آیا اومانیسم می تواند جایگزین خدا شود؟
اومانیسم Humanism را به معانی گوناگون گرفته اند و گاه به غلط آن را ” انسان دوستی ” ترجمه کرده اند. بهترین معنی که برای این کلمه می توان به کار برد ” انسان محوری ” است.
برای آنکه به تعریف دقیق از مکتب ” اومانیسم ” و اصول اساسی آن بپردازیم لازم است که به اشاره ای مختصر و کوتاه به رابطه میان انسان و خدا در مسیر تاریخ بپردازیم.
از یونان باستان شروع می کنیم جایی که انسان در برابر خدایان قرار می گیرد و انسان آنها را موجوداتی رقیب خود می پندارند، چرا که در واقع آنها هستند که سرنوشت انسان ها را به دست دارند. و انسان برای جلب رضایت آنها باید قربانی ها کند و هدایایی را تقدیم نماید.
انسان در اندیشه یونانی در این سودا نیست تا به خدایان تقرب جوید، بلکه می کوشد تا با عصیان علیه خدایان ( نه خدا) و رب النوع ها حاکمیت سرنوشت خویش را به دست گیرد. این دوران را خدامداری نام نهادند یعنی خدایان مرکز عالم و دایر مدار امور به شمار می روند نه انسان، در همه حال سخن از خدایان است نه انسان ها.
فلاسفه و دانشمندانی هم که در این دوران به سر می بردند بیشتر جویای شناخت جهان و حقیقت آن بودند تا انسان و ابعاد وجودی وی. از طالس گرفته تا هرکلیت و پارمنید همه در جستجوی شناخت جهان و طرز تکوین عالم بودند.
سقراط نخستین کسی بود که سخن از انسان به میان آورد تا جایی که گفته اند او فلسفه را از آسمان ها به زمین آورد. سقراط برخلاف فیلسوفان قبل از خود به جای کشف اسرار خلقت کوشید تا انسان را کشف کند، به انسان بیندیشد و به رفتارها و کردارهای او و اینکه چه باید بشود و چگونه باید زندگی کند. جمله ی معروف او ” خود را بشناس ” مهمترین سخن درباره انسان است؛ سخنی که همه ی پیام آوران بشری از روزگاران ما قبل از او تاکنون درباره آن بحث کرده اند و نظرها داده اند.
در حقیقت بعد از سقراط بود که فیلسوفانی چون افلاطون و ارسطو و … به جستجوی انسان پرداختند.
در قرون وسطی نیز در جهان غرب انسان آن چنان که باید، مطرح نمی شود و به جای انسان سخن از مسایل دینی و اخلاقی، آن هم در قالب اندیشه های تحریف شده مسیحی و آراء و عقاید ارسطو به میان می آید. انسان در این دوران طولانی بیشتر در برابر کلیسا و کشیشان قرار می گیرد تا در برابر خود و آنچه که بر سرنوشت و حیات او معنا می دهد.
این دوران را نیز دوران ” خدامداری ” نام نهاده اند که چندان خالی از مسامحه نیست. بدین معنا که خدا و دینی که در این دوران مطرح می شود به همه چیز شبیه است جز خدا و دین حقیقی. و عموم آنها که به این دوران، دوره خدا مداری نام داده اند اگر دریافت درستی از خدا می داشتند بی شک این دوران را دوران ضد خدا و دین می خواندند، چرا که اندیشه بدبینی نسبت به خدا و دین و مبارزه با آنها از همین دوران ریشه می گیرد.
کوتاه سخن آنکه انسان در این روزگاران موجودی است به گناه آلوده، گناهی که آبا و اجداد او انجام داده اند و او باید جریمه آنها را بپردازد. او نه تنها به گناه موروثی آلوده است، بلکه از بخت بد خویش هر آن ممکن است در پرتگاه سقوط قرار گیرد. با این همه اوست که باید خود را از آلودگی ها رهایی بخشد. اما باید بداند که راه نجات تنها در دست خود او نیست. اراده و اندیشه او هنگامی می تواند او را در این مسیر یاری دهد که عنایت خداوند شامل حالش گردد. البته با وجود آنکه انسان باید با خدا در تماس باشد فاصله و جدایی میان او و خدا وجود دارد.
از رنسانس به بعد بر اثر توانایی بشر در جهت غلبه بر موانع و حوادث طبیعی و به دست آوردن موفقیت های علمی و صنعتی از یک سو و ضربه هایی که کلیسا بر پیکر انسان و انسانیت وارد آورد و او را چونان موجودی حقیر و پست در نظر گرفت این اندیشه بر مغز بسیاری از متفکران خطور کرد که انسان موجودی بیش از آن است که خود تصور می کند و ارزش و مقام او تا جایی است که می توان او را جایگزین خدا نمود یعنی به جای اینکه خدا را دایر مدار امور و مرکز عالم فرض نماییم بهتر است انسان را اصل دانسته، و با کنار گذاشتن خدا و توسل به انسان به پرستش انسان بپردازیم.
اگوست کنتاز نخستین طرفداران اومانیسم است. وی معتقد بود که دین امری ضروری و لازم برای جامعه است و تا آن هنگام نیز که دین در جوامع بشری اساسی بوده و خدمات زیادی انجام داده است و لیکن پس از آنکه بشر مراحل ربانی و فلسفی را پشت سر گذارد و به مرحله تحققی گام نهاد، به اقتضای شرایط این دوره که امور الهی نمی تواند بقایی داشته باشد بناگزیر باید دینی را بر پا داشت که جنبه الهی و غیبی نداشته باشد بلکه جنبه علمی و تحققی داشته باشد. از همین روی اگوست کنت اومانیسم را جایگزین خدا و مذهب نمود.
اگوست کنت انسان کلی را که شامل همه ی افراد در همه ازمنه می شود به عنوان موجودی قابل پرستش می پذیرد. به گمان وی باید به انسان کمک کرد تا به کمال برسد؛ کمالی که جز به طریق خدمت به نوع و خدمت گذاری به انسان میسر نیست. انسان پرستی مقدسترین تکلیف و وظیفه برای انسان به شمار می رود.
نکته مهم در اندیشه اگوست کنت این است که او به لزوم پرستش و ایمان به چیزی سخت باور دارد و حتی آثار و نتایج مثبتی نیز که خدا و مذهب در طول تاریخ ایفاء کرده اند معتقد است و فقط از این جهت خدا را در دوران جدید نمی پذیرد که اعتقاد به مراحل سه گانه دارد؛ چرا که اگر خدا را که امری ماورالطبیعی است بپذیرد بر اساس اندیشه خود می بایست مرحله ی تحققی را که از رنسانس به بعد آغاز شده نفی کند.
مارکسیسمنیز به گونه ای طرفدار ” اومانیسم ” است. مبارزه مارکس علیه نظام سرمایه داری که به گمان وی نابود کننده اصالت انسان است در کنار مبارزه او علیه خدا و مذهب که موجب تحمیق و تخدیر افکار توده ها می شوند نمونه ای از افکار اومانیستی اوست.
مارکس می کوشد تا با از میان بردن مالکیت شخصی و مبارزه با بورژوازی و آزاد نمودن کارگران و زحمتکشان از زیر یوغ استثمار سرمایه داری به انسانیت اصالت بخشد. به نظر مارکس آنچه که دشمن انسانیت انسان است مالکیت خصوصی است و از خود بیگانگی که در نتیجه ناهماهنگی با طبیعت و جامعه و همنوعان صورت می گیرد. مبارزه ی دایمی انسان با سرمایه داری از یک سو و تلاش برای از میان بردن مذهب و اعتقادات ناشی از آن از سوی دیگر و حرکت در مسیر جبری تاریخ از جمله عواملی هستند که موجب بازگشت انسان به خود اصلیش می شوند. باید گام در راه تحقق یک جامعه بی طبقه نهاد تا همه افراد به اصالت خویش دست یابند.
در واقع مارکس خدا و مذهب را به این دلیل منافی اومانیسم می داند که مذهب حاکم بر زمان او عاملی بود برای استعمار و استثمار انسان ها و مسیحیت تحریف شده نیز عاملی بود در دست اربابان قدرت و وسیله ای برای ابقای ظلم و ستم؛ وسیله ای بود که تقدیر منفی را تایید می کرد و دگرگونی سرنوشت انسان را غیرممکن می دانست. خدایی را هم که کلیسا معرفی می کرد و مارکس نیز از آن آگاهی داشت عاملی بود که با انسان و ارزش های انسانی در تضاد بود خدایی مورد دریافت مارکس بود که انسان را موجودی ذلیل و خوار می خواست و نه موجودی که قابلیت پذیرش کمال بی نهایت را دارد.
او خدا را موجودی می پنداشت که یار زورمندان و دشمن مظلومان بود و نه دوست ستمدیدگان و دشمن ستمگران او خدا و مذهب را عاملی می دانست در دست سرمایه داران و استثمارگران برای نابودی زحمتکشان و بینوایان جامعه.
سارتر در اگزیستالیزم خود معترض اومانیسم می شود:سارتر در نخستین گام اومانیستی خود بر این اعتقاد است که وجود انسان مقدم بر ماهیت اوست. بعضی انسان موجودی از پیش ساخته شده نیست که طرح وجودش از قبل ریخته شده باشد و او فقط در آن مسیر طرح ریزی شده بتواند حرکت کند. وی موجودی است که خود طرح وجود خویش را می افکند و هیچ کس حتی خودش نیز قبل از عمل و انتخاب نمی داند که چگونه می شود. او همان چیزی است که از خود می خواهد. بشر همان چیزی است که انتخاب می کند. انسان با انتخاب، وجود خویش را نیز طرح ریزی می کند.
انسان باید بداند که بدون هیچ گونه مدد و الهامی از عالم غیب باید خود را بسازد.
سارتر خدا را نمی پذیرد چرا که گمان می کند که اگر اعتقاد به خدا داشته باشد دیگر نمی تواند آزادی انسانی را بپذیرد. به نظر وی میان ایمان به خدا و آزادی و اختیار بشر تضاد برقرار است. بدین معنا که پذیرش خدا موجب می شود تا ماهیت انسان مقدم بر وجودش گردد، زیرا که آفریدگار به هنگام خلق موجودات، آنها را به طور دقیق می شناسد و می داند که آنها چه خواهند کرد و در نتیجه انسان ناگزیر از آن است تا بر طبق آنچه که خالق تعیین کرده عمل نماید و در این صورت دیگر برای او اختیاری باقی نمی ماند تا با انتخاب های خویش، طرح وجودی خویش را بیفکند.
سارتر خود به خوبی می داند که نفی خدا آن چنان که بعضی ها تصور کرده اند ساده نیست، چرا که با نبود خدا هم ضابطه ارزش ها دگرگون می شود و هم هر فعلی و عملی امکان پذیر می گردد.
« اگزیستانسیالیزم، برعکس ( رادیکالیسم)، معتقد است که نبودن واجب الوجود، امری راحت بخش نیست. زیرا با نبودن آن، امکان یافتن هرگونه ارزشی، در آسمان ادراک پذیر، از میان می رود. دیگر نمی توان در آسمان، نیکی قابل تجربی یافت. زیرا دیگر معرفت نامحدود و کاملی وجود ندارد تا آن را در درون خود بپرورد. دیگر هیچ جا نوشته نشده است که نیکی وجود دارد؛ نوشته نشده است که باید شرافتمند بود، که نباید دروغ گفت، زیرا به طور مسلم در مقامی هستیم که آنچه وجود دارد فقط افراد آدمی است و نه جز آن.
داستایوسکی می گوید: ( اگر واجب الوجود نباشد هر کاری مجاز است). این سنگ اول بنای اگزیستانسیالیزم است. در واقع اگر واجب الوجود نباشد هر کاری مجاز است. پس انسان وانهاده است. زیرا بشر نه در خود و نه بیرون از خود، امکان اتکا نمی یابد، وسیله ای نمی یابد تا مسؤلیت وجود خود را بر آن بار کند».(۱)
اریک فرومنیز از جمله طرفداران اومانیسم است. به نظر وی انسان تنها موجودی است که به هستی خویش می اندیشد و می کوشد تا هستی خود را حل کند و همه مکتب ها و مذهب ها نیز کوشش می کنند تا پاسخی برای هستی انسان بیابند. انسان باید به نیازهای خود توجه داشته و در راه فعالیت بخشیدن به آنها بکوشد.
به نظر فروم انسان دارای نیازهای زیر است؛ نیازهایی که از هستی آدمی ریشه می گیرند و انسان باید در جهت به فعلیت رساندن آنها بکوشد:
۱- وابستگی در برابر عشق به خود –
۲- برتری – خلاقیت در برابر ویرانگری –
۳- ریشه دار بودن – برادری در برابر عشق –
۴- احساس هویت یا استقلال فردی در برابر پیروی از گروهی.
۵- نیاز به انگارهایی برای توحید شخصی و صمیمیت تعقل در برابر بی منطقی. (۲)به اعتقاد فروم اگر یکی از نیازهای بنیادی فوق ارضا نشود سلامت روان انسان دچار اختلالات عصبی خواهد شد. سلامت روان و رشد انسان نیز همرنگی با جماعت نیست، بلکه عبارت است از ” تعدیل و تطبیق جامعه بر حسب نیازهای انسان.”
به گمان فروم اعتقاد به خدا موجب می شود تا انسان اصالت خود را از دست بدهد و دیگر خود را حاصل فعال نیروها و استعدادهای وجودی خود نداند، بلکه خویشتن را چنان شی ای بی نوا تلقی کند که به قدرت های خارج از خود که جوهر هستی خویش به آنها تفویض کرده متکی و وابسته است.
انسان برای آنکه به اصالت خود دست یابد باید عشق بورزد و از فهم و خرد خویش در شناخت جهان استفاده کند و بکوشد تا نیروهای درونی خود را تقویت نماید تا بر گمراهی های خویش مسلط گشته، به شخصیت خود دست یابد.
به اعتقاد فروم باید به جای خدا، عشق به انسانیت و عدالت را انتخاب کرد، چرا که بشر جز بدین طریق به سعادت و نیک بختی نخواهد رسید. فروم پیشنهاد می کند که باید بحث پیرامون خدا را موقوف نمود و همه نیروها را متحد ساخت تا نقاب از چهره بت پرستی دنیای کنونی برداشته شود:
« این نظر اگر هم مانند من عقیده بر این باشد که در رشد و توسع انسان گرایی آینده اعتقاد به خداوندست خواهد شد، باز به قوت خود باقی خواهد ماند. اگر در ادیان مسیحی و کلیمی فقط یکی از عوامل تحول بشری دیده می شود نابجا نیست اگر عقیده داشته باشیم دین جدید که در چند صد سال آینده گسترش خواهد یافت دینی که مربوط به رشد انسان است، دارای شمول خصوصیت جهانی بوده، انسان ها را با هم متحد گرداند و کلیه دستورات انسانی ادیان شرق و غرب را در برداشته، دکترین آن مخالف بصیرت منطقی انسان امروز نبوده و تاکید بر زندگی کردن خواهد داشت. چنین دینی مظهر شعایر جدید و هنری بوده و بشر را به سوی احترام به زندگی و شئون بشری رهبری خواهد کرد. البته نمی توان دین را اختراع کرد، بلکه معلم بزرگی آن را عرضه می کند، همان گونه که در قرن های گذشته به موقع به ظهور رسیده است در حال حاضر آنان که معتقد به خداوند هستند طبق دستورات وی زندگی کنند و کسانی که منکر وجود باری تعالی می باشند باید از عشق و عدالت پیری کنند و منتظر باشند».(۳)
به طور کلی اصول اساسی ( اومانیسم) را می توان به شرح زیر خلاصه کرد:
۱- جهانی جز جهان بشری وجود ندارد. هر چه هست در همین جهان است که در پیش روی ماست. عالمی به نام ماورای طبیعت غیرقابل پذیرش است.
۲- انسان یک موجود اصیل است. موجودی است در میان همه ی موجودات اما سنخی مجزای همه ی آنها. وی آن چیزهایی را در ذات خویش دارد که دیگر موجودات جهان فاقد آن هستند.
۳- اختیار و آگاهی و آفرینندگی از ابعاد وجودی انسان به شمار می روند.
۴- انسان باید به منزله ی هدف تلقی شود. به عنوان وسیله ای برای رسیدن به هدفهای دیگر خیر و صلاح انسان اصل و پایه ی همه ی ارزش هاست.
۵- مسؤلیت بدبختی ها و گرفتاری های بشر خودش می باشد. نمی توان مسؤلیت مشکلات را بر عهده ی خدا و دیگران انداخت. سرنوشت انسان به دست خودش می باشد.
۶- موقعیت انسان را می توان از آنچه که اکنون هست بهتر نمود. انسان باید به دست خود، خود را دگرگون سازد، چرا که وی موجودی آفریننده است و نمی تواند هم خود و هم طبیعت را دگرگون سازد. انسان نباید به انتظار آن بنشیند تا دستی از غیب برون آید و کاری بکند.” بارنس در کتاب تاسیسات اجتماعی، مسیحیان جهان باختری را به چندین دسته تقسیم می کند که برخی از آنها کهنه پرست و بعضی از آنها ترقی خواه هستند و افراطی تر از همه ی این طبقات طبقه انسان دوست ها هستند.
این طبقه هر گونه ارتباطی را با مسیحیت قراردادی قطع کرده و کوشیده اند مذهبی به وجود آورند که به قول بارنس ( متکی بر خدمت به خلق باشد نه پذیرش خدا.)
آنان در مورد وجود ذات الهی روش بی طرفی پیش گرفته و وجود الهی را نه تایید و نه تکذیب می کنند. جان دیتریک یکی از رهبران معروف این نهضت مذهبی اصول دین اومانیسم یا انسان دوستی را طی یکی از وعظ های خود چنین شرح می دهد:
اومانیسم به ارزش عالی حیات انسانی ایمان دارد و بر آن است که خود انسان را باید به منزله ی هدفی تلقی کرد و نه به منزله وسیله ای برای نیل به هدف دیگری… مذهب انسان دوستی عبارت از تلاش در راه افزایش تجربیات انسانی در پرتو اکتشافات انسانی است.
اومانیست مسؤلیت شرایط زندگی بشر را به عهده گرفته، برای اصلاح این وضع فقط به تلاش خود انسان متوسل می گردد و به هیچ روی نمی کوشد مسؤلیت وضع ملالت بار زندگی بشر را برگردن خدا با یک نظم جهانی دیگر بیندازد، بلکه یقین دارد سرنوشت انسان در دست خود انسان است و همه مفاسد و سیه روزی های موجود در دنیا به دست خود انسان به وجود آمده است.
بنابراین اومانیسم عبارت از تلاش در راه تفکیک مذهب از قوای مافوق طبیعت و همچنین جداکردن آن از کلیه اصول جزیی و خرافات و بخشیدن یک جنبه به طور کامل دنیوی و اجتماعی بدان است».(۴)
برتراند راسل نیز از جمله کسانی است که معتقد به اومانیسم است. وی در مصاحبه ای با وایت در برابر این سؤال که آیا بشر در جستجوی عللی برای ایمان آوردن به یک موجود عظیم تر از خود نمی باشد، صرفاً به عنوان مسأله ترس و اتکا به آن، بلکه همچنین می خواهد کارهایی را برای اینکه اوست انجام دهد چنین پاسخ می دهد:
« خوب، چیزهای زیادی هستند که از خود انسان بزرگترند، اول خانواده شما، سپس ملت، پس از آن، نوع بشر به طور عمومی، تمامی آنها بزرگتر از خود انسانند و به طور کامل برای اشغال هرگونه احساس اصیل خیراندشی که یک انسان دارد کافی است».(۵)
عجیب اینجاست که بعضی ها پا را از انسان پرستی نیز فراتر نهاده، معتقد شده اند که باید جامعه پرستی را جایگزین خدا نمود:
« محتمل است که در آینده، علم پرستی با جامعه پرستی بتواند بزرگترین دعوی دین را تحقق بخشد و انسان را به عظمت هستی و وظایف انسانی و مجاهده در راه تعالی انسانیت مؤمن کند».(۶)
به طور کلی اومانیست ها را می توان به سه گروه زیر تقسیم کرد:
۱- اومانیست هایی که خدا را نفی می کنند و انسان را جایگزین آن می سازند. اینان اعتقادشان بر این عقیده است که باید به پرستش انسان پرداخت.
۲- اومانیست هایی که خدا را نفی می کنند، اما به ظاهر پرستش انسان را جایگزین آن نمی سازند، بلکه امور دیگری را جایگزین خدا می سازند.
۳- اومانیست هایی که نه خدا را نفی می کنند و نه به ظاهر پرستش انسان را مطرح می کنند و نه امور دیگری جز انسان را، بلکه می گویند انسان باید جوهر و اصل خویش را حفظ نماید یعنی انسان خودش را هدف قرار دهد. این گروه بدون آنکه خود توجه داشته باشند با خودمداری و خود هدفی به پرستش خود می پردازند.اشتباه بزرگ همه اومانیست ها این است که گمان می کنند میان اعتقاد به خدا و اصالت انسان تضاد وجود دارد، یعنی اگر خدا را بپذیریم، دیگر نمی توانیم برای انسان ارزش و اصالت قایل باشیم، چرا که در آن صورت انسان تمام استعدادها و نیروهای فعال خود را از دست خواهد داد. انسان در رابطه با خدا نه تنها موجودی با ارزش نخواهد بود که همه ی ارزش ها و ابعاد اصیل خود را نیز از دست خواهد داد.
انسان با اعتقاد به خدا به گمان سارتر اختیار خود را از دست خواهد داد و چونان دیگر موجودات جهان طبیعت خواهد شد. بنابراین برای آنکه انسان موجودی مختار و مسئول و انتخابگر باشد باید بر این اعتقاد بود که خدایی حاکم بر این جهان نیست تا از آنچه به افراد انسانی انجام می دهند عالم و آگاه باشند.
اشکال همه اومانیست ها از اینجا ناشی شده که دریافت درستی از خداوند ندارند. اینان اگر شناخت صحیحی از خدا می داشتند هرگز به خود اجازه چنین تصور خام و بیهوده ای را نمی دادند که میان انسان و خدا تضاد برقرار است. اگر فردی اطلاع محدودی از حکمت متعالی داشته باشد به خوبی می داند که هیچ گونه تضادی میان اختیار انسانی و علم الهی وجود ندارد. این اشکال نیز که امروزه برای افرادی چون سارتر مطرح است از قدیم الایام بر فلاسفه مطرح بوده و جواب قانع کننده به آن داده اند و هیچ یک از آنها به این بن بست که سارتر امروزه به آن رسیده، حکم به نفی خدا داده نرسیده اند. به نظر ما نه تنها میان اصالت داشتن انسان و ایمان به خدا تضادی وجود ندارد، بلکه تنها در رابطه با خداست که انسان می تواند اصالت پیدا کند، زیرا تنها با اعتقاد به خداست که انسان درست تفسیر می شود، و ابعاد وجودیش مشخص و معین می گردد.
ما بارها در بحث های گذشته اشاره کردیم که اگر انسان به خدا معتقد نباشد هرگز نخواهد توانست هدفی متعالی برای خود در نظر بگیرد. انسانی که خدا را می پرستد او را که وجودی مطلق است هدف قرار می دهد و در سیر به سوی او می کوشد و هیچ نیرویی جز خدا قادر نخواهد بود که یک چنین هدف بی نهایت و متعالی را برای انسان در نظر گیرد. هدفی که هرچه انسان به سوی آن سیر کند باز هم راه برای وصول به آن وجود خواهد داشت، در حالی که هر چیز دیگری را که انسان غیر از خدا هدف قرار دهد از آنجا که محدود است انسان را نیز محدود خواهد نمود. یعنی انسان بجایی خواهد رسید که دیگر از آن بالاتر نخواهد رفت، در حالی که در ایمان به خدا انسان تا بی نهایت راه برای وصول خواهد داشت.
ثانیاً مسأله در مورد انسان تنها این نیست که انسان با پرستش انسان نیازهای مادی و معنوی خود را برطرف سازد. انسان نیازی دارد که با انسان پرستی ارضا نخواهد شد. انسان نیاز به جهان بینی دارد یا به عبارت دقیقتر انسان جهان بین است و می کوشد تا انسان و جهان را به گونه ای تفسیر و تبیین کند و هر چه انسان جهان بینی اش دقیقتر و کاملتر باشد اصیلتر خواهد بود. آیا انسان خداپرست جهان بینیش دقیقتر است یا فرد انسان پرست، فردی که انسان و جهان را پدیده هایی بی شعور و بی هدف و پوچ می داند می تواند خود را بهتر توجیه و تفسیر کند یا فردی که انسان و جهان را پدیده هایی با شعور و با هدف دانسته، برای انسان حرکتی تا بی نهایت در نظر می گیرد و تنها حاکمیت خدا را می پذیرد؟ آیا انسان در رابطه با خدا و با برخورداری از جهان بینی الهی می تواند استعدادهای وجودی خود را به فعلیت برساند یا در رابطه با پرستش موجوداتی چون خود؟ آیا مگر نه این است که خود هدفی و خود مداری که اریک فروم و امثال او در نظر می گیرند چیزی جز خودپرستی نیست؟ آیا اگر انسان خود را بپرستد به اصالت خویش دست می یابد یا خدا را بپرستد؟
ثالثاً اینکه اعتقاد به تضاد میان ایمان به خدا و اصالت انسان موجب نادیده گرفتن بسیاری از حقایق عینی است، چرا که در این صورت باید همه ی کسانی را که اعتقاد به خدا داشته اند افرادی غیر اصیل دانست. آیا عموم پیشگامان فرهنگ بشری که از الهیون بوده اند افرادی اصیل نبوده اند؟ آیا اینان استعدادها و نیروهای فعال خود را به فعلیت نرسانده اند؟ آیا اینان میان اعتقاد به خدا و آفرینندگی و اختیار و آگاهی انسان و برپایی ارزش های اصیل تضادی می دیدند؟ آیا این افراد صفات و ویژگی های خود را به نیرویی مافوق به نام خدا نسبت می دادند؟
اگر اومانیسم را به معنای مذهب انسان دوستی آن چنان که اگوست کنت تصور می کرد و یا به معنای عدالت و عشق به دیگران آن چنان که فروم می پندارد فرض نماییم آیا رهبران و نقش آفرینان فرهنگ بشری هیچ یک بشریت را دوست نداشته اند و هیچ کدام به برپایی عدالت اقدام نمی کردند؟ اومانیسم را به هر معنایی که تصور کنیم و هر هدفی را که برای آن در نظر بگیریم به طور مسلم ایمان به خدا نسبت به آن دارای ویژگی ها و اهمیت دیگری خواهد بود و هر منظوری که ما از آن داشته باشیم اعتقاد به خدا بهتر آن را برآورده خواهد ساخت.
رابعاً اگر بخواهیم خدا را کنار بگذاریم و از اومانیست ها طرفداری کنیم با اشکالاتی چند روبرو خواهیم شد. اول آنکه مسأله بایدها و ارزش ها بدون حل باقی خواهد ماند. در اینجا سخن سارتر را تکرار می کنیم که اگر خدا نباشد دیگر هیچ جا نوشته نشده است که نیکی وجود دارد. نوشته نشده است که باید شرافتمند بود، که نباید دروغ گفت. اشکال دومی که بر جایگزین کردن اومانیسم به جای خدا وارد است این است که خدا را ما هم واضع قوانین می دانیم و هم ضامن اجرای آن که بدون شک اومانیسم عهده دار این دو رسالت نخواهد بود. آیا اگر اومانیسم می تواند ضامن اجرایی برای قوانین حاکم بر جامعه باشد؟
خامساً اینکه بعضی اومانیست ها مانند اگوست کنت به لزوم پرستش توجه داشته اند و پرستش انسان را جایگزین پرستش خدا نموده اند. جا دارد که از طرفداران این نظریه و آنهایی که جامعه پرستی و علم پرستی را پیشنهاد می کنند سؤال شود که اگر پرستش برای انسان لزومی دارد شما چرا مبدأ آفرینش را برای این منظور نمی پذیرید؟ چرا معبودی را که خالق انسان است و شایسته پرستش می باشد نمی پذیرید و به جای آن موجودی به نام انسان که قابل تفسیر و توجیه های فراوان برای پرستش در نظر می گیرید؟ آیا این امر دلیل بر آن نیست که گروهی از دانشمندان به خدا که می رسند از خود حساسیت نشان می دهند؟ اگر بنا باشد که ما هر گونه پرستشی را حتی پرستش خدای یگانه را بت پرستی بدانیم به کدامین دلیل پرستش انسان بت پرستی نخواهد بود؟
درست است که فروم و امثال وی با این واقعیت روبرو هستند که اکثر افراد بویژه در جهان غرب با خدا آن گونه که باید در تماس نیستند یعنی به هستی خود و خدا فکر نمی کنند و همه چیز را برای افزون طلبی های خود می خواهند ولی این دلیل بر آن نیست که ما به جای آنکه به افراد انسانی لزوم خدا را در زندگی فردی و اجتماعی تفهیم نماییم، بیاییم و به نفی او بپردازیم. شما بیایید به مردم آگاهی و بینش بدهید نه آنکه با حیاتیترین مسأله انسانی مبارزه کنید.
پی نوشت ها :
۱. اگزیستانسیالیزم و اصالت بشر ص ۶-۳۵.
۲. نگاه کنید به ” جامعه سالم ” ص ۷۷-۳۴.
۳. همان ص ۸-۳۶۷.
۴. جامعه شناسی ص ۷-۱۴۶.
۵. مصاحبه برتراند راسل – وایت ص.
۶. زمینه ی جامعه شناسی ص ۴۴۱.