گفت وگو با محمود بازرگانی مبارز انقلابی و زندانی سیاسی

روزگاری که مردم نان نداشتند بخورند اما شاه ژست تمدن و تجدد می‌گرفت

محمود بازرگانی مبارز دوران انقلاب می‌گوید: فقر و فلاکت در جامعه بی‌داد می‌کرد اما حکومت در پی برگزاری جشن‌های ۲۵۰۰ ساله بود. خانواده‌ها نان نداشتند بخورند اما حکومت مسابقات دختر شایسته برگزار می‌کرد، فقر از دیوار خانه‌ها بالا می‌رفت اما شاه با تکبر می‌گفت داریم به دروازه‌های تمدن نزدیک می‌شویم.

#انقلاب#اسلامی#بازرگانی#زندانی#سیاسی#مبارز

 این روزها که به مدد ابزار مختلف رسانه، دشمنان استقلال و آزادی جمهوری اسلامی ایران سعی می‌کنند به هر ترتیبی شده واقعیت‌های درخشان تاریخ معاصر کشورمان را، خصوصاً در زمان مبارزه علیه طاغوت پهلوی، چه در دنیا و چه در بین نوجوانان و جوانان همین مرز و بوم وارونه و دروغ نشان دهند و یا سعی در حذف آن دارند خاطرات شفاهی افرادی که خود ظلم آن ایام را با گوشت و پوست خود حس کردند می‌تواند شاقول خوبی برای تشخیص دروغ از واقعیت باشد.

به سراغ «محمود بازرگانی» رفتیم که خود از زندانیان سیاسی زمان پهلوی است و چند سال از جوانی خود را در یکی از مخوف‌ترین زندان‌های دنیا که متعلق به همین رژیم سفاک بود، سپری کرده است. در این بخش از گفت‌وگو بازرگانی به توصیف جامعه آن ایام پرداخته و درباره بستری که او را به مبارزه و سربازی امام خمینی (ره) کشانده صحبت کرده است که در ادامه خواهید خواند:

جوادیه تهران در دهه ۳۰ شمسی

صحبت را با معرفی خودتان شروع کنید و بگویید در کجا بزرگ شدید؟

من در محله جوادیه راه آهن کوچه «شش متری علیزاده» تهران رو به روی کارخانه برق میهن در خانواده‌ای پر جمعیت متولد شدم. جوادیه محله‌ای بسیار محروم بود. آن زمان برق سراسری نبود و هر محله‌ای برای خودش کارخانه برق محدودی داشت. برق هم برای هر خانه به صورت اختصاصی کشیده می‌شد. مثلاً اگر خانه‌ای در انتهای ۲۰ متری برق می‌خواست پولش را می‌داد و مخصوص آن خانه تیرچوبی می‌زدند و سیم می‌کشیدند و کسی حق نداشت از سیم‌های برق استفاده کند. در جوادیه هم آدم‌های متمول بود اما کم. آب لوله‌کشی و بهداشت هم نداشت. یعنی اگر ساکنان جوادیه می‌خواستند بیمارشان را ببرند دکتر باید حداقل تا مختاری و امیریه می‌آمدند. منطقه ترک نشین بود و پدر من هم اصلاتاً برای زنجان بود که پس از مهاجرت، با مادرم که اهل تهران بود ازدواج می‌کند. حاصل این ازدواج ۴ خواهر و ۸ برادر بود که دو برادر و چهار خواهرم در همان کودکی بر اثر بیماری از دنیا رفتند. یک خواهر ناتنی هم از ازدواج اول پدرم دارم.

دو سال اول دوران ابتدایی را در مدرسه دولتی «داریوش کبیر» خواندم. (معمولاً اسم مدارس در آن دوران از اسم‌های افراد سلطنتی انتخاب می‌شد) سپس پدرم من و برادر کوچکترم را در مدرسه ملی ثبت‌نام کرد.

مدارس ملی چطور مدارسی بود؟

مدارس ملی مدارس مذهبی بودند و سبقه‌های دینی به شدت رعایت می‌شد. ظهرها نماز جماعت برگزار می‌شد و دو وقته بود. یکی سری از صبح تا ساعت ۱۲ و نیم و یک سری هم بعد از ظهر. اما در مدارس دولتی یک وقت بود. در مدارس ملی بسیار به آموزش‌های دینی اهمیت داده می‌شد و حتماً باید شرعیات را یاد می‌گرفتیم. در محله ما هم یکی به نام مدرسه «دیانت» بود و متولی آنجا فردی بود به نام میرلوحی که برادر شهید سیدمجتبی نواب صفوی بود. تا کلاس ششم در این مدرسه درس خواندم. خدا رحمت کند من نماز و روزه‌ای که از سال سوم شروع کردم تا همین الان مدیون او هستم. بازیگوش بودم اما درسم خوب بود. بسیار شیطان بودم و بارها سرم شکسته است. بچه‌های جوادیه یا خوبِ خوب بودند و اهل خدا و پیغمبر و یا بدِ بد بودند و اهل قمار و مواد و… به خاطر نان حلال پدر و تربیت مادرم خدا ما را هدایت کرد.

پدر و مادرتان هم تحصیل کرده بودند؟

مادرم «معصومه رضایی نوری» سواد نداشت اما پدرم دیپلم علمی داشت که نجوم ریاضی هم می‌خواند. او فرد با سوادی بود که بسیار هم خوش خط و کارمند شهرداری بود. سال ۵۷ بعد از انقلاب به رحمت خدا رفت و مادرم را هم در سال ۹۸ از دست دادم.  

شما در سنین کم دستگیر شدید، چطور زمینه ورود به چنین راهی برایتان باز شد؟

ممکن است برای خیلی‌ها سؤال شود چرا یک جوان ۱۷ ساله باید به خاطر اعلامیه دستگیر شود؟ شاید کل مبارزین ۴-۵ مبارز در این رده سنی بیشتر نداشتیم. من و محسن و مخلمباف و وحید لاهوتی و محمد سلاحی. یکی از مهمترین بسترهایی که مرا به سمت مبارزات انقلابی کشاند ارتباط پدرم با بزرگان بود. فکر می‌کنم ۱۰ ساله بودم که دکتر شیبانی و آیت‌الله زنجانی و مهندس بازرگان و سحابی و سنجابی و هاشم صباغیان و پیمان و … را شناختم و پیش از زندان دیدمشان. آقای زنجانی در خیابان فرهنگ کوچه سیزدهم می‌نشست و روزهای جمعه گعده داشت. همه بزرگان هم خانه او جمع می‌شدند.

پدرم ذبیح‌الله هم بسیار اهل مطالعه بود و کتاب، در خانه ما زیاد می‌آمد و می‌رفت. غیر ممکن بود کتابی بیاید و من نخوانم. «میراث خوار استعمار» مهدی بهار را که کتاب قطوری است من دوبار خواندم آن هم در ۱۳ سالگی. متوجه هم نمی‌شدم‌ها ولی می‌خواندم. ۱۴ سالم بود که رفتم حسینیه ارشاد البته راهم هم نمی‌دادند.

پدرتان هم اهل مبارزه بودند؟

پدرم متولد سال ۱۳۰۰ بود و در ۱۴ سالگی‌اش اوج مبارزات گروه ۵۳ نفر دکتر ارانی پایه گذار تفکرات اشتراکی و احسان طبری و کیانوری و کامران میرزا و … بود. حزب توده در شهرستان‌های ترک نشین خیلی عضو داشت. طبیعی هم بود زیرا قشنگ صحبت می‌کردند: باید کشاورزها در کشت‌شان صاحب واقعی باشند. ارباب‌ها دیگر کی هستند و … حرف‌های خوبی بود که کشاورزها استقبال می‌کردند. توده‌ای‌هایی هم که برای جذب نیرو به روستاها می‌رفتند نماز می‌خواندند روزه می‌گرفتند. فلذا پدر من هم در زنجان توده‌ای شد و چون با سواد بود بسیار مورد توجه قرار گرفت و عزیز بود. متن‌شان را می‌نوشت و برای مردم صحبت می‌کرد. همینطور یکی از بهترین قاری‌های زنجان بود. می‌خواهم بگویم کمونیست‌ بودن توده‌ای‌ها عیان نبود. تا اینکه در شهریور ۱۳۲۰ می‌ریزند در شهرها و توده‌ای‌ها را دستگیر می‌کنند. ۵۳ نفر را گرفتند و و دکتر ارانی در زندان فوت کرده و رضا شاه هم از ایران رفته. حالا محمدرضا شاه جدید می‌آید یک سری آزادی‌هایی می‌دهد اما دستور می‌دهد توده‌ای‌ها را بگیرند. همسایه‌ها هم به امنیه‌ها لو می‌دادند که فلانی در محل توده‌ای است. این می‌شود که پدرم در ۲۰ سالگی همراه عموی ۱۰ ساله‌ام فرار می‌کند و در تهران مشغول به کار می‌شود. از سال ۱۳۲۴ به بعد و با قضیه فدائیان اسلام که ماهیت حزب توده معلوم می‌شود که تفکرات الحادی دارند پدرم فورا از آنها جدا می‌شود. از سال ۱۳۲۷ به بعد هم که توده‌ای بودن جرم شد.

بعد از جدا شدن پدرتان از حزب توده، چگونه فعالیت خود را ادامه دادند؟

با آمدن پدرم به تهران کلا مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کند و با بزرگانی چون ابوالفضل حکیمی و آیت‌الله طالقانی و … آشنا می‌شود و نگاهش متحول می‌شود. او نسبت به خاندان پهلوی شناخت بیشتری پیدا می‌کند و در عین اینکه حقوق بگیر دولت بوده اما مبارزه هم می‌کرده. سال ۱۳۳۲ که بحث سقوط دولت مصدق می‌شود پدر مرا هم به خاطر کارهای مبارزاتی دستگیر کردند. من متولد سال ۱۳۳۵ هستم و یادم هستم در ۵ سالگی هم باز پدرم زندان بود و مادرم دست ما را می‌گرفت و می‌برد زندن قزل‌قلعه (که متاسفانه الان تره بار شده) ملاقات پدرم. من حدود ۱۰ ساله بودم که پدرم در خانه رادیوهای بیگانه را گوش می‌کرد و شب وقتی هم می‌خوابیدند بیدار می‌شدم و برای فضولی رادیو گوش می‌کردم. آن زمان آنتن‌ها هوایی بود و قرقره‌هایی درست می‌کردند و آنتن به آن وصل می‌شد. وقتی می‌خواستند رادیو بیگانه گوش کنند آنتن را پشت بام نمی‌بردند بلکه دو سیم لخت را از پنجره می‌دادند بیرون که امواج را می‌گرفت. خانه ما دو اتاق داشت. یکی برای بچه‌ها با یک لحاف آن هم در سرمای آن سال‌ها و دیگری برای والدین. پدرم وقتی می‌خوابید و برادرهایم هم می‌خوابیدند من یواشکی رادیو را روشن می‌کردم و به رادیوهای بیگانه گوش می‌دادم. 

در خانه تلویزیون هم داشتید؟

ما در مسجد اصغریه زنجانی‌ها در ۲۰ متری جوادیه رفت و آمد داشتیم و پدرم قاری آنجا بود. ماه رمضان‌ها آقای لاهوتی و آقای هشترودی و آقای راجی و … را دعوت می‌کردند تا برای سخنرانی به این مسجد بیایند. یکی از بچه‌هایی که در عین بازیگوشی فراوان چارچنگولی می‌نشست پای منبر من بودم. ما تا سه ماه قبل از انقلاب هم تلویزیون نداشتیم اما بعضی از قوم خویش‌های ما در جوادیه تلویزیون داشتند که ما هم گاهی در خانه‌شان نگاه می‌کردیم. حتی قاچاقی از پدرم سینما هم رفتم و فیلم‌هایی مثل «سه نخاله» و «جیمز بان» و آرتیستی را دیدم. اول پخش فیلم سرود شاهنشاهی پخش می‌شد و تصاویری از شاه و فرح و ولیعهد به نمایش در می‌آمد. دیدن این تصاویر در ذهن من سوال ایجاد می‌کرد که مگر ما کشور اسلامی نیستیم؟ شاه مکرر در صحبت‌هایش می‌گفت ما مسلمانیم اما هیچ علامتی از اسلام در حاکمیت و در دربار وجود نداشت. کم‌کم گعده‌هایی که با پدرم در منزل آیت‌الله زنجانی می‌رفتم این صحبت‌ها را می‌شنیدم. 

 بخشی از رساله امام که زندان‌ها را پر می‌کرد!

اولین بار کی با رساله امام خمینی آشنا شدید؟

من از کودکی بسیار کنجکاو بودم و دنبال چراهایم می‌رفتم. در زندان بعضی از مبارزین مثل «جلال گنجه‌ای» را کلافه کرده بودم. از ۱۲ سالگی کنجکاوی‌هایم تبدیل می‌شد به پیگیری. در قم دو نشریه چاپ می‌شد. یکی «در راه حق» برای آیت‌الله شریعتمداری که حدود ۳۰ صفحه و حدوداً در قطع ۱۵ در ۸ سانت بود و دیگری «مکتب اسلام» که برای آیت‌الله مکارم شیرازی بود و مطالب سنگین‌تری داشت. پدرم اشتراک این دو را داشت و ما مرتب می‌خواندیم. نکته دیگر رساله امام خمینی بود که در خانه داشتیم و خواندنش بسیار برای من روشنگر و تحول آفرین بود. معمولا مقلدان امام و به زبان آن دوران آقا جرات نمی‌کردند رساله را عیان کنند. رساله‌های امام با مراجع دیگر تفاوت داشت. در رساله‌های دیگران فقط احکام اولیه بود اما در رساله امام احکام ثانویه هم بود. در احکام اولیه همه مراجع تقریبا هم نظر بودند اما در احکام ثانویه حسن رساله امام در احکام جهادش بود. این قسمت رساله بود که زندان‌ها را پر می‌کرد و ما هم داشتیم. پس زمینه تفکرات مذهبی و درست اطراف را نگاه کردن در من شکل گرفته بود.

به مکان‌هایی مثل حسینیه ارشاد هم می‌رفتید؟

سال ۱۳۴۸ حسینیه ارشاد به عنوان مرکز غیرانتفاعی مذهبی راه افتاد با این آیه۱۰۴ سوره آل عمران: «وَلْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّهٌ یَدْعُونَ إِلَى الْخَیْرِ وَیَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ ۚ وَأُولَٰئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (و باید برخی از شما مسلمانان، خلق را به خیر و صلاح دعوت کنند و امر به نیکوکاری و نهی از بدکاری کنند، و اینها (که واسطه هدایت خلق هستند) رستگار خواهند بود.) که پایه گذارانش شهیدان مفتح و مطهری و استاد محمد تقی شریعتی و … بودند. آوازه این مکان در محله ما پیچید. منبری می‌آمد در جوادیه و مثلا آقای لاهوتی می‌گفت مردم فلان جا هست که سخنرانان خوبی دارد که از من قوی‌تر هستند. هر کسی می‌تواند برود. آن زمان شمیران واقعا شمیران بود و از جوادیه سخت بود بخواهیم برویم. کرایه ماشین کسی نداشت. آن هم ما که تقریبا در فقر مطلق زندگی می‌کردیم. چون پدرم اهل رشوه و این چیزها نبود دایم یا تبعید بود یا حقوقش را نمی‌دادند.

چگونه با این حد فقر روزها می‌گذشت؟

مکررا ما شب‌ها با نون خالی خوابیدیم. مادرم می‌نشست دم در و ما هم دورش. منتظر می‌ماندیم پدرم با پنج تا نان لواش بیاید. اگر از سر کوچه که می‌آمد نان دستش بود مادرم شاد می‌شد و اگر دستش خالی بود مادرم سعی می‌کرد به روی پدرم نیاورد ولی من در همان عالم بچگی می‌فهمیدم چقدر غصه می‌خورد. من از نظر درک موقعیت پدرم بهتر از دیگر برادرهایم بودم. دو برادر کوچکتر از خودم داشتم و با آنها صحبت می‌کردم و قانع‌شان می‌کردم بدون حرف و شام نخورده بخوابند. می‌گفتم فردا بابا نان می‌خرد و می‌خوریم.

سر کوچه‌مان پیرمردی بود که جگرکی داشت و منقل می‌گذاشت در پیاده رو جگر می‌فروخت. جگر سفید سیخی ۱۰ شاهی و جگر سیاه ۱ ریال. یکی از آرزوهای من و برادر کوچکترم این بود که یعنی می‌شود روزی ما هم یک سیخ جگر سفید بخوریم؟ آرزو داشتیم‌ها! مرغ و گوشت و ماهی و برنج که شوخی بود فکر کردن به آن. در عالم بچگی بسیار از عید نوروز و شب چهارشنبه سوری و شب یلدا متنفر بودم چون مراسمی بود که مردم در آن به داشته‌هایشان تفاخر می‌کردند در حالی که ما هیچ چیزی نداشتیم.

موقع مدرسه من نوبت صبح درس می‌خواندم و برادرم نوبت ظهر. مجبور بودم بلافاصله پس از مدرسه تا خانه بدوم که زود برسم و لباس و کفشم را بدهم برادرم بپوشد و برود مدرسه. شلواری که صدتا وصله داشت. مدارس ملی هزینه هم داشت اما چون پدرم بعد از ظهرها می‌رفت مدرسه و ریز نمرات را وارد می‌کرد به جایش از ما پول نمی‌گرفتند. البته پدرم هم صاحب اعتبار بود و آقای میرلوحی که مبارز هم بود خیلی احترام پدرم را داشت. از ما پول نمی‌گرفت که اگر می‌گرفت مجبور بودیم برگردیم مدرسه دولتی. فقر برای من با وجودم عجین بود.

آن دوران بچه در سنین نوجوانی کار می‌کردند و کمک حال خانواده بودند. شما هم کار می‌کردید؟

بله. سه ماه تعطیلی برای کمک به اقتصاد خانواده می‌رفتیم فروشندگی. بلال می‌آوردیم منقل از همسایه قرض می‌کردیم و در کوچه‌ها می‌فروختیم. بعضا هم چون بچه بودیم پولمان را می‌خوردند و یک تومان  اگر تهش می‌ماند ۵ نان لواش می‌خریدیم که نانی ۲ ریال بود. یادم هست یکبار تغاری اجاره کردیم تا شاه توت بفروشیم. ۱۲ ریال هم آخرش سود کردیم اما آخر کار وسط کوچه دعوا شد و تغار ما شکست و ۱۵ ریال باید خسارت می‌دادم. بسیار گریه کردم. مادرم با صبوری آرامم کرد. 

همیشه هر چه در می‌آوردم دو دستی تقدیم پدرم می‌کردم. الان هم فکر می‌کنم در زندگی هر برکت و موفقیتی دارم به خاطر خدمت به پدر و مادرم هست. ۱۱ ساله بودم که در کارخانه قرقره زیبا کار می‌کردم و هفته‌ای ۵-۶ تومان پول می‌دادند بابت روزی ۸ ساعت کارگری به معنای واقعی. وقتی حقوق می‌گرتم همه را می‌گذاشتم داخل پاکت و می‌گذاشتم جلوی پدرم. او موقع برداشتن رویش را بر می‌گرداند. بعدا فهمیدم گریه می‌کند. پدرم از روی آن پول مبلغی به خودم می داد و می گفت یک چیزی بخر بخور. اما همان را هم بین برادرانم تقسیم می کردم. آخر هم آرزوی خوردن جگر سفید بر دلم ماند.

در میان آن همه افکار التقاطی چطور مذهبی شدید؟

من زمینه مطالعاتی‌ام مذهبی بود. رساله امام را هم که داشتیم و پدرم در خانه هم رادیو بغداد را گوش می‌کرد که آقای دعایی صحبت می‌کرد. در کنار همه این‌ها پدرم دائم به من گوش زد می‌کرد مثل من نروی سمت گروه‌های چپ! خوب آن زمان گروهای مارکسیستی و دیگر تفکرات هم زیاد بود و فعالیت هم داشتند برای جذب نیرو. حتی نمی‌گذاشت آثار آنها را بخوانم چون فکر می‌کرد قوه تشخیص فعلا ندارم. زمانی که در زندان بودم اولین آثار مارکسیستی را خواندم و مفصل هم خواندم. 

آن زمان چهار موج رادیو مخصوص مبارزین برنامه پخش می‌کرد. یکی که عرض کردم آقای دعایی بود که نماینده امام بود. یکی رادیو میهن پرستان مختص مارکسیست‌ها برنامه داشت و یک موج دیگر به مائویست‌ها اختصاص داشت که مرکزشان چین بود و دیگری رادیو پیک ایران بود که برای توده‌ای‌ها اجرا داشت و من هر چهار موج را گوش می‌کردم چون اخبارش برای ما مهم بود. اما چون رفت و آمد و گرایش پدرم با مذهبی‌ها بود لذا شناخت اولیه که یک نوجوان لازم است در خصوص افکار اشتراکی و الحادی داشته باشد در حد خودم آشنا بودم. البته این را هم بگویم که از همه مهمتر لقمه‌ای بود که سر سفره خانواده می‌آوردند.

خانواده‌ها در تربیت بچه‌ها حواسشان جمع‌تر و با مسئولیت‌تر بودند. پدرم هفته‌ای دوبار حتما به مدرسه ما سر می‌زد و سراغ درسمان را می‌گرفت. تلویزیون یکی از عوامل فساد بود که مذهبی‌ها به هیچ وجه در خانه نداشتند. زیرا برنامه‌هایی داشت مثل سریال «مراد برقی» که بهائیت و بی‌غیرتی را ترویج می‌کرد. این‌ها عواملی بود که بچه‌ها در آن دوران پر از فساد کنترل می‌شدند. نکته مهم دیگر این بود که اغلب خانواده‌ها در فقر و تنگدستی بودند و بچه‌هایشان باید در سنین نوجوانی برای کمک به خانواده کار می‌کردند و شب مثلا ساعت ۸ می‌آمدند خانه و از خستگی چند ساعت کار سخت کارگری بعضاً بدون شام بی‌هوش می‌شدند تا صبح زود دوباره بیدار شوند. دیگر مجالی نمی‌ماند برای اینکه بخواهد مجلات آنچنانی را دنبال کند یا فیلم و … از راه به درش کند.

برخی می‌گویند در دوران پهلوی به فرهنگ اهمیت بیشتری داده می‌شد. نظر شما به عنوان کسی که در آن ایام حضور داشتید چیست؟

ببینید فقر و فلاکت در جامعه بی‌داد می‌کرد اما حکومت در پی برگزاری جشن‌های ۲۵۰۰ ساله بود. خانواده‌ها نان نداشتند بخورند اما از آن طرف حکومت مسابقات دختر شایسته برگزار می‌کرد و دختران را برهنه می‌کرد. فقر از دیوار خانه‌ها بالا می‌رفت اما شاه دستش را می‌کرد در جیب‌های جلیقه‌اش و با تکبر می‌گفت ما داریم به دروازه‌های تمدن نزدیک می‌شویم. جوان‌هایی که در این فضای پر از فساد روح و جان سالم به در بردند به خاطر مساجد و جامعه روحانیت و مکان‌هایی مثل حسینیه ارشاد و البته خود فقر بود که وقتی باقی نمی‌گذاشت. بله حکومت پهلوی هم در تربیت جوانان نقش داشت منتهی در مکان‌هایی مثل کاخ جوانان و «قصر یخ داوودیه» که دختر و پسر برهنه با هم می‌رقصیدند. 

کاخ جوانانی بود در میدان راه آهن که الان تبدیل شده به کانون فکری فرهنگی «حر». من یکبار از سر کنجکاوی رفتم داخل که واقعا از مکان‌های مربوط به فساد و فحشا فضایش بدتر بود. اگر پدرم می‌فهمید با نگاه و ابهتش کاری می‌کرد تا مرز سکته بروم.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.