واکنش امام رضا(ع) به پیشنهاد «ولایت عهدی»
اولین عکس العمل امام(ع) درباره پذیرش ولایت عهدی، مخالفت با سفر به خراسان بود که سرانجام با اجبار، به این سفر رضایت دادند. افزون بر این، امام(ع) در این سفر هیچ کدام از افراد خانواده اش را به همراه نبرد و این خود دلیل روشنی بود بر این که این مسافرت آینده روشنی ندارد. در مرو نیز با اصرار فراوان مأمون و تهدید به قتل، ولایت عهدی را پذیرفتند با این شرط که هیچ گونه مداخله ای در امور سیاسی و جاری نداشته باشند. در واقع امام(ع) با این شرط نمی خواست مسوولیت وضع موجود و کارهایی که از طرف حکومت اعمال می شود را بر عهده بگیرد.
درباره عکس العمل امام رضا(علیه السّلام) پیرامون ولایت عهدی مأمون باید گفت: آنچه به عنوان اولین عکس العمل در این باره از طرف امام(علیه السّلام) نشان داده شد این بود که آن حضرت ابتدا از آمدن به خراسان سرباز زد. طبیعی بود که نفس این عمل می توانست برای مأمون یک پیروزی به حساب آید. امام(علیه السّلام) تا آنجا مخالفت کرد که «رجاء بن ابی ضحاک» که از طرف مأمون آمده بود، مجبور شد امام(علیه السّلام) را به زور به مرو ببرد. مرحوم «کلینی» از «یاسر الخادم» و «ریّان بن صلت» نقل کرده که: وقتی کار امین پایان یافت و حکومت مأمون استقرار پیدا کرد، او نامهای به امام(علیه السّلام) نوشت و از آن حضرت خواست تا به خراسان بیاید. امام(علیه السّلام) هرگز به درخواست او جواب مساعد نمی داد: «فَلَمْ یَزَلِ الْمَأْمُونُ یُکَاتِبُهُ فِی ذَلِکَ حَتَّى عَلِمَ أَنَّهُ لَا مَحِیصَ لَهُ وَ لَایَکُفُّ عَنْه»؛ (مأمون پیوسته در این باره نامه نگاری می کرد تا آن که امام(علیه السّلام) راه گریزی ندید؛ چرا که مأمون دست بردار نبود).
مرحوم «صدوق» از «معول سجستانی» آورده: «زمانی که پیکی برای بردن امام رضا(علیه السّلام) به خراسان وارد مدینه شد، من در آنجا بودم. امام(علیه السّلام) به منظور وداع از رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) وارد حرم شد، او را دیدم که چندین بار از حرم بیرون می آمد و دوباره به سوی مدفن پیغمبر باز می گشت و با صدای بلند گریه می کرد. من به امام(علیه السّلام) نزدیک شده و سلام کردم و علّت این موضوع را از آن حضرت جویا شدم. در جواب فرمود: من از جوار جدّم بیرون رفته و در غربت از دنیا خواهم رفت». افزون بر این، وقتی که امام(علیه السّلام) می خواست به خراسان برود، هیچ کدام از افراد خانواده اش را به همراه نبرد و این خود دلیل روشنی بود بر این که این مسافرت از نظر آن حضرت، هیچ آینده روشنی نداشته و سفری از روی امید نیست.
از «حسن بن علی وشّاء» نقل شده که امام(علیه السّلام) به من فرمود: «إِنِّی حَیْثُ أَرَادُوا الْخُرُوجَ بِی مِنَ الْمَدِینَهِ جَمَعْتُ عِیَالِی فَأَمَرْتُهُمْ أَنْ یَبْکُوا عَلَیَّ حَتَّى أَسْمَعَ ثُمَّ فَرَّقْتُ فِیهِمْ اثْنَیْ عَشَرَ أَلْفَ دِینَارٍ قُلْتُ: أَمَا إِنِّی لَا أَرْجِعُ إِلَى عِیَالِی أَبَداً»؛
(موقعی که می خواستند مرا از مدینه بیرون ببرند، افراد خانواده ام را جمع کرده و دستور دادم برای من گریه کنند تا گریه آنها را بشنوم. سپس دوازده هزار دینار در میان آنها تقسیم کرده و گفتم من دیگر به سوی شما باز نخواهم گشت).
چنین برخوردی بی تردید میتوانست کسانی را که درک درستی داشتند، به ویژه شیعیان را که در ارتباط مستقیم با امام(علیه السّلام) بودند متوجه سازد که امام(علیه السّلام) به اجبار این مسافرت را پذیرفته است. به طوری که آن حضرت بعدها این مسأله را برای یاران نزدیک خود بیان فرموده است. از جمله از «عبدالسلام هروی» نقل شده: «وَ اللهِ مَا دَخَلَ الرِّضَا(علیه السّلام) فِی هَذَا الْأَمْرِ طَائِعاً»؛ (قسم به خدا امام رضا(علیه السّلام) به میل خود در این امر وارد نشد). به هر روی امام(علیه السّلام) را از مدینه بیرون آورده و از طریق بصره به فارس و از آنجا به خراسان آوردند.
در آنجا بود که مأمون درخواست خود را مبنی بر سپردن خلافت به امام رضا(علیه السّلام) مطرح کرد و پس از اصرار فراوان مأمون و استنکاف امام از پذیرفتن آن، در نهایت ولایت عهدی بر آن حضرت تحمیل شد. همان گونه که استاد «جعفر مرتضی» به تفصیل بحث کرده، عرضه خلافت به آن حضرت جدّی نبود، درست همان طور که تهدید قتل امام(علیه السّلام) از طرف مأمون در صورت نپذیرفتن ولایت عهدی، می تواند دلیل قانع کننده ای بر این ادعا باشد؛ زیرا تهدید به قتل با ارادتی که مأمون از وجهه نظر اعتقادی نسبت به امام(علیه السّلام) از خود نشان می داد، قابل جمع نیست. اگر او واقعاً به آن حضرت اعتقاد داشت، صحیح نبود که او را از خواندن نماز عید بازگرداند. به هر روی اصرار مأمون در مسأله پذیرش ولایت عهدی از طرف امام رضا(علیه السّلام) توأم با تهدید قتل آن حضرت در صورت مخالفت، امام(علیه السّلام) را در وضعیتی قرار داد که از پذیرفتن آن ناچار بود. در عین حال امام(علیه السّلام) نهایت کوشش خود را به کار گرفت تا مأمون به اهداف مورد نظر خویش از این سیاست نرسد. این کوشش ها تنها پس از دو ماه جرّ و بحثی که بین امام(علیه السّلام) و مأمون جریان داشت به انجام رسید. این در حالی بود که امام «باکٍ حَزِین» بود.
زمانی که تلاش امام(علیه السّلام) برای نیامدن و نپذیرفتن ولایت عهدی سودی نبخشید، امام(علیه السّلام) در پی آن شد تا از این مسأله در جهت اهداف سیاسی خویش بهره ببرد. در این باره نکته مهم آن بود که امام(علیه السّلام) این اقدام مأمون را، به عنوان اقدامی در شناخت حق علویان در امر خلافت نشان دهد. آگاهیم که تا آن زمان خلفای عباسی چنین حقّی را برای علویان نپذیرفته بودند. این اقدام به خوبی می توانست بُطلان اقدامات خلفای پیشین را در خلاف این جهت؛ اعم از اموی و عبّاسی نشان دهد و لذا امام فرمود: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی حَفِظَ مِنَّا مَا ضَیَّعَ النَّاسُ وَ رَفَعَ مِنَّا مَا وَضَعُوهُ حَتَّى لَقَدْ لُعِنَّا عَلَى مَنَابِرِ الْکُفْرِ ثَمَانِینَ عَاماً وَ کُتِمَتْ فَضَائِلُنَا وَ بُذِلَتِ الْأَمْوَالُ فِی الْکَذِبِ عَلَیْنَا وَ اللَّهُ یَأْبَى لَنَا إِلَّا أَنْ یُعْلِیَ ذِکْرَنَا وَ یُبَیِّنَ فَضْلَنَا»؛ (سپاس خدای را که آنچه مردم از ما تباه کرده بودند، حفظ فرمود و قدر و منزلت ما را که پایین برده بودند، بالا برد. هشتاد سال بر بالای چوب های کفر ما را لعن و نفرین کردند، فضایل ما را کتمان نمودند و دارایی هایی در دروغ بستن به ما هزینه شد و خداوند، جز بلندی یاد ما و آشکار شدن فضل ما را نخواست).
در نخستین جلسه ای که به منظور معرفی امام(علیه السّلام) به عنوان ولیعهدی برپا گردید، آن حضرت همین تعبیر را به شکل مختصری بیان داشت: «إِنَّ عَلَیْکُمْ حَقّاً بِرَسُولِ اللَّهِ(صلّی اللّه علیه و آله) وَ لَکُمْ عَلَیْنَا حَقٌ بِهِ، فَإِذَا أَدَّیْتُمْ إِلَیْنَا ذَلِکَ وَجَبَ عَلَیْنَا الْحَقُ لَکُم»؛ (به خاطر رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) ما حقّی بر گردن شما و شما حقّی بر گردن ما دارید، پس اگر شما حق ما را به ما ادا کنید ما نیز حق شما را می دهیم). آنچه جالب تر از این موارد به نظر می رسد، استدلالی است که امام(علیه السّلام) در برابر مأمون پیش از پذیرش پیشنهاد ولایت عهدی بدان تمسّک جست و او را تلویحاً و به گونه ای خاص در بن بست قرار داد، آن گونه که مجبور شود یا از اساس منکر حقّ خلافت برای خود و پدرانش شود و یا دست از سر امام(علیه السّلام) بر دارد. امام(علیه السّلام) در برابر او فرمود: «إِنْ کَانَتْ هَذِهِ الْخِلَافَهُ لَکَ وَ اللَّهُ جَعَلَهَا لَکَ فَلَایَجُوزُ لَکَ أَنْ تَخْلَعَ لِبَاساً أَلْبَسَکَ اللَّهُ وَ تَجْعَلَهُ لِغَیْرِکَ وَ إِنْ کَانَتِ الْخِلَافَهُ لَیْسَتْ لَکَ فَلَایَجُوزُ لَکَ أَنْ تَجْعَلَ لِی مَا لَیْسَ لَک»؛ (اگر این خلافت مال تو است و خدا آن را برای تو قرار داده است، در این صورت، جایز نیست لباسی را که خدا به تو پوشانده از خود خلع کرده و در اختیار دیگری قرار دهی و اگر مال تو نیست در این صورت جایز نیست آنچه را که مال تو نیست به دیگران ببخشی).
همچنین امام(علیه السّلام) برای خنثی کردن سیاست مأمون در بهرهگیری از ولایت عهدی او، در مقام پاسخ از این [سؤال] که چرا ولایتعهدی را پذیرفتی؟ فرمود: به همان دلیلی که جدّم داخل شوری گردید. و نیز فرمود: «قَدْ عَلِمَ اللَّهُ کَرَاهَتِی لِذَلِکَ فَلَمَّا خُیِّرْتُ بَیْنَ قَبُولِ ذَلِکَ وَ بَیْنَ الْقَتْل اِخْتَرْتُ الْقَبُولَ عَلَی الْقَتْلِ»؛ (خدا می داند که من از قبول این امر کراهت داشتم؛ ولی وقتی در وضعی قرار گرفتم که میان قبول ولایت عهدی یا قتل یکی را می بایست اختیار کنم، بناچار پذیرش ولایت عهدی را بر کشته شدن ترجیح دادم).
به هر حال امام(علیه السّلام) را به پذیرش ولایت عهدی مجبور کردند و امام(علیه السّلام) هم در برابر کوشید تا مانع از آن شود که مأمون به اهدافش برسد. در خطبه ای که آن حضرت پس از تثبیت ولایت عهدی خواندند، به نکات مهمی اشاره شده است. از جمله آن که فرمودند: «إِنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَضَدَهُ اللَّهُ بِالسَّدَادِ وَ وَفَّقَهُ لِلرَّشَادِ، عَرَفَ مِنْ حَقِّنَا مَا جَهِلَهُ غَیْرُهُ …. وَ إِنَّهُ جَعَلَ إِلَیَّ عَهْدَهُ وَ الْإِمْرَهَ الْکُبْرَى إِنْ بَقِیتُ بَعْدَه»؛ (امیر المؤمنین [؛ یعنی مأمون] که خدا او را در رفتن راه راست کمک کند و در استقامت امرش توفیق دهد، آنچه از حق ما را که دیگران انکار کرده بودند به رسمیّت شناخت. او ریاست کل و خلافت را برای من واگذاشت اگر بعد از او زنده ماندم).
گرفتن اعتراف از مأمون بر این که «خلافت حقّ اهل بیت(علیهم السّلام) است» جزو نکات اساسی این مسأله بود که امام(علیه السّلام) آن را دنبال میکرد؛ زیرا بر عکس آنچه مأمون میخواست امام رضا(علیه السّلام) را به تأیید خلافت خود وادارد، خود مجبور شده بود امامت اهل بیت(علیه السّلام) را تأیید کند. این تعبیر هم که اگر من بعد از او بمانم، با توجه به این که سن امام قریب بیست سال بیش از مأمون بود، نشان میداد که امام بر آن است تا نیت ناخالص مأمون را آشکار کند.
افزون بر آنچه گذشت امام(علیه السّلام) شرط کرد تا در صورت پذیرش ولایت عهدی، هیچ گونه مداخله ای در امور سیاسی و جاری نداشته باشد: «وَ أَنَا أَقْبَلُ ذَلِکَ عَلَى أَنِّی لَا أُوَلِّی أَحَداً وَ لَا أَعْزِلُ أَحَداً وَ لَا أَنْقُضُ رَسْماً وَ لَا سُنَّهً وَ أَکُونُ فِی الْأَمْرِ مِنْ بَعِیدٍ مُشِیراً»؛ (من این امر را می پذیرم با این شرط که کسی را به کاری نگمارم، کسی را از مقامش عزل نکنم، رسم و روشی را نقض نکنم و فقط از دور، مورد مشورت قرار گیرم). این شرط نشان می دهد که امام(علیه السّلام) نمی خواست مسئولیت وضع موجود و کارهایی را که از طرف حکومت اعمال می شود به عهده بگیرد و کسانی گمان کنند که آن حضرت نظارت و یا دخالتی در امور دارد، در این صورت طبعاً کسی او را متهم نمی کرد؛ زیرا مسائلی که در کشور مطرح شده و دستوراتی که به مرحله اجرا در می آمد، به پای خود مأمون گذاشته می شد و این امتیاز بزرگی بود که امام(علیه السّلام) موفق شد از مأمون گرفته و بدین ترتیب مانع از آن شود که به خاطر حضورش در تشکیلات، بدنامی برای خود فراهم کند. از این رو خود می فرمود: «أَنِّی مَا دَخَلْتُ فِی هَذَا الْأَمْرِ إِلَّا دُخُولَ خَارِجٍ مِنْه»؛ (من در این موقع داخل نشدم، مگر مانند داخل شدن کسی که از آن خارج است).
واقعیت این است که امام(علیه السّلام) نمی توانست وضعیت ناهنجاری را که محصول نزدیک به دو قرن انحراف بود، بپذیرد. وقتی «محمّد بن ابی عباد» با لحن اعتراض آمیزی به آن حضرت گفت: چرا مسئولیت ولایت عهدی را نپذیرفته و از موقعیت استفاده نمی کنید (تا به ما هم نفعی برسد؟) امام فرمود: اگر این کار به دست من بود و تو نیز همین موقعیت را نزد من داشتی، حقوق تو از بیت المال برابر حقوق مردم عادی می شد. «مَا کَانَتْ نَفَقَتُکَ إِلَّا فِی کُمِّکَ وَ کُنْتَ کَوَاحِدٍ مِنَ النَّاسِ». در اصل پذیرش ولایت عهدی بر جامعه ای که قادر نیست و قابل هم نیست که رهبری چنین امامی را که امام تشیع مذهبی است بپذیرد، نوعی کار عبث و بیهوده بوده و جز مانعی بر سر راه سیاست های اصولی تری که امامان شیعه در پیش گرفته بودند، نمی توانست باشد.