پیامبر (ص) براى آینده آیین ومکتبش چه اندیشیده است؟

عالمان، محدّثان،متکلّمان و متفکّران اسلامى در این باره بسیار نگاشته اند و نظریه هاى گونه گونى ارائه کرده اند. به واقع، آنان کوشیده اند آنچه را در تاریخ اسلامْ واقع شده، به گونه اى، استوار سازند و بر آن، مبنا یا مبناهایى بنا نمایند؛امّا حقیقت چیست؟

نگریستن دقیق به موضوع و بررسى همه جانبه زندگانى پیامبر خدا نشان مى دهد که موضع ایشان در برابر آینده رسالت، از سه حال، خارج نیست:

۱ . پیامبر صلى الله علیه و آله مسئله را یکسر «مسکوت» گذاشته و درباره آن ، هیچ سخنى با امّت نگفته است.

۲ . پیامبر صلى الله علیه و آله آن را «به امّت ، وا نهاده» و به تدبیر آنان اعتماد کرده و صحابه را به تعیین سرنوشت آینده رسالت ، مأمور نموده است.

۳. پیامبر صلى الله علیه و آله با نصّى (تصریحى) روشن، «آینده را رقم زده» و شخصى را که مى باید پس از او مسئولیّت هدایت امّت و اداره جامعه اسلامى را به دوش گیرد، معرّفى کرده است.

اکنون به این فرض ها مى نگریم و چگونگى آنها را بررسى مى کنیم.

فرض نخست: سکوت در قبال آینده

چرا پیامبر صلى الله علیه و آله طرحى براى آینده نیفکنده و آینده امّت را مسکوت گذاشته است؟ چنین موضعى ممکن است از چگونه اندیشه اى سرچشمه گرفته باشد؟

این بى اعتنایى و مسکوت گذاشتن را مى توان بر دو پیش فرض، بنا نهاد . اکنون باید بنگریم که آیا این دو پیش فرض ، معقول اند:

پیش فرض اوّل : احساس امنیّت و نفى هر گونه خطر

این سخن، بدین معناست که پیامبر صلى الله علیه و آله مى دانسته که هیچ گونه خطرى امّت را تهدید نمى کند و هیچ جریان درهم شکننده اى آینده مردم را متزلزل نمى سازد و امّتى که به زودى، «رسالت اسلامى» را به ارث خواهد برد، در ایجاد طرحى براى اداره جامعه، موفّق خواهند بود.

آیا این تصوّر، درست است؟ واقعیّت جامعه آن روز، به خوبى روشنگر آن است که چنین تصوّرى، نا استوار است و خطرهاى جدّى و بنیادبراندازى، جامعه اسلامى آن روز را تهدید مى کرده است. این خطرها عبارت اند از:

الف ـ خلأ رهبرى

پیامبر صلى الله علیه و آله جامعه اى بنیاد نهاده بود که زمان زیادى از شکل گیرى ابعاد فرهنگى، اجتماعى و سیاسى آن نمى گذشت. به همین خاطر هم زمام تمامى این امور را خود به عهده داشت. از سوى دیگر، درگیرى هاى بسیار و نبردهاى پى درپى، امکان تعمیق اندیشه و گسترش معیارگرایى و تعمیم فرهنگ را از او ستانده بود.

همچنین ، بسیارى از کسانى که عنوان «صحابه» داشتند ، از دین، تصوّرى درست و عمیق نداشتند، نیز از پیامبر صلى الله علیه و آله و ابعاد رسالت او . آشکار است که اینان با فقدان رهبرى، دچار بحران شده، در بحران هاى دلهره آفرین، توان تصمیم را از کف مى دادند و یکسر در کمند سیاست بازان و سیاست زدگان قرار مى گرفتند.

آیا با توجّه به این واقعیّت ـ که نمونه هاى عینى آن در تاریخ، بسیار است ـ مى توان تصوّر کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله چنین جامعه اى را رها کرده و سرنوشت آن را به خود جامعه سپرده باشد و در عین حال، از آینده، آسوده خاطر بوده باشد؟!

ب ـ رشد نایافتگى جامعه

بر بخش پایانى سخن پیشین ، تأکید مى کنیم که وارثان آن رسالت تحوّل آفرین، از چنان جایگاه فکرى و سیاسى والایى برخوردار نبودند که بتوانند با آرامش و آینده نگرى، فردایشان را رقم بزنند ؛ چرا که هنوز هم رسوبات جاهلى و تعصّبات قبیله اى، در آنان نفوذى جدّى داشت.

باز هم تأکید مى کنیم که آنان ، درک استوارى از جایگاه والاى نبوّت و پیامبر خدا نداشتند و از این رو بود که گاه، او را چنان فردى مى انگاشتند که «از سرِ خشم و خشنودى» سخن مى گوید و دیگر گاه، او را به عدالت ، توصیه مى نمودند و گاه، به سبب گران آمدن تصمیم هاى او بر آنان، در اصل رسالت، شک مى کردند. با این همه، آیا معقول است که پیامبر صلى الله علیه و آله زمام امور را به چنین جامعه اى سپرده و با اطمینان خاطر، به سوى حق شتافته باشد؟!

ج ـ منافقان و جریان هاى ویرانگر از درون

کسان بسیارى بودند که در هنگامه حاکمیّت و رسالت پیامبر خدا، با وجودِ تمام توان و قدرتى که آن بزرگوار یافته بود، با وى رویاروى مى شدند. آنان، گو این که پوششى از ایمان بر خود نهاده بودند ، امّا در درون، یکسر با گسترش آیین حق، در تضاد بودند.

این رویارویى را مى توان با توجّه به واقعیّت هاى تاریخ ، بسى گسترده تر از عملکرد منافقان دانست ـ که بدان در جایگاه خود اشاره خواهیم کرد ـ . نیز نمى توان پیامبر خدا را از این همه، بى خبر انگاشت و چنین پنداشت که آن بزرگوار ، بدون توجّه به اینها و جز اینها ، امّت را رها کرده باشد .

بر اینان باید افزود کسانى را که تازه مسلمان بودند ؛ و پس از فتح مکّه ، به اسلام گرویده بودند و هنوز حقایق، در جانشان به شایستگى و بایستگى، رسوخ نکرده بود. روشن است که اینان، با اندک دگرگونى، راه دیگر مى رفتند و سمت و سویى دیگر مى گرفتند. گواه این حقیقت ، جریان هاى پس از پیامبر صلى الله علیه و آله است.

د ـ یهود، قدرت هاى دیگر و خطرهایى از برون

اسلام، انقلابى ویرانگر و بنیادگر بود ؛ حرکتى که بسى نقشه هاى شیطانى را در هم ریخت و بر ویرانه هاى آنها، بنیادى نو درافکند. پیامبر خدا آیینى را عرضه کرده بود که داعیه رهبرى جهانى داشت.

دشمن، این همه را دریافته بود. پس با تمام کوشش و توان در برابر آن ایستاد و تا آخرین رمق، جنگید و چون نبردِ رویارو را بى ثمر دید ، به توطئه هاى گوناگون دست زد . این همه، براى کسانى که اندک شناختى از تاریخ اسلام داشته باشند، روشن است.

اکنون با آن همه رویارویى و درگیرى با یهود و قبایل مشرک و… ،آیا مى توان تصوّر کرد که آنان آرام گرفته بودند و دیگر با اسلام ، کارى نداشتند؟! آیا براى سیاستمدارى هوشمند و آگاه، معقول است که این همه را نادیده انگارد و بدون داشتن هیچ طرح و برنامه اى براى حرکت نوپایش، بگذارد و بگذرد؟! آیا مى توان پیامبر خدا را پیشوایى تصوّر کرد که پس از آن همه درگیرى، بر این باور بوده است که امّتش چنان صلابتى یافته اند که دیگر نباید نسبت به آنها هراسى داشت و چنان سربه راه شده اند که دیگر خطرى بر سرِ راه نخواهند داشت؟!

پیش فرض دوم : بى اعتنایى نسبت به آینده

این سخن ، بدین معناست که باور داشته باشیم که پیامبر خدا ، خطر را احساس مى کرد وموقعیّت آینده را به خوبى درمى یافت ؛ امّا مسئولیّت و رسالتش را با فرجام زندگى اش تمام شده تلقّى مى کرد و از آن جا که خود در میان مردم نبود و خطرى شخص او را تهدید نمى کرد و نیز از آن جا که آنچه احتمالاً به وقوع مى پیوست، با منافع شخصى وى ـ العیاذ باللّه ـ در تضاد نبود، مردم را به خود وا نهاد و هیچ گونه طرحى را براى آینده نیفکند و…!

آیا مى توان چنین تصوّرى را براى سیاستمدارى واقع نگر ، انسانى هوشمند و تلاشگرى آن سان، در ذهن پروراند؟!

آیا درباره پیامبر صلى الله علیه و آله ، آن پیام آورِ سختکوشِ آرام ناپذیرى که خداوند، او را به آرامش دعوت کرده :  «مَآ أَنزَلْنَا عَلَیْکَ الْقُرْءَانَ لِتَشْقَى ؛ ما قرآن را بر تو نازل نکردیم تا به رنج اُفتى»  و درباره تلاش بى امانش براى هدایت مردم ، چنین فرموده :  «عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَّحِیمٌ رنج شما بر او گران است و [ او ]شیفته [ هدایت ]شماست و به مؤمنان، رئوف و مهربان»  ، بزرگوارى که تدبیر کار امّت را در آخرین روزهاى زندگى نیز فراموش نکرد و با تن تب آلود، به «تجهیز سپاه اسامه» فرمان داد، مى توان چنین پندارى داشت؟!

آیا قصّه آکنده از غصّه خواستن «مرکّب و قلم» براى نگاشتن امر نجات دهنده هماره امّت از گم راهى در لحظه هاى آخرینِ زندگى، کافى نیست تا این پندار را یکسره تباه بدانیم و مسکوت نهادن آینده امّت را جسارتى بر پیامبر خدا، آن ساحت پاک پیراسته از این همه؟!

در پرتو این همه، نمى توان فرض «سکوت» را به هیچ وجه درست دانست.

فرض دوم: وا گذاردن آینده جامعه به تدبیر امّت

طبق این فرض، باید بر این باور باشیم که پیشواى آینده امّت ، در زمان پیامبر صلى الله علیه و آله تعیین نگردید و این امر به عهده امّت نهاده شد ؛ این که آگاهان از مهاجر و انصار ، با شورا و رایزنى، آینده امّت را رقم زنند. آیا مى توان چنین باورى را پذیرفت و آن را با حقیقت، منطبق دانست؟

نکات مربوط به این فرض تأمّل برانگیز را بدین سان مى توان برشمرد:

الف ـ اگر چنین فرضى را بپذیریم، پیامبر خدا مى بایست امّت را با نظام شورایى و چند و چونىِ آن آشنا مى کرد و حدود، وظایف و قوانین شورا را مشخّص مى ساخت ؛ چرا که جامعه اسلامى تا بدان روز، نه چنان شیوه اى را در ساختار حکومت، تجربه کرده بود و نه از چگونگى آن آگاهى داشت. آیا معقول است که بگوییم پیامبر صلى الله علیه و آله مردم را در رهبرى آینده امّت، به شیوه اى نامعلوم ، حوالت داده است؟!

آنچه این پندار را یکسره تباه مى سازد، این است که داعیه داران و مَسندنشینان خلافت، هرگز بر چنین پیش بینى اى از سوى پیامبر خدا استناد نکرده اند : ابو بکر، به «نصب» روى آورد و عمر، تصریح کرد که چون کسى را نمى یابد، به «شورا» تن مى دهد. او به هنگام مرگ چنین گفت:

اگر یکى از این دو نفر را مى یافتم، این کار را به او واگذار مى کردم و به او اعتماد مى نمودم : سالم (آزاد شده ابو حذیفه) و ابو عبیده جرّاح. اگر سالم زنده بود، امر خلافت را به شورا وا نمى نهادم.

بدین سان، روشن مى شود که این نظریه، هیچ گونه پیوندى با پیامبر صلى الله علیه و آله ندارد و تنها ساخته اى است در گذرگاه زمان، براى توجیه واقعیّت موجود در تاریخ اسلام.

ب ـ نکته مهمّ دیگر ، این که اگر پیامبر خدا چنین آهنگى داشت و در اندیشه آن بود که مرجعیّت فکرى و سیاسى را به صحابه وا نهد، مى بایست در جهت آماده سازى آنان بسى مى کوشید. آیا اصحاب آن پیامبرى که از در هم شکسته شدن نظام هاى قیصرى و کسرایى سخن مى گفت و آیینش را زمان شمول و جهان شمول معرّفى مى کرد، از چنان جایگاهى در دانش و فرهنگ برخوردار بودند که چنین بار سنگینى را بر دوش گیرند؟ واقعیّت چیست؟ آیا مى توان چنین جایگاهى را براى صحابیان، باور داشت؟

این سؤال، بسى جدّى و براى بسیارى مطرح است و از آن به سادگى گذشتن، ظاهرا نوعى خامى و سهل انگارى در مبانى عقیدتى شمرده مى شود.

پژوهشگر معاصر، آقاى مروان خلیفات، از جمله کسانى است که این سؤال، به طور جدّى برایش مطرح شده و وى را به تأمّل وا داشته است. او براى یافتن پاسخ، به متون حدیثى و تاریخى بازگشته، که سیر و سلوک او در منابع، نتیجه اى بسیار خواندنى به دست داده است. او در فصل سوم از باب دوم کتابش به بیان نتیجه گیرىِ مطالعه خود پرداخته است که گزیده آن، چنین است :

ـ صحابه بسیار اندک سؤال مى کردند و آنچه را مى شنیدند، کم تر روایت مى نمودند.

ـ آنان به منع تدوین و نشر حدیث، همّت گماشتند و افزون بر آن، حقایق بسیار اندکى از پیامبر خدا دریافتند. آنان ، خود تصریح کرده اند که دلْ مشغولى هاى بسیار و گشت و گذارهاى فراوان در بازار، آنان را از فراگیرى سنّت و حقایق آن، باز داشته است.

ـ صحابه در نقل ها بسیار اشتباه مى کردند. گاه فقط بخشى از حدیث را نقل مى کردند و گاه، سخن دیگران را به پیامبر خدا نسبت مى دادند. گاه نیز آنچه را فرا گرفته بودند، فراموش مى کردند (که خود بدین نکته تصریح کرده اند) و گاه، به خطا پاسخ مى گفتند و با تذکّر دیگران، حق را باز مى یافتند. برخى از صحابه، به تصریح آیات قرآنى، به نفاق گراییدند و برخى سر از ارتداد در آوردند. نیز بر اساس متون (نصوص) منقول در صحیحین، به گفته پیامبر خدا ، برخى از آنان، هیمه آتش اند و… .

آیا با این همه، مى توان پنداشت که پیامبر خدا مرجعیّت فکرى و زعامت سیاسى و تفسیر آیین و کتاب آسمانى را به چنین کسانى وا نهاده است؟

بدین سان، نباید تردید کرد که «وا نهادن امور به امّت و یا نخبگان(!) آنان» و «مرجع قرار دادن صحابه» ، عنوانى است که در گذرگاه تاریخ، براى توجیه رویدادهاى تلخِ روى داده پس از پیامبر خدا ساخته شده است ؛ عنوانى که ریشه در هیچ یک از متون رسیده از پیامبر خدا ندارد.

بدین ترتیب، این فرض نیز بى اعتبار مى شود.

فرض سوم: تعیین سرنوشت و تصریح بر خلافت و ولایت

در این فرض، بر این باوریم که پیامبر خدا با حساسیّت تمام، آینده امّت را روشن ساخته و پیشواى پس از خود را تعیین نموده است و نیز بر این باوریم که غدیر، ماجرا و متن خطبه شکوهمند آن، تصریح و تأکیدى است بر آنچه پیامبر صلى الله علیه و آله آن را بارها اعلام داشت : ولایت و امامت على علیه السلام ؛ همان کسى که از آغازین روزهاى زندگى اش، به خواست پیامبر صلى الله علیه و آله ، همبر او بود و شرک، جان پاکش را هرگز نیالود. کلام على علیه السلام در این باره بسى شنیدنى است:

«وقَد عَلِمتُم مَوضِعی مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله علیه و آله بِالقَرابَهِ القَریبَهِ ، وَالمَنزِلَهِ الخَصِیصَهِ . وَضَعَنی فی حِجرِهِ وأنَا وَلَدٌ ، یَضُمُّنی إلى صَدرِهِ ، ویَکنُفُنی فی فِراشِهِ ، ویُمِسُّنی جَسَدَهُ ، ویُشِمُّنی عَرفَهُ . وکانَ یَمضَغُ الشَّیءَ ثُمَّ یُلقِمُنیهِ ، وما وَجَدَ لی کَذبَهً فی قَولٍ ، ولا خَطلَهً فی فَعلٍ ، ولَقَد قَرَنَ اللّهُ بِهِ صلى الله علیه و آله مِن لَدُن أن کَان فَطیماً أعظَمَ مَلَکٍ مِن مَلائِکَتِهِ یَسلُکُ بِهِ طَریقَ المَکارمِ ، ومَحاسِنَ أخلاقِ العالَمِ ، لَیلَهُ ونَهارَهُ .

ولَقَد کُنتُ أتَّبِعُهُ اتِّباعَ الفَصیلِ أثَرَ اُمِّهِ ، یَرفَعُ لی فی کُلِّ یَومٍ مِن أخلاقِهِ عَلَماً ، ویَأمُرُنی بِالاِقتِداءِ بِهِ . ولَقَد کانَ یُجاوِرُ فی کُلِّ سَنَهٍ بِحِراءَ ، فَأَراهُ ولا یَراهُ غَیری ، ولَم یَجمَع بَیتٌ واحِدٌ یَومَئِذٍ فِی الإِسلامِ غَیرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله علیه و آله وخَدیجَهَ وأنَا ثالِثُهُما ؛ أرى نورَ الوَحیِ وَالرِّسالَهِ ، وأشُمُّ ریحَ النُّبُوَّهِ .

ولَقَد سَمِعتُ رَنَّهَ الشَّیطانِ حینَ نَزَلَ الوَحیُ عَلَیهِ صلى الله علیه و آله ، فَقُلتُ : یا رَسولَ اللّهِ ! ما هذِهِ الرَّنَّهُ ؟ فَقالَ : هذَا الشَّیطانُ قَد أیِسَ مِن عِبادَتِهِ . إنَّکَ تَسمَعُ ما أسمَعُ ، وتَرى ما أرى ، إلّا أ نَّکَ لَستَ بِنَبِیٍّ ، ولکِنَّکَ لَوَزیرٌ ، وإنَّکَ لَعَلى خَیرٍ» .  شما موقعیّت مرا نزد پیامبر خدا، به سبب خویشاوندىِ نزدیک و منزلت ویژه ام مى دانید. به گاه کودکى ام، مرا در دامنش مى نهاد و به سینه اش مى چسباند ودر بستر خویش جایم مى داد و مرا به تنَش مى سود و بوى خوش خویش را به من مى رساند و غذا را مى جَوید و لقمه لقمه در دهانم مى نهاد. از من، نه سخن دروغى شنید و نه کار خطایى دید.

بى تردید ، خداوند از همان اوانِ از شیر گرفته شدنِ پیامبر صلى الله علیه و آله فرشته اى بزرگ را از میان فرشتگانش، شب و روز ، همراه او ساخت تا با او راه بزرگوارى و محاسن اخلاقى را بپیماید. و من در پى او بودم، همچون بچّه شتر در پى مادرش. هر روز از اخلاق خود، نشانه اى برایم بر پا مى داشت و مرا به پیروى اش وا مى داشت.

هر سال در غار حرا به خلوت مى نشست و تنها من بودم که او را مى دیدم، نه کس دیگرى . در آن روزگار، اسلام به هیچ خانه اى راه نیافته بود، جز خانه اى که پیامبر خدا و خدیجه در آن بودند، و من سومین آن دو بودم.

نور وحى و رسالت را مى دیدم و بوى نبوّت را استشمام مى کردم و من، هنگامى که وحى بر او فرود آمد، ناله شیطان را شنیدم. پرسیدم : اى پیامبر خدا! این ناله چیست؟ گفت : «این ، شیطان است. از این که او را بپرستند، نومید است. همانا تو آنچه را من مى شنوم، مى شنوى و آنچه را من مى بینم، مى بینى، جز این که پیامبر نیستى ؛ بلکه وزیر هستى و بر راه خیر». تصریح پیامبر خدا بر امامت و ولایت على علیه السلام بدان گونه گسترده و روشن است که هیچ تردیدى را بر نمى تابد. آن بزرگوار، نه یک بار و نه دو بار، بلکه ده ها بار به اشارت و صراحت، «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را فریاد کرد و طرحى روشن و مشخّص براى آینده امّت در انداخت و این همه ، در برابر چشم مردم صورت پذیرفت. این حق نمایى و حق گسترى، تمام دوران رسالت آن بزرگوار را فرا گرفت و در واقعه «غدیر» به اوج خود رسید و حق بر ستیغ قرار گرفت.

در نگریستن به همه این موارد تردیدى باقى نمى گذارد که بزرگ ترین دل مشغولى پیامبر خدا، مسئله «امامت و رهبرى آینده» بوده است. از این روى، پیامبر صلى الله علیه و آله براى روشن کردن این حقیقت و ابلاغ این مأموریت الهى ، هیچ مناسبت و موقعیّت شایسته اى را از دست ، نهشته است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.