دلیل فطری بودن اعتقاد به معاد
انسان عاشق بقاست و با تمام وجود از فنا شدن مى گریزد؛ لذا می بینیم به اموری مثل آب حیات و… روی آورده است. میل به بقاء مانند بسیاری از امیالی که خداوند در وجود انسان قرار داده، بی حکمت نیست و با زندگی پس از مرگ محقق می شود. ضمن اینکه این ایمان در طول تاریخ بشر وجود داشته که طرز دفن مردگان، کیفیت ساختن قبور، کوشش براى باقى نگهداشتن جسم مردگان و دفن اشیائى همراه مردگان حاکی از عشق سوزان انسان به مسأله بقا است. همچنین وجود محکمه درونى به نام «وجدان» گواه دیگرى بر فطرى بودن معاد می باشد.
اگر انسان براى فنا آفریده شده بود، باید عاشق «فنا» باشد و از مرگ ـ هر چند مرگ به موقع و در پایان عمر ـ لذت برد، در حالى که مى بینیم قیافه مرگ به معنى نیستى، براى انسان در هیچ زمانى خوشایند نبوده و با تمام وجودش از آن مى گریزد!
کوشش براى باقى نگهداشتن جسم مردگان از طریق مومیائى کردن، و ساختن مقابر جاودانگى، همچون «اهرام مصر» و دویدن دنبال آب حیات و اکسیر جوانى و آنچه مایه طول عمر است، دلیل روشنى از عشق سوزان انسان به مسأله بقا است.
اگر ما براى فنا آفریده شدیم، این علاقه به بقا چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟ به جز یک علاقه مزاحم و حداقل بیهوده و بى مصرف!
ما بحث معاد را بعد از پذیرش وجود خداوند حکیم و دانا دنبال مى کنیم، ما معتقدیم هر چه او در وجود ما آفریده، روى حساب است، بنابراین، «عشق به بقاء» نیز باید حسابى داشته باشد و آن، هماهنگى با آفرینش و جهان بعد از این عالم است.
به تعبیر دیگر، اگر دستگاه آفرینش در وجود ما عطش را آفرید، دلیل بر این است که آبى در خارج وجود دارد، همچنین اگر غریزه جنسى و علاقه به جنس مخالف در انسان وجود دارد، نشانه این است که جنس مخالفى در خارج هست، و گر نه جاذبه و کشش، بدون چیزى که به آن مجذوب گردد، با حکمت آفرینش سازگار نیست. از سوى دیگر، هنگامى که تاریخ بشر را از زمان هاى دور دست و قدیمى ترین ایام بررسى مى کنیم، نشانه هاى فراوانى بر اعتقاد راسخ انسان به زندگى پس از مرگ مى یابیم. آثارى که از انسانهاى پیشین ـ حتى انسانهاى قبل از تاریخ ـ امروز در دست ما است، مخصوصاً طرز دفن مردگان، کیفیت ساختن قبور، و حتى دفن اشیائى همراه مردگان، گواه بر این است که: در درون وجدان ناآگاه آنها، اعتقاد به زندگى بعد از مرگ نهفته بوده است.
اینها نشان مى دهد، این اقوام، زندگى پس از مرگ را پذیرفته بودند، هر چند در تفسیر آن راه خطا مى پیمودند و چنین مى پنداشتند که آن زندگى، درست شبیه همین زندگى است.
به هر حال، این اعتقاد قدیمى ریشه دار را نمى توان ساده پنداشت و یا صرفاً نتیجه یک تلقین و عادت دانست.
از سوى سوم، وجود محکمه درونى به نام «وجدان» گواه دیگرى بر فطرى بودن معاد است.
هر انسانى در برابر انجام کار نیک، در درون وجدانش احساس آرامش مى کند، آرامشى که گاه با هیچ بیان و قلمى قابل توصیف نیست.
و به عکس، در برابر گناهان، مخصوصاً جنایات بزرگ، احساس ناراحتى مى کند، تا آنجا که بسیار دیده شده، دست به خودکشى مى زند و یا خود را تسلیم مجازات و چوبه دار مى کند و دلیل آن را رهائى از شکنجه وجدان مى داند.
با این حال، انسان از خود مى پرسد: چگونه ممکن است عالم کوچکى همچون وجود من داراى چنین «دادگاه و محکمه اى» باشد؟ اما عالم بزرگ از چنین وجدان و دادگاهى تهى باشد؟
و به این ترتیب، فطرى بودن مسأله معاد و زندگى پس از مرگ، از طرق مختلف بر ما روشن مى شود.
از راه عشق عمومى انسانها به بقاء.
از طریق وجود این ایمان در طول تاریخ بشر.
و از راه وجود نمونه کوچک آن در درون جان انسان.(۱)