بیانات رهبر انقلاب برای تبیین جریان روشنفکرى در ایران
در این مطلب، جهت آشنایی بیشتر نسل جوان، دانشجویان و اساتید با جریان روشنفکرى در ایران و تببین صحیح آن، بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در این باره ارایه می گردد.
جریان روشنفکری در ایران، از زمان پیدایی تا امروز، براساس ادوار تاریخی و ماهیت و چگونگی نگرش به تمدن غرب یا فرهنگ دینی و بومی، با توجه به تحولات سیاسی ـ اجتماعی جامعه به شکل های مختلفِ غربگرا، ملیگرا، چپگرا و دینی، بروز و ظهور داشته است. نگاهی گذرا به بازشناسی این جریان ها می تواند زمینهساز فعالیت محققان اجتماعی و فکری جامعه باشد.
چرا که شناخت جریان های فعال در صحنه اجتماعی و یا فهم زمینه مناسب برای فعالیت های آینده به اندازه زیادی، به جریان هایی وابسته است که در سده اخیر در ایران بروز و نمود پیدا کرده است.
در این نوشتار، جهت آشنایی بیشتر نسل جوان، دانشجویان و اساتید با جریان روشنفکرى در ایران، بیانات مقام معظم رهبری در این باره که به تببین این مسأله پرداختند ارایه می گردد.
مقدمه
در انتخاب بحثى که امروز براى شما دانشجویان عزیز مطرح مى کنم، خیلى دچار تردید نشدم. البته سخنان زیادى هست که ذکر مى شود، و خیلى مناسب است که با شما جوانان عزیز، به خصوص دانشجویان در میان گذاشته شود، و به قول معروف : «یک سینه حرف موج زند در دهان ما»، لیکن بحثى که به نظرم رسید امروز مطرح کنم، موضوعى است که بارها در ذهن من گذشته و روى آن فکر و مطالعه کرده ام و به آن اهمیت مى دهم.
البته این بحث، احتمالاً بحث قابل گسترشى است. امروز براى اول بار من این مسئله را طرح مى کنم، و اگر خود من در جلسات یا نوبت هاى دیگرى که به این دانشگاه یا دانشگاه هاى دیگر مى روم، مجال و فرصت بشود، آن را ادامه مى دهم. دانشجویان، به خصوص دانشجویان رشته تاریخ و رشته هاى علوم اجتماعى، مى توانند روى این قضیه اى که من مطرح مى کنم، فکر و مطالعه کنند. این بحث، بحثى درباره مقوله روشنفکرى و روشنفکران در کشور ما است، که به نظر من مقوله مهمى است.
این مسئله، مسئله اى است که اگر من بخواهم روى آن اسم بگذارم، مثلاً خواهم گفت: ارتجاع روشنفکران، یا ارتجاع به روشنفکرى. مى دانید که مقوله روشنفکرى، اساساً ضد ارتجاع است. روشنفکرى مقوله اى است که رو به جلو دارد و به آینده نگاه مى کند؛ یعنى همان مفهومى که در فارسى آن را از «انتلکتوئل» فرانسه ترجمه کرده اند.
البته کسانى که اهل فن این کار و اهل زبانند، مى گویند این ترجمه، ترجمه درست و دقیقى نیست. حالا هرچه هست، معلوم است که مقصود چیست. من بعداً مقدارى هم در این خصوص توضیح مى دهم.
این هویت پیشرو و آینده نگر، رو به مستقبل دارد و نمى تواند با رجعت و عقبگرد خو بکند؛ اما من پدیده اى را مشاهده کردم و مشاهده مى کنم، که جز اسم گفته شده براى آن، عنوانى پیدا نمى کنم: ارتجاع روشنفکرى، رجعت روشنفکرى.
تولد روشنفکرى در ایران
من بارها گفته ام که روشنفکرى در ایران، بیمار متولد شد. مقوله روشنفکرى، با خصوصیاتى که در عالم تحقق و واقعیت دارد که در آن، فکر علمى، نگاه به آینده، فرزانگى، هوشمندى، احساس درد در مسائل اجتماعى؛ به خصوص آنچه که مربوط به فرهنگ است در کشور ما بیمار و ناسالم و معیوب متولد شد. چرا؟ چون کسانى که روشنفکران اول تاریخ ما هستند، آدم هاى ناسالمیند. حالا من چند نفر از این شخصیت ها و پیشروان روشنفکرى در ایران را اسم مى آورم: میرزا ملکم خان ارمنى، میرزا فتحعلى آخوندزاده، حاج سیاح محلاتى.
این کسانى که اولین نشانه ها و پیام هاى روشنفکرى قرن نوزدهمى اروپا را وارد ایران کردند، به شدت نامطمئن بودند. مثلاً میرزا ملکم خان که داعیه روشنفکرى داشت و مى خواست علیه دستگاه استبداد ناصرالدین شاهى روشنگرى بکند، خود او دلال معامله بسیار استعمارى و زیانبار رویتر بود!
مى دانید که در بیست سال آخر زندگى ناصرالدین شاه، انحصارات خارجى پدر این مملکت را درآورد. انگلیسى ها مى آمدند انحصارى مى گرفتند انحصار گمرکات، انحصار دخانیات، انحصار راه آهن و … باز روس ها از آن طرف مى آمدند و مى گفتند شما به رقیب ما امتیاز این معامله انحصارى و این به اصطلاح تجارت را دادید، باید به ما هم بدهید؛ به او هم چیزى مى دادند!
بعدها اسم این را «موازنه مثبت» گذاشتند؛ موازنه بین روس و انگلیس در سیاست خارجى و ارتباطات اقتصادى؛ منتها بر مبناى مسابقه! یک چیزى به این قدرت بدهند، دیگرى فردا بگوید چرا به من ندادید؛ این ها هم بگویند بگیر این هم مال تو! باز او بگوید مال من کم شد، بگویند این هم مال تو! ایران را داشتند به نفع خاندان سلطنت یعنى همان ناصرالدین شاه و دربارى ها و هر کسى که بتواند از این سفره یغما لقمه اى ببرد غارت مى کردند.
این آقاى روشنفکرى که به عنوان معروف ترین پیام آور روشنفکرى و روشنگرى در ایران مطرح بود ـ یعنى همین میرزا ملکم خان ـ خودش دلال قضیه رویتر بود! در همین انحصار معروف تنباکو که میرزاى شیرازى، مرجع تقلید وقت آن را تحریم کرد و جلوى این معامله زیانبار را گرفت میرزا ملکم خان خودش دلال آن بود!
واقعاً یکى از دلالى هاى عمده میرزا ملکم ارمنى، همین قضیه رژى بود، که دربار هم آن را قبول کرد. این آدم مى خواهد در ایران پیام آور روشنفکرى باشد؛ یعنى مردم را به آینده، به تجدد و نوگرایى دعوت کند؛ ببینید مردم چه از آب درمى آیند!
من نمى دانم شما چه قدر از تاریخ معاصر اطلاع دارید و چه قدر آن را خوانده اید. چه قدر خوب است که شماها در تابستان که قدرى فراغت پیدا مى کنید، واقعاً برنامه ریزى کنید و قدرى از تاریخ معاصر، از جمله همین قضیه تنباکو را مطالعه کنید.
کتاب هایى هم درباره این موضوع نوشته شده، که مناسب است آن ها را بخوانید. البته مطالعه کتاب هاى امین را مى گویم. بعضى ها هستند که چون پاى روحانیت و دین در میان است، از عنادى که با دین دارند، حاضر نیستند به افتخار به این بزرگى اعتراف کنند و آن را مطرح نمایند.
از یک بُعد دیگر، میرزا فتحعلى آخوندزاده شبیه میرزا ملکم خان است. این آخوندزاده، از خامنه است. من از خامنه اى هاى قدیمى و بعضى از خویشاوندان خودمان چیزهاى زیادى نسبت به او شنیده ام و مى دانم.
ایشان قبل از انقلاب اکتبر به قفقاز رفت و در روسیه سر سفره تزارها نشست و با کمک تزارها و زیر سایه آن ها، به خیال خودش بنا کرد علیه دستگاه استبداد ایران مبارزه کردن! این مبارزه، مبارزه نامطمئنى بود؛ این قابل قبول نبود. اولین چیزى را هم که این ها هدف قرار مى دادند، به جاى این که بیشتر به استبداد و جهات سیاسى بپردازند، به دین و اعتقادات مردم و سنت هاى اصیل بومى مى پرداختند، که آن را بعداً خواهم گفت.
حاج سیاح هم یک نمونه سوم است. او شرح حال زندگى خودش را در سفر اروپایى نوشته است. کسى که این کتاب را بخواند، شک نمى کند که در این کتاب، به صورت سفارش شده اى سعى شده، با هرجایى که پاى یک روحانى آزاده ى بزرگ در میان است، برخورد شود؛ عملاً نام او کتمان شود و ماجراى او مطرح نگردد. روشنفکرى در ایران، این گونه متولد شد.
دوره قاجاریه
طبقات بعدى روشنفکرى هم در ایران، طبقات مطمئنى نبودند؛ بیشتر شاهزاده ها و اشراف و اعیان زاده ها بودند. شما شرح حال سه جلدى عبدالله مستوفى را نگاه کنید، که خودش آن را نوشته است. خود او هم از همان روشنفکران است؛ ضمناً از اعیان زاده ها و خان زاده هاى دستگاه قاجار است. البته او شخصیت متعادلى است؛ شخصیت منفى به نظر نمى رسد.
اگر شما به آن کتاب نگاه کنید، خواهید دید که آن افرادى که اولین پرچم ها و پیام هاى روشنفکرى، با آن ها دیده و شنیده و شناخته مى شد، چه کسانى بودند. دوره قاجار به این ترتیب گذشت؛ یعنى یک روشنفکر وطنى میهنى بى غرضِ دلسوزِ علاقه مند، در بین مجموعه روشنفکران ایران کمتر دیده شد.
دوره رضا خان
بعد دوره رضاخان آمد. در این دوره، روشنفکران درجه یک کشور، از اساتید، از نویسندگان، از متفکرانى که جزو زبدگان روشنفکرى بودند، در خدمت رضاخان قرار گرفتند؛ رضاخانى که از فرهنگ و معرفت بویى نبرده بود و دفاع این ها از رضاخان، هیچ وجهى نداشت؛ نه باسواد بود، نه فرهنگى بود، نه ملى بود؛ همه مى دانستند که سیاست هاى انگلیسى هاست که اجرا مى شود.
خود روشنفکران مى دیدند که انگلیسى ها رضاخان را آوردند، برکشیدند، به قدرت رساندند، سلطنت او را تقویت کردند، مقدماتش را فراهم کردند، موانعش را نابود کردند و جاده را براى او صاف نمودند. در آن موقع، روشنفکران، ایدئولوگ هاى حکومت کودتایى رضاخانى شدند! هرکارى که او خواست بکند، این ها ایدئولوژى و زیربناى فکریش را فراهم مى کردند و برایش مجوز درست مى نمودند.
من دوست دارم این بحث را، نه به عنوان یک مسئول، بلکه به عنوان یک روحانى و یک طلبه، و به عنوان کسى که تقریباً همه جوانیم را در فضاى روشنفکرى زمان خودم گذرانده ام و با خیلى از این چهره هاى معروف روشنفکرى ایران، یا از نزدیک آشنا بوده ام، یا با آثارشان آشنا بوده ام و درست آن ها را مى شناسم از شاعرشان، نویسنده شان، هنرمندشان مطرح کنم و با شما حرف بزنم.
دلم مى خواهد شما جوانان این دوره، قدرى فضاى فرهنگ کشورتان را بشناسید؛ چون شماها جزو قشرهاى روشنفکر هستید. ببینید کجا قرار دارید، چه بوده و چه شده، و مى خواهند چه بشود؛ مایلم شما این نکته را توجه کنید.
از شهریور ۲۰ تا مرداد ۳۲
در دوره بعد از رفتن رضاخان و بعد از شهریور ۲۰ که حکومت عجیب و غریبى در آن وقت تشکیل شده بود بخشى از روشنفکران در آن موقع به حزب توده پیوستند؛ که اتفاقاً بعضى از صادق ترین روشنفکران از این ها بودند که به حزب توده پیوستند؛ اگرچه به شوروى وابسته بودند. آن وقت، خودشان هم اعتراف داشتند؛ همه شان هم قبول داشتند که به شوروى وابسته بودند؛ و شوروى ها در ایجاد و پشتیبانى این ها نقش داشتند، و این ها مثل ستون پنجم شوروى ها در ایران عمل مى کردند.
شما به خاطرات همین کیانورى و دیگر رؤساى توده اى ها که در جمهورى اسلامى گیر افتادند، نگاه کنید. خاطرات این ها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت مى کنند. با آن که این ها شاید همه حقایق را هم نمى خواستند بگویند، اما کاملاً از گوشه و کنار حرف هایشان مشخص مى شود که آن روز حقیقت حزب توده چه بود.
درعین حال، باز صادق ترین و مخلص ترین روشنفکران در همین مجموعه جمع شده بودند؛ یکى از آن ها خود جلال آل احمد بود، که من در این بحث، از حرف هاى او براى شما نقل خواهم کرد. مرحوم جلال آل احمد، جزو حزب توده بود. خلیل ملکى و دیگران، اول در حزب توده بودند.
من یادم نیست که این حرف را از خودش شنیدم، یا دوستى براى من نقل مى کرد. سال ۴۷ ایشان به مشهد آمده بود. در جلسه اى که با آن مرحوم بودیم، از این حرف ها خیلى گذشت. احتمال مى دهم خودم شنیده باشم، احتمال هم مى دهم کسى از او شنیده بود و براى من نقل مى کرد.
مى گفت: ما در اتاق هاى حزب توده، مرتب از این اتاق به آن اتاق جلو رفتیم منظورش این بود که مراحل حزبى را طى کردیم به جایى رسیدیم، دیدیم که از پشت دیوار صدا مى آید؛ گفتیم آن جا کجاست، گفتند این جا مسکو است؛ گفتیم ما نیستیم؛ برگشتیم.
یعنى به مجرد این که در سلسله مراتب حزبى احساس کردند که این وابسته به خارج است، گفتند که ما دیگر نیستیم؛ بیرون آمدند، و با خلیل ملکى و جماعتى دیگر، نیروى سوم را درست کردند؛ مخلص ها آن جا بودند. این دوره، تا حدود دوران دکتر مصدق و بعد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ادامه یافت.
دوران پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲
بعد از ۲۸ مرداد، از لحاظ نشان دادن انگیزه هاى یک روشنفکر در مقابل یک دستگاه فاسد، سکوت عجیبى در فضاى روشنفکرى هست. خیلى از کسانى که در دهه ۲۰ مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دهه ۳۰ به همکاران مطیع دستگاه تبدیل شدند!
آل احمد در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران»، از همین روشنفکرى دهه ۳۰ حرف مى زند. آل احمد این کتاب را در سال ۴۳ شروع کرده، که تا سال ۴۷ ادامه داشت. سال ۴۷ که آل احمد به مشهد آمد، ما ایشان را دیدیم. به مناسبتى صحبت از این کتاب شد، گفت مدتى است به کارى مشغولم؛ بعد فهمیدیم که از سال ۴۳ مشغول این کتاب بوده است.
او از ما در زمینه هاى خاصى مطالبى مى خواست، که فکر مى کرد ما از آن ها اطلاع داریم. آن جا بود که ما فهمیدیم او این کتاب را دارد مى نویسد. این کتاب بعد از فوتش منتشر شد. آن کتاب، کتابى نبود که در رژیم گذشته اجازه پخش داشته باشد؛ کتابِ صددرصد ممنوعى محسوب مى شد و امکان نداشت پخش بشود.
البته در این جا آل احمد مواضع خیلى خوبى را اتخاذ مى کند؛ اما درعین حال شما مى بینید که همین آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنت هاى ایرانى و بومى و شدیداً پابند به این سنت ها، و معتقد به زبان و ادب فارسى، و بیگانه از غرب و دشمن غربزدگى، باز درباره مسائل روشنفکرى، در همان فضاى روشنفکرى غربى فکر کرده، تأمل کرده، حرف زده و قضاوت نموده است. این که مى گویم روشنفکرى در ایران بیمار متولد شد، معنایش همین است. تا هرجا هم ادامه پیدا کرده، بیمارى ادامه پیدا کرده است.
ویژگى هاى روشنفکرى از زبان آل احمد
حالا این بیمارى چه بود؛ یعنى کجا بروز مى کرد؟ این را از زبان آل احمد براى شما ذکر مى کنم. آل احمد در مشخصات روشنفکر مى گوید: یک مشخصات، مشخصات عوامانه روشنفکر است. او مى گوید معناى «عوامانه» این نیست که عوام، روشنفکر را این گونه تصور مى کنند؛ بلکه خود روشنفکر هم گاهى همین طور فکر مى کند.
این خصوصیات سه تاست: اول، مخالفت با مذهب و دین یعنى روشنفکر لزوماً بایستى با دین مخالف باشد! دوم، علاقه مندى به سنن غربى و اروپارفتگى و این طور چیزها؛ سوم هم درسخواندگى. این دیگر برداشت هاى عامیانه از روشنفکرى است؛ ممیزات روشنفکر این است. یعنى اگر کسى متدین شد، چنانچه علامه دهر باشد، اول هنرمند باشد، بزرگ ترین فیلسوف باشد؛ روشنفکر نیست!
بعد مى گوید این سه خصوصیتى که برداشت عامیانه و خصوصیات عامیانه روشنفکرى است، در حقیقت ساده شده دو خصوصیت دیگرى است که با زبان عالمانه یا زبان روشنفکرى مى شودرا بیان کرد. یکى از آن دو خصوصیت، عبارت است از بى اعتنایى به سنت هاى بومى و فرهنگ خودى که این دیگر بحث عوامانه نیست؛ این حتمى است. دیگرى، اعتقاد به جهان بینى علمى، رابطه علمى، دانش و قضا و قدرى نبودن این ها؛ مثال هایى هم مى زند.
این در حالى است که در معناى روشنفکرى ساخته و پرداخته فرنگ که این ها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند به هیچ وجه این مفهوم و این خط و جهت و این معنا نیست! یعنى چرا باید یک روشنفکر حتماً به سنت هاى بومیش بى اعتنا باشد؛ علت چیست؟ روشنفکرى، عبارت است از آن حرکتى، شغلى، کار و وضعى که با فعالیت فکر سر و کار دارد.
روشنفکر، کسى است که بیشتر با مغز خودش کار مى کند، تا با بازویش؛ با اعصاب خودش کار مى کند، تا با عضلاتش؛ این روشنفکر است. لذا در طبقات روشنفکرى که سپس در فصل هاى بعدى کتابش ذکر مى کند، از شاعر و نویسنده و متفکر و امثال این ها شروع مى کند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبیر و معلم و روزنامه نگار ـ که آخرین آن ها روزنامه نگار و خبرنگار است ـ مى رسد.
چرا باید کسى که با تفکر خودش کار مى کند، لزوماً به سنت هاى زادگاه و کشور و میهن و تاریخ خودش بیگانه باشد، حتّى با آن ها دشمن باشد، یا بایستى با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ این سؤال در خلال حرف هاى خود این مرحوم، یا بعضى حرف هاى دیگرى که در این زمینه ها زده شده، به دست مى آید.
علت این است که آن روزى که مقوله روشنفکرى مقوله «انتلکتوئل» اول بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتى بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطى خارج شده بودند؛ مذهب کلیسایى سیاهِ خشنِ خرافى مسیحیت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند. دانشمند را مى کشد، مکتشف و مخترع را محاکمه مى کند، تبعید مى کند، نابود مى کند، کتاب علمى را از بین مى برد.
این بدیهى است که یک عده انسان هاى فرزانه پیدا شوند و آن مذهبى که این خصوصیت را داشت و از خرافات و حرف هایى که هیچ انسان خردپسندى آن را قبول نمى کند، پُر بود، به کنارى بیندازند و به کارهاى جدید رو بیاورند و دائره المعارف جدید فرانسه را بنویسند و کارهاى بزرگ علمى را شروع کنند.
بدیهى است که این ها طبیعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفکر مقلد ایرانى در دوره قاجار، که اول بار مقوله «انتلکتوئل» را وارد کشور کرد و اسم منورالفکر به آن داد و بعد به «روشنفکر» با همان خصوصیت ضد مذهبش تبدیل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامى که منطقى ترین تفکرات، روشن ترین معارف، محکم ترین استدلال ها و شفاف ترین اخلاقیات را داشت؛ اسلامى که همان وقت در ایران همان کارى را مى کرد، که روشنفکران غربى مى خواستند در غرب انجام بدهند؛ یعنى در برهه اى از دوران استعمار، روشنفکران غربى، با مردم مناطق استعمارزده غرب همصدا شدند.
مثلاً اگر کشور اسپانیا، کوبا را استعمار کرده بود و ثروت آن جا شکر کوبا را در اختیار گرفته بود، «ژان پل سارتر» فرانسوى از مردم کوبا و از «فیدل کاسترو» و از «چه گوارا»، علیه دولت استعمارى فرانسه دفاع مى کرد و کتاب مى نوشت: «جنگ شکر در کوبا».
به عبارت دیگر، روشنفکر غربى در برهه اى از زمان، با دولت و با نظام حاکم بر خودش، به نفع ملت هاى ضعیف مبارزه مى کرد. این کار در ایران به وسیله چه کسى انجام مى گرفت؟ به وسیله میرزاى شیرازى؛ به وسیله میرزاى آشتیانى در تهران؛ به وسیله سیدعبدالحسین لارى در فارس.
این ها با نفوذ استعمار مبارزه مى کردند؛ اما چه کسى به انعقاد قراردادهاى استعمارى و دخالت استعمار کمک مى کرد؟ میرزا ملکم خان و امثال او، و بسیارى از رجال قاجار که جزو روشنفکران بودند. یعنى درست مواضع جابه جا شده بود؛ اما در عین حال مبارزه با دین خرافى مسیحیت در روشنفکرى ایران، جاى خودش را به مبارزه با اسلام داد! بنابراین، یکى از خصوصیات روشنفکر این شد که با اسلام، دشمن و مخالف باشد.
البته هنوز هم که هنوز است، دنباله هاى همان خیل روشنفکران دوره پهلوى، از کتاب نویسشان گرفته، تا شاعرشان، تا محققشان، تا مصححشان، تا بیوگراف نویسشان، گاهى با صراحت همان خط را دنبال مى کنند و از مثل «میرزا فتحعلى آخوندزاده»اى، آن چنان تجلیل مى کنند، مثل این که از پیامبرى دارند تجلیل مى کنند! براى این که میرزا فتحعلى به برکت ضدیتش با دین و مبارزه اش با اسلام، هم رفت سر سفره تزارها نشست و نان آن ها را خورد و کمک آن ها را قبول کرد، و هم بعداً وقتى که بلشویک ها و کمونیست ها به خامنه ما آمدند، به نام میرزا فتحعلى آخوندزاده کنسرت راه انداختند!
من خودم چون در آن دوران، کودکى را نگذراندم، آن هایى که کودکى شان را در آن جا گذرانده بودند و یادشان بود، سال ها پیش این ماجرا را براى من نقل مى کردند. مى گفتند وقتى در زمان «پیشه ورى» سال ۱۳۲۴ و ۱۳۲۵ تبریز و بخشى از آذربایجان در اختیار نیروهاى پیشکرده شوروى قرار گرفت و اشغال شد و حکومت به اصطلاح محلى تشکیل شد و بعد هم تار و مار گردیدند، در آن وقت بلشویک ها به تبریز آمدند و به خامنه رفتند و کنسرتى به نام میرزا فتحعلى آخوند زاده راه انداختند!
یعنى یک نفر، هم در حکومت تزارى طرفدار دارد، هم در حکومت بلشویک ها که حکومت تزارى را برانداخته است! شخصیت مضطرب را مى بینید؟! نقطه مشترک حکومت تزارى و حکومت کمونیستى چیست؟ ضدیت با مذهب، ضدیت با اسلام؛ و ایشان منادى ضدیت با اسلام بوده است.
البته به نظر ما، در روشنفکرى به معناى حقیقى کلمه، نه ضدیت با مذهب هست، و نه ضدیت با تعبد؛ یک انسان مى تواند هم روشنفکر باشد؛ به همان معنایى که همه روشنفکر را تعریف کرده اند ـ کسى که به آینده نگاه مى کند، کار فکرى مى کند، رو به پیشرفت دارد ـ و هم مى تواند مذهبى باشد، مى تواند متعبد باشد، مى تواند مرحوم دکتر بهشتى باشد، مى تواند شهید مطهرى باشد، مى تواند بسیارى از شخصیت هاى روشنفکرِ مذهبى کاملاً مؤمن ما باشد، که ما دیده ایم؛ هیچ لزومى ندارد که مخالف مذهب باشد.
جالب این جاست که وقتى قید عدم تعبد را جزو قیود حتمى و اصلى روشنفکرى ذکر مى کنند، نتیجه این مى شود که علامه طباطبایى، بزرگ ترین فیلسوف زمان ما، که از فرانسه فلاسفه و شخصیت هاى برجسته اى مثل «هانرى کربن» به این جا مى آیند و چند سال مى مانند تا از او استفاده کنند، روشنفکر نیست؛ اما مثلاً فلان جوجه شاعرى که به مبانى مذهب و مبانى سنت و مبانى ایرانیگرى اعتقادى ندارد، و چند صباحى هم در اروپا یا امریکا گذرانده، روشنفکر است؛ و هرچه در اروپا بیشتر مانده باشد، روشنفکرتر است! ببینید چه تعریف غلط و چه جریان زشت و نامناسبى به نام روشنفکر در ایران ایجاد شده بود.
در جریان مسائل عظیم کشور، روشنفکران با همین خصوصیات حضور داشتند؛ اما در حاشیه. در قضیه ۲۸ مرداد، هیچ مبارزه حقیقى از جانب روشنفکران صورت نگرفت. البته ۲۸ مرداد نسبت به زمان ما، خیلى قدیمى و دور از دسترس است؛ لیکن شدت عمل رژیم پهلوى در قضیه ۲۸ مرداد، با روشنفکرانى که احیاناً به دکتر مصدق یا نهضت ملى علاقه اى هم داشتند، کارى کرد که بکل کنار رفتند و هیچ مبارزه حقیقى از طرف مجموعه روشنفکر صورت نگرفت؛ در حالى که وظیفه روشنفکرى ایجاب مى کرد که به نفع مردم و به نفع آینده آن ها وارد میدان بشوند، شعر بگویند، بنویسند، حرف بزنند و مردم را روشن کنند؛ اما این کارها انجام نگرفت.
بعد به قضیه پانزده خرداد مى رسیم، که بزرگ ترین حادثه اى بود که در قرن حاضر در کشور ما، میان مردم و رژیم حاکم اتفاق افتاده بود. در پانزده خرداد، سخنرانى امام(رضوان اللّه علیه) در قم و در روز عاشورا، آن چنان ولوله اى ایجاد کرد که یک شورش عظیم مردمى، بدون هیچ گونه رهبرى مشخصى در تهران، فردا و پس فراى آن روز به راه افتاد. اسنادى هم چاپ شده، که نشاندهنده مذاکرات هیأت دولت براى مقابله با این حادثه در همان روزهاست.
شما ببینید، آن سخنرانى و آن حضور مردم، چه زلزله اى به وجود آورده بود. حرکت امام، با قوى ترین شکلى که ممکن بود انجام بگیرد، انجام گرفت و مردم را به حرکت درآورد. بعد هم سربازان رژیم به خیابان ها آمدند و مردم را به گلوله بستند. چند هزار نفر که البته آمار دقیقش را هرگز ما نتوانستیم بفهمیم در این ماجرا کشته شدند و خون ها ریخته شد.
آل احمد در همین کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» مى گوید:
روشنفکران ایرانى ما ـ به نظرم چنین تعبیرى دارد ـ دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند! یعنى لب تر نکردند! همین روشنفکران معروف؛ همین هایى که شعر مى گفتند، قصه مى نوشتند، مقاله مى نوشتند، تحلیل سیاسى مى کردند؛ همین هایى که داعیه رهبرى مردم را داشتند؛ همین هایى که عقیده داشتند در هر قضیه از قضایاى اجتماعى، وقتى آن ها در یک روزنامه یا یک مقاله اظهارنظرى مى کنند، همه باید قبول کنند، این ها سکوت کردند! این قدر این ها از متن مردم دور بودند؛ و این دورى همچنان ادامه پیدا کرد.
گاهى نشانه هاى خیلى کوچکى از آن ها پیدا مى شد؛ اما وقتى که دستگاه یک تشر مى زد، برمى گشتند مى رفتند! یکى از نمونه هاى جالبش، آدم معروفى بود، که چند سالى هست که فوت شده است؛ حالا نمى خواهم اسمش را بیاورم؛ کتابش را مى گویم؛ هر کس فهمید، که فهمید. این شخص، قبل از انقلاب نمایشنامه اى نوشته بود به نام: «آ باکلاه، آ بى کلاه». آن وقت ها ما این نمایشنامه را خواندیم.
او نقش روشنفکر را در این نمایشنامه مشخص کرده بود. در آن بیان سمبلیک، منظور از «آ بى کلاه» انگلیسى ها بودند، و منظور از «آ باکلاه» امریکایى ها بودند. در پرده اول، نمایشنامه نشاندهنده دوره نفوذ انگلیس ها بود؛ و در پرده دوم، نشاندهنده دوره نفوذ امریکایى ها؛ و در هر دو دوره، قشرهاى مردم به حسب موقعیت خودشان، حرکت و تلاش دارند؛ اما روشنفکر که در آن نمایشنامه، «آقاى بالاى ایوان» نام دارد بکل برکنار مى ماند! مى بیند، احیاناً کلمه اى هم مى گوید، اما مطلقاً خطر نمى کند و وارد نمى شود.
این نمایشنامه را آن آقا نوشت، و من همان وقت در مشهد بعد از نماز براى دانشجویان و براى جوانان صحبت مى کردم. این کتاب به دست ما رسید، من گفتم که خود این آقاى نویسنده این کتاب هم، همان «آقاى بالاى ایوان» است؛ در حقیقت خودش را تصویر و توصیف کرده است؛ به کلى برکنار!
بنابراین، بدترین کارى که ممکن بود یک مجموعه روشنفکرى در ایران بکند، کارهایى بود که روشنفکران ما در دوره پانزده ساله نهضت اسلامى انجام دادند؛ بکل کنار رفتند! نتیجه هم معلوم شد: مردم مطلقاً از آن ها بریدند. البته تا حدودى، تعداد خیلى معدودى وسط میدان بودند؛ از جمله خود مرحوم آل احمد بود؛ حتّى شاگردان و دوستان و علاقه مندانش وارد این میدان نشدند؛ خیلى دورادور حرکتى کردند.
زندان ها از مردم، از روحانیون، از دانشجویان، از طلبه ها، از آحاد مردم، از کارگر، از کاسب پُر بود. تمام طول این سال هاى متمادى، بیشترین تعداد زندانى ها را، زندانى هاى مربوط به نهضت امام تشکیل مى دادند؛ چون تلاششان، تلاشى بود که دستگاه را به ستوه مى آورد. این چهره هاى معروفى که همه مى شناسید، زندان رفتند و ساعت هاى متمادى زیر شکنجه فریاد کشیدند؛ اما آن آقایان نه!
البته بعضى از این ها که به خاطر چیز مختصرى به زندان مى افتادند، تقریباً به فوریت به توبه نامه مى رسیدند! الان در میان همین چهره هاى معروفى که مى خواهند عامل ارتجاع روشنفکرى در زمان ما بشوند که بعد عرض مى کنم کسانى بودند که در زندان نامه مى نوشتند و التماس و گریه مى کردند! ما این ها را کاملاً از نزدیک مى شناسیم؛ خودشان هم مى دانند که ما آن ها را مى شناسیم؛ اما جوانان این ها را نمى شناسند. آن مجموعه آن روز، تا زمان انقلاب نشان دادند که یک قشر غیر قابل اعتماد براى رهبرى فکرى مردمند.
البته یکى، دو سال به انقلاب، حرکتى به وجود آمد. این حرکت هم به این شکل بود که موج نهضت، با بار معرفتى و اعتقادى خودش، وارد محافل گوناگون شد. خیلى ها بودند که به اسلام اعتقاد نداشتند؛ اما به برکت نهضت، به اسلام اعتقاد پیدا کردند.
خیلى از دختران بودند که به حجاب هیچ اعتقادى نداشتند؛ اما در دوران نهضت، بدون این که کسى به آن ها حتّى یک کلمه بگوید، خودشان باحجاب شده بودند؛ یعنى نهضت امام، نهضت اسلامى، با گسترش خودش، با اوج خودش، با کربلایى شدن خودش، هرچه بیشتر تلفات مى داد، هرچه بیشتر شهید مى داد، هرچه بیشتر فدایى مى داد، طرفداران بیشتر و پیام گسترده ترى پیدا مى کرد.
هرچه پیام انقلاب پیش مى رفت، پیام نهضت هم که همان پیام دین و پایبندى به اصول اسلامى و معارف اسلامى بود گسترش پیدا مى کرد، و البته مجموعه اى را هم شامل شد. این ها اشخاص مشخصى که البته من نمى خواهم اسم بیاورم وارد میدان شدند، تا انقلاب شد.
دوران بعد از پیروزى انقلاب
بعد از پیروزى انقلاب، روشنفکرى در ایران برنیفتاد روشنفکرى وجود داشت اما در واقع یک روشنفکرى نوین به وجود آمد. در دوره انقلاب، شاعر، نویسنده، منتقد، محقق، کارگردان، سینماگر، نمایشنامه نویس، نقاش، از دو قشر پدید آمد: یکى از عناصرى که انقلاب این ها را به وجود آورده بود، و دوم عناصرى که از دوره قبل بودند و انقلاب این ها را به کلى قلب ماهیت کرده بود.
براى اولین بار بعد از گذشت تقریباً صد سال از آغاز تحرک روشنفکرى در ایران، روشنفکرى بومى شد. آن کسانى که در مقوله هاى روشنفکرى فعالترند و در مرکز دایره روشنفکرى قرار دارند یعنى نویسندگان و شعرا تا برسد به قشرهاى گوناگون، مثل هنرمندان و نقاشان و …، این ها براى اولین بار در این کشور مثل یک ایرانى فکر کردند، مثل یک مسلمان حرف زدند، محصول روشنفکرى و هنرى و ادبى تولید کردند؛ این شد یک دوران جدید.
البته مقاومت هایى بود، لیکن حرکت عظیم انقلابى، که همه چیز مقدمه چنین حرکتى است ـ این را شما بدانید که هر فکرى، هر قلم زدنى، هر کار کردنى، مقدمه چنین حرکتى است؛ مثل حرکتى که در انقلاب براى کشور پدید آمد ـ بزرگ ترین برکات را براى کشور دارد؛ لذا موج حرکت خودى و اسلامى و بومى روشنفکرى، با شعبه هاى گوناگونش در کشور، همه چیز را تحت الشعاع قرار داد؛ از آهنگساز گرفته، تا موسیقیدان، تا هنرمند، تا ادیب، تا شاعر، اسلامى فکر کردند، اسلامى کار کردند؛ لااقل تلاش کردند که این گونه باشند.این، چیز بسیار نو و مبارکى بود؛ و این ادامه پیدا کرد.
جنگ، میدانى براى بروز استعدادها در این زمینه شد. مى دانید یکى از چیزهایى که هنر و ادبیات را در هر کشورى به شکوفایى مى رساند، حوادث سخت، از جمله جنگ است. زیباترین رمان ها، بهترین فیلم ها، شاید بلندترین شعرها، در جنگ ها و به مناسبت جنگ ها سروده شده و گفته شده و تولید شده و به وجود آمده است؛ در جنگ ما هم همین طور بود.
ما در جنگ مظلوم بودیم. ما در جنگ ملتى بودیم یکجا مظلوم و مورد ستم. ما که تجاوزى به کسى نکرده بودیم؛ ما هیچ بهانه اى دست کسى نداده بودیم؛ ما حتّى یک تیر هم به داخل مرزهاى عراق پرتاپ نکرده بودیم؛ اما طبیعت انقلاب این بود که به ما حمله نظامى بشود.
یکى از رهبران ملى آفریقا، «احمد سکوتره» رئیس جمهور گینه کوناکرى بود. او در دوران ریاست جمهورى من، چند بار به ایران آمد. یکى از دفعاتى که آمد، زمان جنگ بود. گفت از این جنگى که بر شما تحمیل شده، تعجب نکنید. هر انقلابى که علیه دستگاه هاى استعمارى و استکبارى و قدرت هاى متنافذ جهانى باشد، وقتى به وجود بیاید، یکى از اولین کارهایى که علیه آن مى شود، این است که یکى از همسایگانشان را به جانش مى اندازند؛ شما هم مشمول این قانون کلى شده اید؛ تعجب نکنید.
او به من گفت: به شما از یک مرز حمله کرده اند؛ اما به من، از پنج جاى مرزم، پنج کشور حمله کرده اند! چون کشور کوچکى است و اطرافش کشورهاى متعددى هست. او هم چون یک فرد انقلابى بود و با یک انقلاب سر کار آمده بود، مورد حمله قرار گرفته بود.
همه مردم در جنگ شرکت داشتند. در حادثه جنگ، نقش رهبرى، نقش طراز اول بود. رهبرى با خودش، حضور یکپارچه مردم را آورد. این بسیج، تشکیل سپاه، تحرک عظیم ارتش، کارهاى فراوانى که انجام گرفت، کمک مردم، همراهى مردم و … هم، آن فضایى را که روشنفکرى براى رشد و شکوفایى خودش لازم داشت، در همان جهت درست تشدید کرد.
البته این هایى که مى گویم، مسئله اغلب است نه عمومى استثناهایى دارد. در همان دوران جنگ، نویسنده و داستان نویسى، داستانى درباره جنگ نوشت؛ لیکن داستانى که ایران را در این جنگ محکوم مى کند! ببینید، وقتى کسى حاضر نیست به هیچ قیمتى از مواضع غلط خودش منصرف بشود، این طورى درمى آید.
ایرانى که اهواز و آبادان و خرمشهرش، بدون اراده و بدون اختیار او، مورد هجوم نظامى دشمن قرار گرفته، و جمهورى اسلامى از رهبرى، از دولت، از نیروهاى مسلح و از مردم با همه وجود وارد میدان شده است، چه ایرادى باید به این گرفت؟ این رمان، اول تا آخر، ایراد به مردم و مسئولان آن منطقه، و تمسخر و اهانت به آن هاست. از این چیزها، از بعضى از آن قدیمى ها صادر شد؛ لیکن روال عمومى این طورى نبود؛ تا بعد از جنگ و تا بعدها، روال عمومى در جهت صحیح بود.
در عالم حرکت روشنفکرى، این یک پیشرفت و یک ترقى و یک کار منطبق با طبیعت روشنفکرى بود؛ چون روشنفکرى طبیعتش پیشروى است؛ و درستش همین بود که از آن اشتباه و از آن بیمارى نجات پیدا کند؛ اما در شرایط قبل از انقلاب امکان نداشت؛ شرایط انقلاب این تحول را ممکن و عملى کرد.
دوران پس از جنگ تحمیلى
یک کلمه از بحث من باقى مانده؛ و آن یک کلمه، همه آن مطلبى است که اسم این بحث به مناسبت آن است. آن یک کلمه این است: از بعد از جنگ تلاش هایى جدى شروع شده، براى این که روشنفکرى ایران را به همان حالت بیمارى قبل از انقلاب برگردانند برگشت به عقب، ارتجاع یعنى باز قهر کردن با مذهب، قهر کردن با بنیان هاى بومى، رو کردن به غرب، دلبستگى و وابستگى بى قید و شرط به غرب، پذیرفتن هرچه که از غرب از اروپا، از امریکا مى آید، بزرگ شمردن هر آنچه که متعلق به بیگانه است، و حقیر شمردن هر آنچه که مربوط به خودى است؛ که در باطن خودش، تحقیر ملت ایران و تحقیر بنیان هایش را همراه دارد؛ من این را دارم مشاهده مى کنم.
این ها چه کسانى هستند؟ البته مى شود حدس زد؛ من این جا دیگر خبر یقینى نمى توانم بگویم. یک عده کسانى هستند که «لم یؤمنوا بالله طرفه عین». این ها هرگز نه به اسلام و نه به ایران، ایمانى نیاورده اند. آن چند سالى هم که این جریانات روشنفکرى الهى، اسلامى، مذهبى، حقیقى، ایرانى هرچه مى خواهید اسمش را بگذارید در ایران وجود داشت، این ها حاضر نشدند حتّى سر بلند کنند! به گوشه اى رفتند، یا به خارج از کشور سفر کردند و معبود خودشان، قبله خودشان، معشوق خودشان را آن جا یافتند.
این ملت، این سنت ها، این تاریخ این فرهنگ، برایشان اهمیتى نداشت؛ طبعاً آینده این ملت هم برایشان اهمیتى ندارد. ممکن است حرف بزنند، ممکن است ادعا بکنند؛ اما گذشته نشان نمى دهد که این ها صادقند. این ها به فکر مردم نیستند؛ به فکر خودشانند.
بعضى ها هم کسانى هستند که ممکن است تحت تأثیر این ها قرار بگیرند؛ عنوان هاى پُرطمطراق روى ذهن ها اثر بگذارد. بعضى هم احتمالاً نمى توانم یقیناً بگویم کسانى که اجیر باشند. بالاخره یکى از چیزهایى که راحت در خدمت پول قرار مى گیرد، ادبیات و قلم و هنر و شعر است؛ تعجبى ندارد! ما شعراى بزرگى را داشتیم که براى فلان پادشاه شعر گفتند و او را ستودند؛ در حالى که در خور لعن و نفرین بودند.
ما کسان زیادى را داشتیم که به خاطر پول، به خاطر دنیا، به خاطر شهوات، از بنیان هاى پلید و زشت حمایت کردند؛ در حالى که باید از آن ها تبرى مى جستند؛ هیچ بُعدى ندارد. البته عرض کردم که این اطلاع نیست؛ این حدس است. مى خواهند روال را به عقب برگردانند؛ نباید روشنفکران مسلمان ما این را اجازه بدهند.
این که مى گویم نباید اجازه بدهند، مقصودم این نیست که حالا بلند شوند دعوا کنند؛ نخیر، میدان روشنفکرى، میدان مشت و امثال این ها نیست. میدان فرهنگ و روشنفکرى، میدان همان فرهنگ است؛ ابزارهایش، ابزارهاى فرهنگى است.
جوانانى که اهل مقولات روشنفکریند، باید در میدان فعال بشوند. جوانان! خودتان را بسازید. یک ملت اگر بخواهد راه رشد و کمال و پیشرفت را طى بکند، باید از لحاظ ایمان فکرى، به جاى محکمى متکى باشد. آن ملتى، آن نسلى، آن جوانى که بخواهد به یک مجموعه هُرهُرى مذهب، بى ایمان، بى اعتقاد به بنیان هاى اخلاقى و دینى و معنوى دل بسپارد و با حرف آن ها پیش برود، زیر پایش سست خواهد شد؛ نسل جوان، همانى خواهد شد که در دوران رژیم پهلوى بود؛ یأس آور، بى فایده، مایل به فساد، آماده براى کجروى. آن وقت براى آن که کسى آن ها را باز از آن راه، به راه راست حرکت بدهد، معونه زیادى لازم است؛ حرکتى مثل انقلاب اسلامى لازم است، که به آسانى در قرنى بلکه قرن هایى در این کشور پیش نمى آید.
با همه قوا باید موجودى فعلى را حفظ کرد. نباید اجازه بدهند که یک عده افرادى که سال هاى متمادى در این کشور با ابزارهاى روشنفکرى و با ابزارهاى فرهنگى، هیچ خدمتى به این مردم نتوانستند انجام بدهند ـ حداقلش این است ـ در هیچ مشکل و مسئله مهمى نتوانستند با این مردم همراه باشند و به پاى مردم برسند؛ حتّى نتوانستند پابه پاى مردم برسند، چه برسد بخواهند جلودار و پیشرو و رهبر مردم باشند؛ همیشه عقب ماندند، همیشه در انزوا ماندند؛ این ها مجدداً به این کشور بیایند و سایه فکر و فرهنگ خودشان را حاکم بکنند.
این که مى بینیم در بعضى از مطبوعات و مجلات و منشورات فرهنگى، چیزهایى نشان داده مى شود، دنبال رجعت به گذشته اند؛ دنبال برگشتن به حالت بیمارى روشنفکریند. این مقوله روز است. این مقوله بسیار اساسى و مهمى است.
خطاى تاریخى جلال آل احمد
البته روشنفکر جماعت وقتى بخواهند در این زمینه ها حرف بزنند، مى توانند بنشینند ببافند، حرف بزنند، که آقا نمى شود، روشنفکرى با دین نمى سازد؛ دین اگر به کشورى آمد، همه چیز را تحت الشعاع قرار مى دهد؛ کمااین که متأسفانه در یک پاورقى، مرحوم آل احمد هم یک جمله این طورى دارد، که خطاى تاریخى است. به نظر من، ایشان در این جا دچار خطاى تاریخى شده است.
مى گوید در زمان صفویه، چون دین، منشیگرى، ادیبى و دبیرى، در کنار دستگاه هاى حکومتى قرار گرفت ـ یعنى مثلاً میرداماد رفت کنار شاه عباس نشست ـ لذا در دوران صفویه، فرهنگ و ادب و فلسفه و هنر تنزل کرد! این اشتباه است. مثل دوره صفویه، دوره اى در طول ادبیات نیست. مرحوم آل احمد اهل شعر نبوده؛ به نظر من، از روى بى اطلاعى اظهارنظر کرده است.
شعراى مخالف سبک هندى، حرف معروف غلطى را در دهن ها انداختند. سبک هندى، در دوره صفویه رایج شد و تا دوره زندیه و اوایل قاجاریه هم ادامه داشت؛ بعد گروه دیگرى پدید آمدند، که به آن ها به اصطلاح متجددان و انجمن ادبى اصفهان مى گفتند. این ها با سبک هندى خیلى مخالف بودند. البته شعرهایشان هرگز به پایه شعراى سبک هندى هم نمى رسد فاصله خیلى زیاد است لیکن مخالف بودند.
از آن زمان ترویج شد که دوره صفویه، دوره انحطاط شعر است! نه، شاعر بزرگى مثل صائب، متعلق به دوران صفویه است. شعرایى مثل کلیم، مثل عرفى، مثل طالب آملى، متعلق به دوران صفویه اند.
شعرایى که در همه طول تاریخ شعر، ما نظیرشان را کم داریم، در دوره صفویه بوده اند. نصرآبادى در «تذکره نصرآبادى»، در زمان خودش در اصفهان، نزدیک به هزار شاعر را اسم مى آورد و شرح حالشان را مى نویسد. شهرى مثل شهر اصفهان، هزار شاعر! البته شعراى خوب، نه شاعر جفنگ گو! شعرهایشان هست، تذکره نصرآبادى هم موجود است. ما کى و کجا چنین چیزى داشتیم؟
در فلسفه، ملاصدرا، بزرگ ترین فیلسوف همه تاریخ فلسفه اسلامى، متعلق به زمان صفویه است. میرداماد، مربوط به زمان صفویه است. فیض کاشانى عارف معروف مربوط به زمان صفویه است.
لاهیجى متکلم و فیلسوف معروف متعلق به زمان صفویه است. این چه حرفى است که زمان صفویه، دوره انحطاط شعر است؟ نخیر، اتفاقاً دوران صفویه، دوران شکوه و اوج ادب و هنر است.
البته ادب به معناى شعر، نه نثر. نثر هم خوب است، اما آن چنان اوجى ندارد. بهترین کاشیکارى ها و بهترین معمارى ها، متعلق به دوران صفویه است. شما در طول تاریخ، مثل مسجد شیخ لطف الله در یک مقوله، مثل میدان نقش جهان اصفهان در یک مقوله، مثل آن ساختمان ها در مقولات دیگر نمى توانید پیدا کنید؛ مگر خیلى کم. این ها متعلق به دوران صفویه است.
البته صفویه شعرا را به دربار نمى بردند، تا به آن ها پول بدهند؛ ولى واقعاً نمى خواهم از صفویه دفاع هم بکنم. ما با همه شاه ها بدیم. شاه بد است. اصلاً شاه نمى تواند خوب باشد. ملوکیت بد است. ملوکیت، به معناى مالکیت است. آن کسى که خودش را مَلک مى نامد یعنى پادشاه مالکیتى نسبت به مردم و به اصطلاح رعیت خودش براى خود قائل است. در اسلام اصلاً ملوکیت مردود است.
آن روز در نماز جمعه هم گفتم که خلافت و ولایت، نقطه مقابل ملوکیت است. پادشاهان صفویه هم پادشاه بودند و ما اصلاً نمى توانیم از آن ها دفاع بکنیم؛ اما از لحاظ تاریخى، این حرف، حرف غلطى است که ما بگوییم در دوره صفویه، شعر و ادبیات، تنزل و انحطاط پیدا کرده است.
من مى بینم که هنوز هم به تبع همان دوران، در تلویزیون و رادیو و این جا و آن جا، گاهى همین مطالب را مى گویند. نخیر، دوران صفویه، دوران انحطاط نیست. بعد از حافظ، هیچ غزلسرایى به عظمت «صائب» نیامده است. بعد از رودکى، هیچ شاعرى به تعداد صائب شعر نگفته است؛ دویست هزار شعر دارد. البته شاعرِ حسابى که بشود روى شعرش ایستاد و از شعرش دفاع کرد، مورد نظر است؛ والاّ شاعران جفنگ گو هرچه بخواهید، مى گویند. هیچ شهرى به قدر اصفهان، در خودش شاعر و هنرمند و فاضل و فیلسوف و فقیه نداشته است؛ این چه حرفى است؟!
على ایحال، ارتجاع روشنفکرى این است؛ یعنى برگشتن به دوران بیمارى روشنفکرى؛ برگشتن به دوران بى غمى روشنفکران؛ برگشتن به دوران بى اعتنایى دستگاه روشنفکرى و جریان روشنفکرى به همه سنت هاى اصیل و بومى و تاریخ و فرهنگ این ملت.
امروز هر کس این پرچم را بلند کند، مرتجع است؛ ولو اسمش روشنفکر و شاعر و نویسنده و محقق و منتقد باشد. اگر این پرچم را بلند کرد پرچم بازگشت به روشنفکرى دوران قبل از انقلاب، با همان خصوصیات، و با جهتگیرى ضد مذهبى و ضد سنتى این مرتجع است؛ این اسمش ارتجاع روشنفکرى است.
شما دانشجویان، خودتان جزو قشرهاى روشنفکر هستید؛ روى این موضوع باید فکر و کار کنید. البته من اگر بخواهم در این زمینه صحبت بکنم، با این یک ساعتى که صحبت شد، مطلب تمام نمى شود؛ چون نمونه ها و مثال هاى فراوانى وجود دارد؛ حرف هاى فراوانى در این زمینه هست؛ انتقادهاى گوناگونى از حرف هاى کسانى که در این زمینه ها حرف زده اند، وجود دارد، که من اگر بخواهم این ها را بگویم، خیلى طول مى کشد. ان شاءالله ادامه مطلب براى فرصت و مجال دیگرى بماند. (بیانات رهبر معظم انقلاب در جمع دانشجویان دانشگاه تهران، ۲۲/۲/۱۳۷۷.)
جمع بندی و نتیجه گیری
در این مطلب، بیانات رهبر فرزانه انقلاب برای تبیین جریان روشنفکری در ایران، ارایه شد. انتظار نمی رود که اندیشوران و محققان چشم از دنیای اطراف خود بردارند و در حوزه درون و جامعه خودی حبس گردند، و هیچ گونه تعامل فکری با همسایگان و همنوعان خود چه در داخل و چه در خارج نداشته باشند.
بلکه سخن این است که هر متفکری باید با ایده های جدید به ویژه ایده هایی که سنخیتی با ایده و افکار خودی ندارد و گاه متباین و متضاد با آن است با احتیاط روبه رو گردد و آموزه های خود را بسنجد و در صورت تضاد از آن دوری کند. متأسفانه روشنفکران ایرانی که به منورالفکران مشهورند از این حقیقت دور بودند و چشم بسته آن چه را که در مغرب زمین اندیشه می شد را به جان دیده خریدند.
هر اندیشورزی قبل از مواجهه با ایده های دیگران، باید سعی کند ایده های خودی و به تعبیری، ملی و مذهبی خود را به خوبی بشناسد و نقطه ضعف و قوت آنها را دریابد، آنگاه به سراغ دیگر ایده ها رفته و در جهت مثبت و منفی بودن آن سخن گوید.