییر رژیم حکومتی بعد از «قاجاریه» با براندازی سلسلهای که سلطنت میکردند، تجربه شده بود چرا که بلافاصله بعد از براندازی رژیم سلطنتی قاجاریه تأسیس نظام جمهوری مطرح میشود.
حالا میرسیم به انقلاب اسلامی: اگر به تاریخچهی انقلاب اسلامی برگردیم، ملاحظه میکنیم که طرح حکومت اسلامی در کتاب «راهنمای حقایق» به عنوان بیانیهی حکومتی فدائیان اسلام، به قلم شهید «نواب صفوی» منتشر شد، بیانیهای که فدائیان اسلام و «نواب صفوی» دادند، با اینکه قدری سطحی مینمود و متضمن تغییر کلی رژیم حکومتی نبود، ولی اسمش حکومت اسلامی بود. منتهای حکومت اسلامی را آنها، طوری تنظیم کرده بودند که شاه، مسلمان و آدم متدینی باشد، در سراسر کشور نماز جماعت برگزار شود، بیحجابی نباشد، شرابخواری نباشد، عدالت اسلامی بر پا گردد، همهی مردم نان داشته باشند، همهی خیابانها تمیز باشد، همهی مردم بتوانند لباس خوب بپوشند، همه بتوانند در رفاه زندگی کند، بیگانه هم شرّش کنده شود، اعم از روس، انگلیس و آمریکا؛ یعنی حکومت اسلامی- گیرم به صورت ابتدایی- در نهضت فدائیان اسلام مطرح بود. به جز فدائیان اسلام، ما به عنوان «حزب ملل اسلامی» که به زندان رفتیم در اندیشهی تأسیس یک حکومت اسلامی بودیم و بیانیههای ما و نشریات و شبنامهها و چیزهای دیگر مربوط به آن الآن موجود است. حکومت مورد نظر ما، نه تنها اسلامی بود، بلکه «انترناسیونالیست» اسلامی بود؛ یعنی حکومتی برای کل جهان اسلام ترسیم و تنظیم شده بود که گرچه خیالپرورانه و آرمانگرایانه مینمود، ولی به هر حال، همین واقعیت نشان میدهد که در عمق جامعهی اسلامی و روحانیت، این مسأله وجود داشته است.
نکتهی دیگر اینکه امام خمینی که این مسأله را مطرح کردند، در واقع، زایش نطفهای بود که در بطن ملت اسلام قرنها پرورش پیدا کرده بود. از زمان ائمه اطهار، شیعه، حکومتها را غاصب و ناروا میدانست و همواره در انتظار ظهور امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و خروج ایشان از غیبت به سر میبرد. این فکر، آنقدر قوی بود که مثلاً «فتحعلی شاه» از «میرزای قمی» و «کاشف الغطا» اجازه میگیرد که به نیابت از آنها سلطنت کند. اخیراً کتاب «کشف الغطا» را مطالعه میکردم؛ در بحث ولایت فقیه، مرحوم «شیخ جعفر کبیر» متنی را خطاب به «فتحعلی شاه» آورده که در ضمن تعریف و تمجیدهای زیادی از «شاه»، به او وکالت میدهد و میگوید: «از طرف من وکیلی که بر مردم حکومت کنی». بنابراین، این معنی در فقه و در اندیشهی سیاسی ما به اندازهای ریشه دارد که میتوان آن را به زمان ائمه رسانید. شما تا آخرین روزهای «شاه» هم که توی دهات میرفتید و از پیرزنها و پیرمردهای بیسواد سؤال میکردید، میگفتند پول دولت حرام است و کارمند دولت درآمدش حرام است. این ذهنیت رسوب کرده در ذهن مذهبیها به معنی نفی حکومتهای وقت بوده و ناشی از آن است که در کل تاریخ، تمام حکومتها را غاصب میدانستیم و آنها را قبول نداشتیم. بنابراین، اگر امام خمینی مسألهی تغییر حکومت و تأسیس حکومت اسلامی و براندازی نظام شاهنشاهی را مطرح کردند، در حقیقت، قابله و مامایی بودند که این طفل را از رحم تاریخ بیرون کشیدند. در شرایط گذشته یا مادر میمرد یا شرایط به گونهای میشد که بچه، ناقص به دنیا میآمد، یعنی «نظام اسلامی» متولد نمیشد، در زمان امام با توجه به شرایط کلی/ تاریخی، کودک انقلاب، سالم متولد شد این شرایط خاص تاریخی اعم از شرایط خارجی و داخلی بود؛ مثلاً میتوان از بیماری شاه و اختلافات داخلی آمریکاییها دربارهی تداوم حکومت شاه نام برد. به یاد داریم که تا چند ماه آخر حکومت شاه، شعار جمهوری اسلامی مطرح نبود. به یاد داریم که تا چند ماه آخر حکومت شاه، شعار جمهوری اسلامی مطرح نبود. حتی امام که در نجف، درس ولایت فقیه میدادند، دربارهی تغییر رژیم سلطنتی ایران چیزی مطرح نکردند. اپوزیسیون میانهرو ایران، امثال «جبههی ملی» و نهضت آزادی تا روزهای آخر هم شعار «انقلاب» نمیدادند! شاه و آمریکاییها در قلع و قمع انقلاب تردید داشتند و به همین خاطر در آستانهی انقلاب، نوسان زیادی میبینید؛ چنانکه دولت «شریف امامی» آشتی ملی را مطرح میکند و دولت «ازهاری» دست به قلع و قمع میزند.
خلاصه، علل و عوامل رخداد پدیدهی عظیمی مثل انقلاب اسلامی حتی در روانشناسی دشمن و تزلزل و اضطراب او باید دیده شود؛ یعنی همان چیزی که در عصر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به عنوان «نُصرت به رُعب» نامیده میشد، یعنی یاری خدا از طریق ایجاد ترس و وحشت در دل دشمن.
– پارهای از مفسران قائلند که انگیزههای مذهبی و سائقههای اعتقادی، پشتوانهی جدی انقلاب را تشکیل میدهند و در واقع، از انقلاب اسلامی نوعی تفسیر کاملاً دینی ارائه میدهند. اما برخی هم این بحث را مطرح میکنند که اگر دورهی قبل از پیروزی انقلاب را در نظر آوریم، انقلاب یک پدیدهی ائتلافی است و اپوزیسیون (مخالفان) ایران، ترکیبی از مجموعهی نیروهای مختلفاند، به هر حال، عوامل اساسی فروپاشی در ساختار نظام پیشین وجود داشته که منجر به فروپاشی آن شده؛ در نتیجه در مقطع پیروزی انقلاب، یکی از جریانهایی که ممکن بود، ریشههای تاریخی عمیق داشته باشد، میتوانست برندهی نهایی و حاکم بشود و دوران پس از انقلاب را رهبری کند؛ چنانکه در انقلاب ما هم به لحاظ اینکه روحانیت چنین وضعیتی پیدا کرد، از دوران پیروزی به بعد، سمت و سوی خاصی برای انقلاب پیدا شد و این گونه تفاسیر دینی هم رایج شد که انقلاب، انقلاب اسلامی و دینی است. چنانکه اگر جناحهای دیگری هم به پیروزی میرسیدند، ممکن بود تفاسیر دیگری با رنگهای متفاوتی رایج شود. اولاً آیا جنابعالی چنین تفسیری را میپذیرید؟ ثانیاً اگر بخواهیم وصف اسلامی بودن انقلاب را معنا کنیم و از انقلاب به عنوان انقلاب اسلامی یا دینی یاد کنیم، مؤلفهی دینی بودن را در کدام مفاهیم و تفاسیر صورتبندی میکنید؛ عناصر و نیروهای شرکت کننده در انقلاب و رهبری و یا عنصری دیگر؟ به هر حال، در هر تحلیلی که ارائه شود، سهم نیروهای دیگری را که احیاناً عنوان اسلامی را نمیتوانیم بر آنها بار کنیم و در انقلاب دخیل بودهاند، چگونه ارزیابی میکنید؟
– بر پایهی پارهای از تفاسیر موجود، سهم روشنفکران و ملّیون، دست کم از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به این طرف برجسته است و حتی نقش روحانیت رسمی، بعد از ۲۸ مرداد به صورت منفی ارائه میشود چرا که روحانیت رسمی نظیر مرحوم «آیتالله بروجردی» و شخصیتهای برجستهی روحانیت مثل آقای «فلسفی» و اصولاً مجموعهی روحانیت از «شاه» طرفداری کردند و حتی «آیتالله بروجردی»، روز بعد از ۲۸ مرداد برای شاه پیام تبریک فرستادند.
این تحلیل در ایام انقلاب و بعد از انقلاب هم در میانگروههای مختلف وجود داشت و اکنون وجود دارد. در این تحلیل گفته شده که روحانیت، بیجهت مدعی رهبری انقلاب است و اسلامی شدن انقلاب برخلاف روند طبیعی و جزئیات سیاسی، اتفاق افتاده زیرا همهی گروهها و نحلههای فکری و سیاسی در این انقلاب، فعال بودند و عوامل پیروزی انقلاب، تنها گروههای اسلامی و انگیزههای اسلامی نبودند، بلکه گروههای ملی و حتی چپگراهای غیردینی یا ضددینی هم در این روند سهم داشتند. اگر منصفانه قضاوت کنیم، بخشی از علل و عوامل پیروزی انقلاب اسلامی به عملکرد رژیم شاه و بهطور کلی دشمنان انقلاب، یعنی کارگزاران و هواداران رژیم گذشته- اعم از داخلی و خارجی آن برمیگردد- و بخشی نیز به «اپوزیسیون» و کسانی که در جهت مخالفت با رژیم شاه و براندازی وی فعالیت میکردند، مربوط میشود. بیشک مجموع این عوامل، باعث ظهور و پیروزی انقلاب شده است. اگر کمی به عقب برگردیم، از سال ۳۲ به این طرف، ملّیون اعم از مذهبی و غیرمذهبی و حتی گروههای ضدمذهبی در برافروختن آتش مخالفت با رژیم شاه سهیم بودهاند؛ ولی به نظرم قویترین رو در رویی که با رژیم شاه انجام شد، کار شهید «نواب صفوی» و فدائیان اسلام بود که به شهادت آنها منجر شد. ده سال بعد هم باز مهمترین اقدام، بوسیلهی اعضای مؤتلفهی اسلامی و شهید «محمد بخارایی» انجام شد که اعدام انقلابی «منصور» بود. ضمن اینکه زحماتی که دیگران کشیدند، به جای خود محفوظ است؛ آنهایی که برای خدا کار کردند و کارشان برای مردم بوده در پیشگاه الهی مأجورند اما آنهایی که مانند «حزب توده»، با افکار غلط در خدمت ابرقدرت الحادی شرق بودند، در اشتباه بودند و قصد خدمت به مردم را داشتند، نمیدانیم خدا با آنها چه میکند. ولی عدهای خائن که وطنفروش بودند و مبارزه با رژیم را برای این دنبال میکردند که ایران را در اردوگاه «کمونیسم» و اقمار شوروی قرار بدهند، گیرم از نظر واقعیت و از نظر گزارش جریان، سهمی در پیروزی انقلاب داشته باشند، از لحاظ ارزیابی ارزشی، چه با معیارهای دینی، و چه ملی و ایران دوستی و وطن پرستی، به هیچ وجه آنها را در این قلمرو سهیم نمیدانیم، زیرا آنها ماهیتاً بیگانهپرست و ضد دین بودند.
سران سازمان مجاهدین خلق به خاطر مقابلهی مسلحانه با جمهوری اسلامی و قتل نفوس ابریاء و مردم بیگناه، دچار «حبط عمل» شدند و گذشتهشان را به کلی محو و ابطال کردند. سهم بقیهی گروهها محفوظ است و سهم هر کدام را جامعه شناسان و مورخان و تحلیلگران تاریخ میتوانند بررسی کنند. بویژه باید یاد کنم از سهم «آیت الله کاشانی»، «آیت الله طالقانی»، «مهندس بازرگان» که دهها سال سابقه داشت، «شهید بهشتی»، «شهید مطهری» و مرحوم «دکتر شریعتی» که اینها، هر کدام در قلمرو و در قشری از جامعه، نقش بسیار اساسی داشتند؛ خصوصاً در تأثیرگذاری بر نسل انقلاب جوان. انصاف این است که «دکتر شریعتی» چهرهی برجستهای است و حقش را باید ادا کرد؛ «آقای مطهری» هم، همانطور که امام خمینی فرمودند و رهبر انقلاب «آیت الله خامنهای» متذکر شدند، در شکلبندی اندیشهی سالم انقلابی و طرح پایههای ایدئولوژیک انقلاب اسلامی و پالایش و نوسازی اندیشهی اسلامی نقش مهمی داشته است؛ چه در بررسی و تحلیل تاریخ اسلام و چه در «اصول فلسفه» و یا سایر نوشتهها و سخنرانیهای آن شهید.
بر این اساس، درست است که روند منتهی به انقلاب، ائتلافی بوده و مجموعهای از عناصر و نیروها دخیل بودهاند؛ اینکه اسلامیت و تفاسیر رایج از اسلامی بودن، پس از انقلاب و به دلیل حاکم بودن قشر روحانی شکل گرفته باشد، حرف نادرستی است؛ گرچه دولت جمهوری اسلامی بالأخره به صورتی تشکیل شد که روحانیت، نقش اصلی را در آن یافت و سایر گروهها مثل نهضت آزادی و یکی دو گروه ائتلافی دیگر، که پیش از تشکیل جمهوری اسلامی، نقش فعال در پیروزی داشتند، از صحنه کنار رفتند ولی اندیشه و تفکر پشتوانهی انقلاب و اصولاً جوهره اسلامیت انقلاب، تاریخی هزارساله داشت و در واقع، اسلامی بودن انقلاب، یک پدیدهی یکروزه، یکساله و حتی مربوط به دهههای اخیر نبوده و نیست. ریشههای اسلامی بودن انقلاب با تاریخ ایران و تاریخ اسلام آمیخته است. ما نهضتهایی را که در سدهی معاصر بر مبنای اسلام شکل گرفت و پیروز شد، چه در مشروطیت چه نهضت ملی شدن صنعت نفت، در پیشینهی انقلاب داریم و شخصیتهایی مثل «بهبهانی»، «طباطبایی»، «شیخ فضلالله نوری»، «مدرس»، «کاشانی» و «نواب صفوی» را در این حرکتها میبینیم، که در بسیاری از موارد نقش اول را داشتند. کسی نمیتواند منکر شود، در مشروطیت یا در نهضت ملی شدن صنعت نفت، روحانیت نقش سازندهای داشت. گرچه بعضی ملیگراها سعی دارند، نقش روحانیت را کمرنگ نشان دهند، به خصوص در مورد «شیخ فضلالله» که با مشروطیت درگیر شد؛ یا «آیتالله کاشانی» که با «مصدق» درگیر شد، ولی انصاف این است که چه در زمان مشروطیت و چه در زمان ملی شدن صنعت نفت، علمای دینی نقش اول را داشتند، منتهی نه به این معنی که نقش ملّیون، روشنفکرها و گروهها و احزابی مثل «حزب توده» را نادیده بگیریم. همانطور که گفتم روشنفکران، چه به عنوان فرد- مثل «دکترشریعتی»- و چه به عنوان یک جریان ولو دارای انحرافاتی بودهاند، ولی در تمهید افکار و تهییج مردم، نقش داشتند. اما قشر روحانی در تثبیت اسلامی بودن انقلاب و محکم کردن آن، یا در ساز و کار تأسیس جمهوری اسلامی و کار فکری و نظری بر روی قانون اساسی نقش مهمی داشته است. البته ناگفته نماند که در جریانهای اول انقلاب و اختلافات بین دولت موقت و شورای انقلاب یا گفتگوهای لفظی بین امام و روحانیت و دولت موقت که بالأخره منجر به برکناری دولت موقت شد و نیز در مسائل مربوط به اولین رئیس جمهور که معزول شد، درگیری سیاسی بین اقشار به اولین رئیس جمهور که معزول شد، درگیری سیاسی بین اقشار
مختلفی که در پیروزی انقلاب نقش داشتند، بوجود آمد که قشر روحانی این گروهها را کنار زد و خود، مصدر کار شد. اینها از نظر گزارش تاریخی، واقعیتهایی است که نمیشود منکر آن شد. باز این هم درست است که اگر گروه دیگری حاکمیت را به دست میگرفت؛ اگر نهضت آزادی یکهتاز جریان بعد از پیروزی انقلاب میشد، جریان امر، وضع دیگری پیدا میکرد. اختلاف و درگیری منحصر به مسائل سیاسی نبود و میتوان گفت که این اختلافات ریشه در دیدگاههای حقوقی داشت، به عنوان نمونه در اصل ولایت فقیه در قانون اساسی، عدهای از روحانیون و روشنفکران دینی، مخالف بودند که ولایت فقیه در متن قانون اساسی بیاید، یعنی گروههایی از ائتلاف نیروهایی که در پیروزی انقلاب سهم داشتند، مخالف این شکل از قانوننویسی بودند و همین امر یکی از عواملی بود که باعث بروز شدید اختلاف بین این گروهها و امام و روحانیتی که اصرار به گنجاندن ولایت فقیه در قانون اساسی داشتند، گردید.
اما پاسخ این سؤال شما که «وصف اسلامی و مفاد دینی بودن انقلاب را در کدامیک از مفاهیم و رخدادها صورتبندی میکنید»، این است که تنها یک شکل و یک گونهی دینی و اسلامی بودن انقلاب یا جمهوری اسلامی، نداریم. به نظرم مبانی ولایت فقیه، عقلانی است، نه فقهی… از نظر من که رسالهی ولایت فقیه امام خمینی را چند بار مطالعه و خلاصه کردهام و مطالبی که در کتاب «بیع» در مورد ولایت فقیه نوشتهاند ترجمه کردهام، مبانی فقهی ولایت فقیه، تام نیست. ادلهی نقلی عاجز از اثبات ولایت فقیه است؛ دلایل عقلی امام را قبول دارم و در مجلس خبرگان قانون اساسی، نمونهای از همین مطالب را عرض کردم. بنابراین، در بحث از حکومت دینی میتوانیم شکلهای دیگری از آن را هم ارائه دهیم که قانون اساسی آن، طور دیگری نوشته شود؛ همچنان که در زمان امام دیدیم در مسألهی کلیدی ولایت فقیه، شورای بازنگری قانون اساسی با اعمال تغییراتی، مرجعیت را از شرایط رهبری حذف کرد. و این، تغییر بنیادی مهمی بود که در قانون اساسی داده شد. از نظر «مُرّ» فقه در صورتی که عملاً ولایت فقیه میسر نباشد، «عدول مؤمنین» را به مثابه حاکم میپذیریم. بنابراین، وصف اسلامی بودن و مفاد دینی بودن انقلاب در شکلهای مختلفی میتواند پیدا شود؛ باز، از نظر «مُرّ» فقه «فُسّاق مؤمنین» اگر «عدول مؤمنین» پیدا نشدند، کار حکومت را به دست میگیرند.
ملاحظه میکنید که توجه به شرایط واقعی و در حقیقت، «عقلانیت» در فقه، موجود نیست. به نظرم فقه منجمد نیست؛ و از نظر فقهی میتوانیم اشکال مختلفی را براى حکومت اسلامی قائل شویم و صورت بندیهای مختلفی را بپذیریم و بنابراین، یک شکلبندی خاص وجود ندارد. اما حکومت اسلامی در شکل ولایت فقیه به واقعیت و جوهرهی انقلاب نزدیکتر است و به نظر من عقلایی هم هست؛ زیرا اگر بنا باشد حکومت، اسلامی باشد، مسلماً کسی که فقیه است و کاردان و مدیر و مدبر و شجاع، اسلامیت انقلاب را بیشتر حفظ خواهد کرد… و این امری روشن و بدیهی است.
– در یک جمعبندی، ویژگیهای متمایز کنندهی انقلاب را در چه عناصری میبینید؛ این بحث حدوثاً به یک شکل، قابل پیگیری است و بقائاً به گونهای دیگر؛ مثلاً شهید مطهری میفرماید آزادیخواهی، عدالتطلبی و استقلالخواهی، مفاهیمی است که بقائاً مقوم انقلاب است و انقلاب متقوم به آنهاست.
– اگر اسلام را مجموعهای از اعتقادات و ارزشهای اخلاقی و شعایر دینی، به لحاظ فردی و اجتماعی بدانیم، باید دید، کدامیک از اینها، شرایط ویژگی یا «خصیصه» بودن دارد؛ فیالمثل نماز جمعه یا اذان یا ادعیه که از رادیو/تلویزیون پخش میشود، به عنوان «خصیصهی» متمایز کنندهی انقلاب شمرده شوند؟ آیا این امور را میتوان از ویژگیهای انقلاب دانست؟ یا مثلاً در جذب پرسنل اداری در وزارتخانهها یا انتخاب نمایندهی مجلس، رئیس اداره، استاندار یا مأمور دولت، باید فرد مزبور نمازخوان، باشد و زنش هم چادری باشد و مانتویی نباشد!… و از این قبیل نمونهها زیاد است؛… ما اگر اینها را ویژگیها و خصایص متمایزکنندهی انقلاب اسلامی بدانیم- که عملاً میدانیم- به نظر من دچار یک شکلگرایی و «فرمالیسم» شدهایم که نتیجهاش شیوع ریا و تظاهر و دروغ و اعلام وفاداری سیاسی ریاکارانه به نظام و ولایت فقیه و امثال این امور خواهد بود.
باری- شیوع و رواج چنین برنامههایی، حکایت از آن دارد که ما، ارائهی ویژگیهای اسلامی را در شکلگرایی ظاهری محدود کردهایم و به جای تکه بر اصول بنیادین انقلاب مثل عدالتخواهی، تقوا، حفظ حرمت انسانها، کرامت انسانی، صداقت، حسن عمل، اخلاق حسنه، گذشت و فداکاری و آنچه در جوهرهی دعوت پیامبران الهی بوده و در سنت پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) دیده میشود که حتی با دشمنان «سعهی صدر» داشت، ما برعکس، به ظواهر و مراسم اهمیت میدهیم و اینها را نمود اسلامی بودن جامعه و حکومتمان میدانیم، در حالی که از مقولات اصلی و جوهری دین و جامعه و حکومت دینی غفلت داریم: سعهی صدر نداریم، با دوستانمان خیلی تند رفتار میکنیم و دشمنیها را در داخلهی انقلاب تشدید میکنیم تا چه رسد به دشمنان خارجیمان! در ین مدت ما چقدر بر دشمنانمان، چه در داخل و چه خارج، اضافه کردهایم؟! چقدر اختلافات داخلی را زیاد کردهایم! چرا در این مدت نگرشهای تند نسبت به روحانیت خیلی شدیدتر شده و گریز از مرکز در جامعه خیلی زیاد شده؟ چرا نفاق، گسترش یافته و التزام مردم به احکام فردی دین حتی نماز و روزه، دچار تزلزل شده است؟ البته کتمان نمیکنم که برخی از مخلصین انقلاب و بسیجیها و افرادی که با تمام وجود، انقلاب را حفظ میکنند، با صداقت در حفظ مرزهای انقلاب و در حفظ اخلاق خود تلاش میکنند؛ در مجلس و دولت و سپاه و بسیج و وزارت اطلاعات و همه جا افراد مخلص زیاد هستند. از همهی گروهها میشناسم کسانی را که در رعایت احکام اسلامی و فردی و خانوادگی، دقیق هستند ولی در سطح کلی ادعا میکنم که جامعه به سوی بی تفاوتی و گسستگی نهادها پیش میرود. خصوصاً در نسل جوان که اکثریت جمعیت ملت ایران را تشکیل میدهند، بسیار مشهود است.
بعد از این مقدمه، میرسم به پاسخ پرسش شما که مجموعه ویژگیها و خصیصههای متمایز کنندهی انقلاب اسلامی چیست؟ پاسخ این است که این مجموعهی همان عناصری است که پیامبر آورده و اولیای دین و علما و فقها و معلمان دینی ما در طول تاریخ به ما آموختهاند؛ یعنی زهد، تقوا، از دنیا گذشتگی، بی اعتنایی به مظاهر دنیا، نظم، تدبیر، عقلانیت، رعایت دقیق حقوق، تأمین عدالت اجتماعی، سعی و کوشش در تحصیل علم و پیشرفت مادی و معنوی، شرکت جدی در مسابقهی جهانی دانش پژوهی، اکتشاف، اختراع، الفت، گذشت، نوع دوستی، مردمداری، کم کردن دشمن، زیاد کردن دوست، جذب حداکثر، دفع حداقل، آیندهنگری، فهم سیاست و ادارهی مملکت و… اینها برخی از عناصر اصلی مقوم انقلاب است… اما با کمال تأسف، ما فروع و مظاهر و شعائر را جایگزین خصیصههای جوهری انقلاب و اسلام کردهایم. دین اسلام و دیگر ادیان الهی، خصیصههایشان همینهاست صرفنظر از دین، عقلانیت هم همین حکم را میکند و عقلای جهان هم برای ادارهی صحیح حکومت و ارتقاء جامعهشان از همین گونه عناصر بهرهگیری میکنند. این عناصر، حدوثاً باعث شد که انقلاب پیروز شد؛ بر اثر همبستگی و وحدت مردم و فراموش کردن کینهها و اختلاف سلیقهها و بروز محبت و فداکاری و گذشت تا حدّ جانبازی بود که انقلاب به ثمر نشست؛ بقائاً هم همین عوامل و عناصر باعث میشود تا بتوانیم انقلاب را ادامه بدهیم.
– جنابعالی فرآیند اندیشهی تأسیس حکومت اسلامی را از بدو مطرح شدنش در فکر و فرهنگ شیعی چگونه تحلیل میکنید و نقطهی تولد این فکر را چه زمانی تلقی مینمایید. گرچه ما شکل مدون و جامع عرضه شدن این اندیشه را در تفکر حضرت امام میبینیم و طبیعتاً برجستهترین شکلش را هم در همین اندیشه باید بررسی کرد. در عین حال، نکتهای که امروزه مطرح است این است که آیا در مورد اندیشهی امام دربارهی حکومت اسلامی یا ولایت فقیه، بعد از انقلاب میتوان قائل به تحولی شد و تفکیکی را در این مورد بازشناسی کرد؟ چنانکه برای مثال، ولایت فقیهی را که حضرت امام در درسهایشان قبل از انقلاب مطرح میکردند، در کتاب «بیع» شان مدون شده، علیالاصول حکومتی است، متکی بر نهادها و بنیادهای فقهی؛ ولی بعد از انقلاب، میبینیم حکومتی فراتر از نهادهای فقهی مطرح میشود و به مثابهی حکم اولیه مقدم بر دیگر احکام اولیهی دینی تفسیر میشود؛ یعنی حتی فراتر از ضرورت و احکام ثانویه و حتی مقولهی «مصلحت» هم در اینجا مطرح میشود، که به نظر میرسد، تفاوتی روشن با اندیشهای که امام پیش از انقلاب داشتند پیدا میکند. یا نمونهی دیگر: امام تصریح دارند که قبل از انقلاب از ما میپرسیدند، آیا در حکومت دخالت خواهید کرد؟ ما میگفتیم نه، ما همان کار آخوندیمان را میکنیم و اگر خلافی دیدیم، برخورد میکنیم ولی حالا میبینیم که نمیتوانیم این کار را بکنیم چرا که اگر بخواهیم حکومت را رها کنیم، ایران به دهان آمریکا و روس خواهد رفت. در نتیجه مستقیماً در حکومت دخالت میکنیم؛ در واقع، امام زمانی، به عنوان وظیفهی ولیّ فقیه، قائل به نظارت هستند ولی وقتی که به قدرت میرسند میگویند نباید بترسیم از اینکه تغییر عقیده و رویه بدهیم! چرا که حالا میفهمیم، که خود عالم دینی باید مجری حکومت بشود. بر این اساس، آیا میتوانیم تحولی را در مورد اندیشه امام نسبت به ابعاد مفهومی حکومت اسلامی در قبل و بعد انقلاب بازشناسی کنیم؟
– «ولایت فقیه» به طوری که الآن مطرح میشود و درس امام هم در نجف بر همین مبنا بود، در ضمن مسألهی نیابت عامهی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مطرح میشود. به این ترتیب که تنها خداست که حق حکومت دارد و از سوی خداوند، پیامبر است که حق حکومت دارد. بعد از پیامبر، امامِ منصوب از طرف او حق حکومت دارد و بعد از امام معصوم، در زمان غیبت، تنها نایب عام امام با همان صفاتی که در روایات گفته شده، به استناد روایاتی که مبنای فقهی ولایت فقیه است، حق حکومت پیدا میکند. ریشهی این امر به اندیشهی «تشیع» برمیگردد، به آن دلیل که پیامبر را حاکم بر حق میدانیم و ائمه معصومین را ائمهی بر حق میشماریم، به همان دلایل و طبق موازین فقهی، حکومت را، حق نواب امام معصوم تلقی میکنیم. این، ریشهی کلامی و فقهی ولایت فقیه است. اما در مورد حدود وظایف و اختیارات ولایت فقیه بین فقهای شیعه از ابتدا تاکنون در باب قلمرو نفوذ و گسترهی تصرفات ولیّفقیه اختلاف بوده و هست و اکثر فقها آن را محدود میدانستند و کم بودند کسانی که اختیارات امام معصوم را برای ولیّفقیه قائل باشند. بعضی مانند مرحوم «نراقی» در «عوائد الایام» توسعهی بیشتری قائل بودند. یا در کتاب «کشف الغطاء» حکمی که مرحوم «حاج شیخ جعفر کاشف الغطاء» به «فتحعلی شاه» داده مندرج است که بر اساس آن «فتحعلی شاه»، نایب «حاج شیخ جعفر» قرار میگیرد؛ گویا در آن زمان حق حکومت مربوط به این فقیه بزرگ بوده، و شاه زمان از طرف او مأمور اجرای حکومت میشود. علت اینکه- همان طور که شما میگویید- این مسأله در آثار گذشتهی فقها به طور دقیق روشن نیست، این است که در گذشتهی تاریخیمان در مقام بیان نظریه، پشتوانهی اجرایی در اختیار نداشتیم و صرفاً «نظری» بحث میکردیم. بحثهای نظری هم چون پشتوانهی عملی خارجی ندارد، «مجرد» است و درگیر با جریانات خارجی نیست، چنانکه مباحثی که امام در مورد ولایت فقیه در نجف ایراد کردند، با این مطلب که ما نمیخواهیم خودمان مستقیماً حاکم شویم، با این توجیه قابل تفسیر است که در آن فضا به نظرشان نمیرسید که حکومت تام و تمامی به دست روحانیت بیفتد. البته برخی معتقدند، امام در «کشف الاسرار» با لسان عرفانی اشاراتی به این موضوع داشته و از همان دوران درصدد تأسیس حکومت بودهاند؛ اما بنده به این «تفرّس» خیلی مطمئن نیستم. من اندیشهی ولایت فقیه و تفسیر امام از حکومت اسلامی را قبل و بعد از انقلاب چنین میفهمم که امام، مبنای نظرشان همان فقه سنتی بوده و استدلالهایشان هم در رسالهی ولایت فقیه که به فارسی تدوین شده است و در درسهای ایشان در کتاب «بیع»، روال فقه سنتی و استنباط معمولی فقها را دارد. به علاوه آنچه ایشان در سخنرانیهایشان در نجف یا پاریس یا ایران، قبل و اوایل انقلاب طرح میکردند، با ذهنیت فقهی خالصشان بوده است. بنابراین، این سخن امام که: «ما میرویم دنبال درسمان» یا «روحانیت طالب حکومت نیست»، موضع دائمی و همیشگی نمیتوانست باشد؛ چون در عمل معلوم شد که این کار، شدنی نبود!.. ولی معنیاش، این نیست که اجرای عملی نظریهی ولایت فقیه منحصر به این است که داریم و همان طور که گفتم، از نظر فقهی «عدول مؤمنین» هم میتوانند حاکم باشند و فقها اگر قدرت اداره ندارند شایسته است که طراح و تئوریسین و نظریه پرداز یا ایدئولوگ و طراح باشند؛ همان کارهایی که مشاوران عالی رتبه حکومتی در کشورهای دیگر میکنند. این نه مخالف ولایت فقیه است و نه مخالف حکومت اسلامی، و اگر حکومتی این گونه تشکیل شود، غیر اسلامی نیست. در پیش نویس قانون اساسی هم که در زمان اقامت امام در پاریس تنظیم شده بود و گفته میشود که نظر امام این بود که همان متن به رفراندم گذاشته شود، مسألهی ولایت فقیه مطرح نشده بود. در تحولات پس از انقلاب نیز، قبل از تأسیس مجلس خبرگان که مجلس بررسی نهایی قانون اساسی نامیده میشد، مسأله در نظر امام، شکل خاصی نداشت و از نظر اجرایی شکلبندی کالبدی نظام جمهوری اسلامی روشن نبود و تنها یک نظریهی مجرد بود. هنگامی که امام در پاریس بودند و شورای انقلاب به فرمان ایشان تشکیل شد، تشکیل مجلس مؤسسان، موضوع بحث بود. بعد که به ایران آمدند و انقلاب پیروز شد و پس از مدت کوتاهی که تنشهای داخلی در اعضای دولت موقت و روحانیون شورای انقلاب بالا گرفت و این نگرش، قوت یافت که به جای مجلس مؤسسان، روحانیت اشراف بیشتری بر امور حکومت داشته باشد. با این نگرش بود که اصل ولایت فقیه، در مجلس خبرگان قانون اساسی به تصویب رسید. در واقع، ذهنیتی که از مشروطیت و سرنوشت شهید «شیخ فضل الله نوری» در ذهن امام و سایر روحانیون وجود داشت و تصوری که از نهضت ملی و اختلافات بین «آیت الله کاشانی» و «دکتر مصدق» در اذهان بود و از سویی حضور گستردهی احزاب و روزنامهها و طرفداران دو آتشهی «دکتر مصدق» و مخالفان «آیت الله کاشانی» و «شیخ فضل الله نوری» در دولت موقت، و نیز نظریهپردازیهای روشنفکران، حقوقدانان و دانشگاهیان شرایطی را بوجود آورد که روحانیت و خصوصاً امام احساس خطر کردند و به جای مجلس مؤسسان مجلس خبرگان با اعضاء محدود و مشخص تشکیل شد چون بیم داشتند که اگر مجلس مؤسسان تشکیل شود، با وفور این گونه احزاب و گرایشهای مختلف و نفوذ گروهها، سرنوشت انقلاب به مسیری نامعلوم، در جهت تأمین اهدافی خاص، کشیده شود.
باری- غرض از این گذر تند به تحولاتی که در اندیشهی امام و روحانیون پیش آمد، این بود که بگوییم: گرچه ممکن است، مسألهی «ولایت فقیه» آن گونه که در مجلس خبرگان قانون اساسی تصویب شد، به خصوص پس از بازنگری که با قید «مطلقه» آورده شد، به لحاظ نظری حتی با اتکاء بر مبانی فقهی، قابل تأمل و گفتگو است، همچنان که برخی از علمای سنتی و پارهای از علما و روشنفکران و صاحبنظران دینی نوگرا هم آن را قبول ندارند؛ مثلاً علّامه «حاج آقا مهدی حائری» در کتاب «حکمت و حکومت» مسألهی ولایت فقیه را به صورت یک «پارادوکس» ذکر میکند. آری، احساس خطر امام و کسانی مثل شهید بهشتی به خاطر ظهور جریانها و تضارب آرایی که در ایام تشکیل مجلس خبرگان بوجود آمد، زمینههای تدوین اصل ولایت فقیه را در قانون اساسی بوجود آورد. بنابراین، با توجه به واقعیتها و جریانهای جاری کشور و نیروهای موجود و گرایشهای فکری مخالف که از جمله نزدیکترین و سالمترین و مطمئنترینشان «نهضت آزادی» بودند، امام و روحانیونی مثل «آیت الله منتظری» (رئیس مجلس خبرگان) و شهید بهشتی (نایب رئیس مجلس) در آن مقطع تاریخی، اصرار داشتند که ولایت فقیه در قانون اساسی بیاید.
– یعنی تا قبل از انقلاب، این مسأله در حدّ «ایده» مطرح بوده و از لحاظ عملی ما درگیر نشده بودیم و طرح اجرایی نداشتیم ولی بعد از انقلاب وقتی که از نزدیک با قضیه مواجه میشویم و به طور عینی میخواهیم با واقعیتها روبرو شویم؛ تغییرات و تحولاتی در نظریات رخ میدهد و انعکاس و بازتابش، منتهی به اصل ولایت فقیه- و بعد در بازنگری، با قید «مطلقه»- میشود.
– دقیقاً همین طور است. در واقع، در این تحلیل، ما علتی منطقی و روند عقلایی برای تحول فکر امام و روحانیون مجلس خبرگان میبینیم و این برخلاف نظر کسانی است که از این تحول اندیشه، در فکر امام با تعبیر منفی یاد میکند و یا آن را به معنی تذبذب و برگشتن امام از حرفهایشان میدانند، یا به دنبال کشف تناقض در حرفهای امام هستند.
– به نظر شما آیا برداشتهای نهایی حضرت امام که علیالقاعده بر پایهی تفسیر جدیدی از فقه شیعه و جایگاه حکومت در فقه شیعه ارائه میشد و در واقع، یک نوع اندیشهی اجتماعی جدید بر اساس مبانی فقهی را تصور میکرد که در این اندیشهی جدید، حقوق عمومی و دولت، جایگاه ویژهای داشت. برخلاف گذشته که موضوعات مربوط به حقوق خصوصی یا عمومی غیردولتی مطرح بود و برجستگی داشت؛ آیا این اندیشهی جدید توانست بر جریان غالب فقهی حوزوی، بویژه در عرصهی اندیشهی اجتماعی فقه شیعه تاثیرگذار باشد و احیاناً بسط منطقی خود را خصوصاً بعد از درگذشت حضرت امام پیدا کند؟
– این، برمیگردد به مسألهی عرفی بودن یا شرعی بودن حکومت. این مسأله را برای خودم این گونه حل کردم که: در فقهمان دو قسم احکام داریم: امضایی و تأسیسی. در احکام امضایی که بیش از نوددرصد مسائل فقه را تشکیل میدهد، عرف عقلاء و سیرهی عقلاء مورد عنایت و استناد است و فقهای ما در فتاوی اجتهادیشان متمسک به سیرهی عقلاء میشوند. مثلاً در باب «معاملات» ممکن است فقیه، دلیل فقهیای پیدا نکند که فلان معامله درست است یا نه، اما چون عقلای دنیا، فلان معامله را انجام میدهند، فقها میگویند به دلیل سیرهی عقلاء، معامله درست است. مواردی مانند بیمه و مسائل بانکی و سرقفلی و بسیاری از حقوق بین المللی که کلاً مسائل مستحدثهاند، از این قبیلاند. همچنین بر اساس اصل «الزام بما الزموا» پیروان همهی ادیان و همهی ملتهای دنیا اگر طبق موازین خودشان عمل کنند، از نظر ما عقود و ایقاعاتشان صحیح است؛ ما حکومتهای دنیا را به همین دلیل رسمی و مشروع میدانیم که بر اساس موازین عقلایی ملت خودشان تشکیل شدهاند، ما با دولت فرانسه یا انگلیس یا روسیه یا هر کشور غیراسلامی دنیا، معامله میکنیم و آنها را مالک و صاحب حق میدانیم و این، پشتوانهی فقهی دارد؛ اقلیتهای مذهبی با اینکه مسلمان نیستند، طبق شریعت خودشان ازدواج میکنند و آن را قبول داریم و قانونی میدانیم و بچههای آنها را حلالزاده میدانیم. این همان امضای عرف عقلای دنیاست. در باب دولت و حکومت، امام، فقه را در جریان عمل متحول کرد. به طوری که توانست راهگشا باشد و مشکلات عملی جمهوری اسلامی را حل کند. البته بعضی از صاحبنظران دینی، اصلاً عقیده ندارند که فقه ما از لحاظ نظری بتواند از عهدهی ادارهی حکومت برآید؛ اما بر مبنای نظر امام، فقه، متکفل بیان همهی امور است و این مجتهد و حاکم اسلامی و ولیّفقیه است که میتواند از فقه، به نحو مقتضی استنباط کند.
کارهایی که امام خمینی کرد، بر این اساس است که توان بالقوهای در فقه قائل بود و از اینرو، آن را قابل تطبیق با مسائل جاری حکومتی میدانست و همین گونه هم عمل کرد. پارهای از مقولات فقهی به ابتکار امام از حالت «قوه» به مرحلهی «فعلیت» رسید، چنانکه در تشکیل مجمع تشخیص مصلحت نظام، ایشان مسألهی عرفی و عقلایی «تشخیص مصلحت» را که مبنای فقهی دارد، احیا کردند و گفتند: چنانچه شورای نگهبان مبنای حقوقی و فقهی قانون مصوب مجلس را پیدا نکرد، مجمع تشخیص مصلحت بر مبنای «مصلحت عام»، که آن هم مبنای فقهی دارد – چون احکام فقهی برحسب مصالح و مفاسدند- نظر بدهد.
– مگر مصالح احکام، مسائلی نیست که ما از آن مطلع نیستیم و در بیشتر احکام نیز بدان تصریح نشده است؟
– مجتهد باید سعی کند مصالح واقعی، یعنی مناطهای احکام را کشف کند. به عنوان مثال، چرا میگویند طبیب «محرم» است؟ چرا زن مسلمان که حرام است مرد اجنبی به بدنش نگاه یا آن را لمس کند، فقها جایز میدانند که پزشک، در صورت ضرورت بدن او را لمس و یا جراحی کند؟ همهی اینها برای مراعات مصلحت واقعی است، یعنی مصلحت حفظ جان زن، بالاترست و بنابراین، این نگاه جایز است. همچنین اگر «زن» نامحرمی دارد غرق میشود، شما نه تنها میتوانید بروید و آن زن را نجات بدهید، بلکه بر شما واجب است؛ یعنی در مقام «مصلحت مُلزمه» حرام خدا، حلال میشود. پس چیزی که به عنوان اولی حرام است، در اینجا واجب میشود. احکام ثانوی در همهی فقه وجود دارد و «تشخیص مصلحت»، همین است. تشخیص مصلحت، یعنی مجتهدین و متخصصین، مصلحت را تشخیص میدهند و امری را که شورای نگهبان براساس مبانی فقهی رد کرده، براساس تشخیص مصلحت، تصویب میکنند. ملاحظه میکنید که این تشخیص، عرفی است، چیزی را که شورای نگهبان از نظر مبانی اولیهی فقهی، رد کرده، «تشخیص مصلحت» با پیدا کردن مناط عرفی، تصویب میکند.
به نظرم تطوری که در نگرش فقهی امام پیدا شد، هیچ انحرافی از مبانی پذیرفته شدهی فقهی ندارد و مایههایش در فقه سنتی ما موجود است. به تعبیر دیگر، فقه پویا مرحلهی تکاملی فقه سنتی است و با اتکاء به فقه سنتی زاده میشود. امام با همهی اندیشهی نوگرایش، اتکاء به فقه جواهری میکند و با تأکید دربارهی آن صحبت میکند و میگوید: چارچوب فقه جواهری باید بماند. عیب فقه سنتی ما عدم احاطهی فقهای سنتی بر «حوادث واقعه» و «مسائل مستحدثه» و عدم «رد فروع بر اصول» یا استخراج «مسائل مستحدثه» از «مبانی عام» است؛ ولی امام این خصوصیت و حریت را داشت که میتوانست چنین استنباطهایی کند. پارهای از فقهای امروز ما هم، این گونه هستند.
– در بعضی از مقالات چنین گفته میشود که اصلیترین دستاورد جمهوری اسلامی نظریهی «ولایت فقیه» بوده؛ بعضی دیگر استقلال سیاسی را برجستهترین محصولی میدانند که انقلاب در پی آورده است. حضرتعالی چه مواردی را از زمرهی تحولات و نتایج عمدهای که ناشی از وقوع انقلاب اسلامی است، میدانید؟ به علاوه امروزه درگیریها و معضلات اصلیِ انقلاب را حول کدام موضوعات و مسائل تلقی میکنید؟
– بدون هیچ گونه تعصبی میگوییم که بازیافت هویت ملی و اسلامی، مهمترین چیزی بوده که ما پس از انقلاب اسلامی به دست آوردهایم؛ یعنی ملت ایران، هم هویت ایرانیاش را بازیافته است و هم هویت اسلامیاش را. ایران در قرنهای اخیر به عنوان قدرتی مستقل، مطرح نبود و ما زیر نفوذ بیگانه بودیم و از «صفویه» به بعد، چنین احساس قدرت مستقلی نمیکردیم؛ در زمان «صفویه» این حالت در ایران بوجود آمد، چون نخستین دولت شیعهای بود که در مقابل دولت «عثمانی» شکل گرفت. در نتیجه حیات ملی ایران در این دوره تجدید شد و با اینکه اشکالاتی بر دورهی «صفویه»، وارد است، اما بازیافت هویت ایرانی و اسلامی و شیعی در این زمان غیرقابل انکار است. این امر در انقلاب اسلامی تکرار شد. اما فرقش با زمان «صفویه» این بود که در زمان «صفویه» دولت در مقابل دنیای اسلام و دولت عثمانی بود و اوج درگیریهای مذهبی، جنگها و ایراد ناسزاها به «خلفای راشدین» پدیدار شد، چنانکه در کتابها مینوشتند و در منبرها و حتی در اذانها میگفتند و این رسم ناپسندیده، همین طور ادامه پیدا کرد. اما پیام انقلاب اسلامی، وحدت شیعه و سنی بود که امام خمینی و آیت الله خامنهای و مسئولان جمهوری اسلامی این مسأله را ترویج کردند و انقلاب اسلامی به عنوان تجدید حیات اسلامی در دنیا مطرح شد، به طوری که اکنون دنیای سنی هم به ما، به عنوان انقلابی اسلامی مینگرد با اینکه میداند که شیعه هستیم. در واقع، نه آنها آن تعصبات زمان «صفویه» را دارند، و نه ما. البته شیعه کُشی در پاکستان و عراق و افغانستان وجود دارد، در ایران نیز ضدیت با سنّی و لعن بزرگان اهل سنت هنوز در محافل مرتجع و عقبافتادهی ما، علیرغم نظری که امام داشتند و رهبر کنونی انقلاب دارند، با کمال تأسف جریان دارد.
ما در حال حاضر، رئیس کنفرانس اسلامی، عضو فعال جنبش غیرمتعهدها و منادی استقلال در جهان سوم هستیم. به علاوه «انتفاضه» و تجدید حیات انقلاب فلسطین و الجزایر و خروج شوروی از افغانستان و ظهور «حزب رفاه» در ترکیه و اوج گیری نهضت مسلمانان سودان و تشکیل دولت اسلامی در آن کشور و تجدید حیات انقلاب اسلامی مصر و شاید فروپاشی شوروی، همه مسائلی است که بعد از انقلاب و تحت تأثیر آن رخ داده است. البته در همهی این موارد باید تحقیق علمی و مستند شود و ما باید ربط و نسبت این تحولات اساسی را که در کل دنیا یا در دنیای اسلام پیدا شده، با انقلاب اسلامی بسنجیم و ببینیم تا چه اندازه این وقایع به یکدیگر و به انقلاب اسلامی مربوط است. شما ممکن است بگویید، پارهای از اینها به انقلاب ما مربوط نیست ولی مسلماً نهضت عام و فراگیری که در جهت تجدید هویت و تمدن اسلامی در دنیا پیدا شده، تحت تأثیر انقلاب ما بوده و بیشک انقلاب اسلامی بر وقوع این تحولات اثرگذار بوده است. در این مورد میتوانیم به گفتهها و نوشتههای رهبران نهضتهای اسلامی و یا مخالفان ما در دنیا، مراجعه کنیم. خلاصه میتوان گفت که بازیافت هویت اسلامی و ایرانی در داخل و اثرات مثبت و فراگیر انقلاب ما در تجدید حیات اسلامی در خارج و جهان اسلام و درنتیجه عطف نگرش جدید دنیا به اسلام از آثار قطعی انقلاب ماست؛ به طوری که در آکادمیهای معاندترین بخش از دشمنان اسلام، یعنی صهیونیستها و دولت غاصب اسرائیل، مطالعات شیعهشناسی و اسلامشناسی رواج دارد.
اما پاسخ بخش دیگر سؤال شما در مورد چالشها و معضلات: مشکل نخست، مسألهی فکری و نظری است که عمدتاً در مورد مسألهی ولایت فقیه و حدود حاکمیت اسلامی و حدود دخالت روحانیت در انقلاب است که از اول هم با ابهاماتی مواجه بوده و تا کنون هم حل نشده باقی مانده است و روحانیون همچنان مُصرند که باید نقش اول را داشته باشند. در طول این مدت، مخالفان این فکر بیشتر شدهاند؛ چه در میان روشنفکران دینی و چه در خود حوزهی علمیه و هر چه زمان بیشتر میگذرد مسألهی ولایت فقیه با پرسشهای اساسیتری روبرو میشود و نسبت آن با دموکراسی مورد بحث و مناقشه قرار میگیرد.
مسألهی حقوق بشر و حاکمیت دینی، و مسألهی روابط بین المللی جمهوری اسلامی نیز دچار پرسشهای اساسی است. مسائلی هم که از ناحیهی امثال آقای «دکتر سروش» به عنوان متفکری نوآور و نواندیش دربارهی تکثرگرایی یا «قبض و بسط معرفت دینی» یا «دین اقل و اکثری» مطرح شده، بسیاری را مضطرب کرده است و آقایان گاهی تند و گاهی کند، جواب میدهند. به هر حال، سراسیمه جواب میدهند و گاهی برخوردها غیرمنطقی است. کسانی مثل استاد «محمد مجتهد شبستری» یا طلبههای جوانتری مثل «آقای کدیور» یا افراد دیگری در روحانیت پیدا شدهاند که مبانی ما را به طور ریشهای مورد نقد قرار میدهند و مبانی فقهی/ کلامی/ سنتی را زیر سؤال میبرند. در متن حوزهی علمیه، نظریات امثال آقایان «جناتی» سید محمد حسینی مرعشی حاج شیخ مهدی حائ، نمونههایی از چالشهای فکری ماست و ما نمیتوانیم با جسارت و با فحش و ناسزا و هتک حرمت نسبت به عالم دینی مثل آقای «حائری» یا متفکران نوآوری چون استاد «شبستری» و استاد «سروش»، در مقام پاسخ برآییم
به جز اینها، طرح اندیشهی جامعهی مدنی و قانونگرایی و توسعهی سیاسی و تشنجزدایی در عرصهی بینالمللی و به رسمیت شناختن اندیشههای مختلف دینی و نظریهی گفتگوی تمدنها در نگرش دنیا نسبت به ما، تحول ایجاد کرده و باعث امید و نشاط فرهیختگان و نسل جوان در داخل شده است. این چالشها، روحانیت سنتی ما را در معرض تلاش جدیدی قرار داده و متأسفانه، بعضی از آنان با تندی و سراسیمگی و شتابزدگی با آن برخورد میکنند و نمونهی آن سخنرانیهایی است که برخی از آقایان در نماز جمعه میکنند و نوشتههایی است که بعضی در روزنامهها مینویسند یا سخنرانیها و راهپیماییهایی که گاهی در قم و جاهای دیگر انجام میشود؛ و اضافه بر اینها درگیریهای مرتجعانه و خیابانی و به اصطلاح امروزیها «لمپنیستی» است که اینجا و آنجا راه میافتد. در این میان، بعضی بچههای خوبیند که از جبهه برگشتهاند، و یا در نهادهای اصیل و رزمنده، کار میکنند. ولی به صورت ابزار ناآگاه قرائت خشونتآمیز از دین در آمدهاند. این، چالشهای بزرگی است که ما پیش رو داریم، به اضافه بعضی عناصر ناباب و مدعی یا نامطمئن و مشکوک که در دو سوی دو جناح موجود، تندی میکنند و یا حرفهای ساختارشکنانه میزنند و باعث تشنج میشوند. بدون شک این درگیریهای فکری و سیاسی، جز با تحمل و بزرگمنشی و مدارا و صبر، راهحلی ندارد و محال است ما بتوانیم جز بازگشت به آیین عشق و صبر و مدارا به جایی برسیم.
آیات کریمهی ذیل، که گویا در این سیساله آنها را تلاوت نکردهایم! در بسیاری موارد میتواند راهنمای ما باشد:
– «ادْفَعْ بِالَّتِی هِی أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَینَکَ وَبَینَهُ عَدَاوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِی حَمِیمٌ* وَمَا یلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا وَمَا یلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیم
– «به بهترین راه (دشمنیها را) فرو نشان که ناگهان کسی که میان تو و او دشمن است، گویی دوستی گرم و صمیمی است * و به چنین کاری جز آنانکه صبر پیشه کنند و دارای بهرهی فراوانند، دست نخواهد یافت.
– «عَسَى اللَّهُ أَنْ یجْعَلَ بَینَکُمْ وَبَینَ الَّذِینَ عَادَیتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّهً وَاللَّهُ قَدِیرٌ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ
– امید آن میرود که خداوند میان شما و کسانی که با آنها دشمنی کردهاید، دوستی برقرار کند و خدا توانا و آمرزنده و مهربان است.»
و در این خصوص حضرت امام علی (علیه السلام) فرمود:
«الحلم والأناه توأمان ینتجهما حسن البصیره»
«بردباری و آرامش، همزادند و نتیجهی تیزبینیاند.»
پس اگر دوراندیش باشیم، هم بردبار خواهیم بود و هم با مدارا و آرامش، کار خواهیم کرد. این آشفتگی و سراسیمگی و هیجانزدگی و سخنرانیها و مقالات تند و خشونتبار و تظاهرات خیابانی از این سو و آن سو، تماماً به ضرر ماست…
با این همه، ناامیدی از رحمت الهی کفر است و اگر توبه کنیم و به فرمان وجدان و خرد و به آیین مهر و صفا بازآییم، خدا بلای عظیم خصومت و تنازع را از سر ما دفع خواهد کرد. پس با امید، دست به دعا برداریم و بخوانیم:
– «رَبَّنَا اکْشِفْ عَنَّا الْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ»
– «خدایا این عذاب را از ما برطرف ساز و ما ایمان میآوریم.»