شالوده شکنی مبانی نظری گفتمان مدرن و فلسفه انقلاب اسلامی
بحث نظریه پردازی در مورد انقلاب اسلامی معاصر، دارای ابعاد گوناگون و اهمیت بسزایی است. این ابعاد و اهمیت، وقتی به نگاه حوزه فکری مغرب زمین به انقلاب معطوف می شود، به گستره ی مهم و در خور پژوهشی مبدل می شود که در حیات امروز ما ایرانیان سخت مؤثر بوده و می تواند تأثیر و تأثر دو حوزه فکری اسلام و غرب را به نحوی بارز محک زند.
از یک طرف نگاه غرب به وضعیت امروزین ما و شرایطی که ما در آن قرار داریم، می تواند به سایر ابعاد سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و حتی اقتصادی نیز تسرّی یابد و از طرف دیگر تحلیل دقیق ما از وضعیتی که در آن به سر می بریم، می تواند با نگاه به حوزه غرب و تحلیل دیدگاه های آنان (نسبت معقول و سنجیده شده ای)را در تعامل دو جهان اسلامی و غربی به دست دهد. برای تحقق آنچه گفته شده و با نزدیک شدن به فهم ابعاد مختلف عناوین مزبور، بررسی سه مرحله متمایز و البته کاملاً مرتبط و پیوسته به هم ضروری است.
الف: فهم و بررسی و پژوهش در ماهیت نظریه پردازی های غربیان پیرامون جوهر و ماهیت انقلاب اسلامی ایران و سنجش ابزارها و روش ها و اهداف و معانی خاصی که حوزه مغرب زمین در این باره ابراز می دارد. این مرحله با بررسی درون مایه های فکر غربی و چارچوب های آنان صورت می گیرد.
ب: نقد و بازخوانی انتقادی و بازسازی این نظریات و شفاف نمودن آنچه گفته شده و نسبت برقرار کردن با واقعیات و دیدگاه هایی که به حوزه تفکر اسلامی، ایرانی و حتی شرقی مرتبط است و به عبارت دیگر در سیر و گام دوم، نظریه های غربی بیرون از گفتمان غرب و چارچوب های نظری غرب، بررسی و تحلیل می شوند.
ج: در مسیر صحیح نظریه پردازی های بومی و ملی قرار گرفتن و چارچوب های نظری دقیق و مطابق با واقعیات داخلی را فهمیدن، گامی است که می توان بعد از عبور محتاطانه از دو مرحله اول بدان دست یافت.
به خوبی معلوم است که رسیدن به مرحله سوم ،کاری بس دشوار و بعد از طی نمودن مراحل علمی و اشراف حاصل نمودن به عمق و ابعاد نظریات گوناگون است. فهم این نظریات -که گاه پیچیده و مرتبط به حوزه های علوم اجتماعی و علوم انسانی غرب است- وقتی دقیق تر و روشن تر صورت می پذیرد که این نظریه ها در چارچوبی درست و جایگاهی که مطرح شده اند،«نسبت به ما» و نه «نسبت به خودشان» بررسی گردند؛ به عبارت دیگر، فهم مرحله سوم، منوط به فهم مرحله اول و دوم و فهم بهتر دو مرحله اول، بعد از شناخت و بازیابی مرحله سوم میسور می گردد؛ لذا این سه مرحله هرچند دنباله روی یکدیگرند و هریک بعد از دیگری مطرح می شوند، ولی به نظر می آید در هر مرحله، دو مرحله دیگر نیز مستتر است.
برای ورود به بحث می توانیم از دو محور نظری و پژوهشی مشخص، تحقیق خود را آغاز نمائیم. در حقیقت، در حوزه نظریه پردازی غرب پیرامون اسلام به طور عام، بیداری اسلامی به طور خاص و انقلاب اسلامی به طور اخص، دو موضوع می تواند به طور جدی مدّ نظر قرارگیرد: اول سیر نظریه پردازی های صد ساله اخیر، پیرامون موضوعات مذکور(اسلام، بیداری اسلامی و نهضت های اسلامی) است که به نظر می رسد در این مورد با گسترش و تعمیق علوم اجتماعی و سیاسی در غرب، این تجزیه و تحلیل از حوزه تاریخی صرف، فراتر رفته و به سایر حوزه های جامعه شناسی، علوم سیاسی، فلسفه سیاسی و تاریخ تحولات سیاسی نیز معطوف گشته است. این مطلب مشتمل بر این نکته است که اگر نگارش های غربیان پیرامون تحولات حرکت های اسلامی و یا تحولات ایران در دوران مشروطیت،در یک حوزه خاص مثلاً تاریخ و یا مردم شناسی و یا سیاست خارجی خلاصه می گشت، امروزه متفکرین غرب نه تنها تمامی دستمایه های علمی گذشته را در چشم انداز نگاه خود محفوظ داشته اند، بلکه با توان و ابعاد و ابزار بالاتری در نوعی دیدگاه علمی فراتر و گاه ترکیبی چند رشته ای و بین رشته ای، به نظریه پردازی می پردازند.
این مهم و غلبه این نگاه نسبت به نگاه علمی صدسال گذشته، امری است که کاملاً در بررسی های تحقیقاتی، پیرامون نگارش های حوزه آکادمیک غرب مشهود است. با این حساب می توان مدعی شد که غرب تمامی «حافظه تاریخی علمی» گذشته خود را با «تجارب سیاسی و اجتماعی» دهه های اخیر، در کنار «دستاورد عظیم دانشگاهی» در رشته های علوم اجتماعی، سیاسی و انسانی قرار داده است و تمامی آنچه را گفته شد، در«چارچوب های نظری» پیرامون شناخت شرق، اسلام و ایران و انقلاب اسلامی و بیداری اسلامی به کار می گیرد، این بارزترین و اولین خصیصه ای است که می توان در بررسی ماهیت نظریه پردازی های غربی، پیرامون تحولات فکری اسلامی معاصر به دست آورد.
اگر این صورت مسئله و ابعاد آن را به درستی بفهمیم و قبول نمائیم، می توانیم با اطمینان بیشتر و ارزیابی دقیق تری به سراغ مراحل بعدی پژوهش برویم؛ چرا که با قبول فرض مذکور، شناخت این سیر مطالعاتی یکصدساله، تجارب اجتماعی و سیاسی به دست آمده و ماهیت علوم اجتماعی و انسانی دهه های اخیر،گام هایی است که می بایست برداشته شود تا فهم آنچه که گفته شده و یا گفته می شود، به درستی معلوم گردد. البته آن چه ذکر شد، به این معنا نیست که تک تک نظریه های ابراز شده و یا موضوعات علمی دانشگاهی، هریک به تنهایی این بار عظیم علمی و تجربه تاریخی و بین رشته ای را متحمل شده و حامل آن هستند؛ بلکه این مطلب به این موضوع معطوف است که هرچه از سده ی گذشته به طرف دهه های اخیر حرکت کنیم، این مطلب وضوح بیشتری می یابد و همچنین روح، قالب کلی و چارچوب نظری کلانی که در پس زمینه و لایه های پنهان و آشکار این نظریات است، حامل هرچه بیشتر این عناصر است و این نظریات جزء جزء معدل و گویای آن روح مشترک کلی محسوب می شوند.
محور دوم که در تکمیل شناخت محور اول می تواند مورد تحقیق قرار گیرد، محور مطالعاتی ویژه ای است که با نام «شرق شناسی» شناخته می شود. این مطالعات، نوعی روش و «جهان بینی» است که حاصل کار فکری غربیان در شناخت شرق است.
وقتی از شرق شناسی صحبت کنیم، جزء بزرگی از آن را اسلام و ایران تشکیل می دهد و به این ترتیب ما به نوعی مطالعه و یا زمینه های مطالعاتی می رسیم که دارای «قالب ها و فضاسازی های ویژه ای» است که اجزاء مورد تحقیق ما را آن طور و آن گونه که می خواهند، جابجا، ارزش گذاری، بازنمایی و بازسازی می کنند.مطالعات شرق شناسی دستکم پس از نهضت مشروطیت آشکارتر شده است؛ ولی حضور و ظهور فرهنگی و فکری عمیق تر آن در چند دهه اخیر بروز بیشتری یافته است.آنچه از حاصل این مطالعات به دست می آید، ترسیم «اصول شرق شناسی» به جای «اصول شرقی» است. با این وصف، این فضا و مقوله خود را در جهت استفاده از «منابع تاریخی انقلاب اسلامی» و همچنین در زمینه «ماهیت انقلاب اسلامی» به مرحله تئوری پردازی می رساند؛ محورها و خطوطی ترسیم می کند که بیش از آنکه مربوط به حوزه شرق و اسلام باشد، مربوط به حوزه و دایره فکری غرب و مطلق بودن ابزارها و داده های علمی آن است.
اگر روزی مطالعات شرق شناسی، راهگشای سیاست غرب نسبت به شرق بوده است، به نظر می رسد مطالعه در سیر تئوری پردازی های انقلاب اسلامی نیز می تواند در سطح و فضای معاصر، گویای تکرار دوباره این موضوع برای غربیان باشد. مطالعات شرق شناسی، مؤید صورت سازی های ویژه غربی و به تصرف در آورد مشرق و تاریخ و فرهنگ آن به عنوان مقدمه عظمت و قدرت جدید غرب می باشد. در این نگاه، غرب، هویت و کمال خود را دراین «صورت سازی و مقدمه ی تصرف» می بیند و در نهایت ماده تصرف شده نه تنها «صورت غربی» به خود می گیرد، بلکه در حاشیه «تاریخ غربی» تحقیر می گردد.
آنچه گفته شد می تواند در دوره معاصر و در مقوله انقلاب اسلامی و سیر مطالعه و نظریه پردازی آن صادق باشد و مراحل و عناوین مذکور در مورد آن نیز به کاررود؛ چرا که احاطه بر سایر فرهنگ ها و تصرف آنها امری نیست که سودای آن به راحتی از دماغ غربی ها و نظریه پردازان آن بیرون رود. اگر قبول کنیم که انقلاب اسلامی در جوهر و ماهیت خود، تحولی است که از اساس، بیرون از حوزه فکر و تمدن و حتی ارزش های غرب اتفاق افتاده است؛ آن وقت بهتر می فهمیم که چرا غربیان در مسئله تئوری پردازی و معرفی انقلاب اسلامی، بیشتر از خود ما به سایر فرهنگ ها مشتاق و کنجکاو و حریص هستند.
با توجه به مقدمه و محور گفته شده، ماهیت و نقد نظریه سازی غربیان را در عناوین و مضامین زیر به بحث می گذاریم:
۱- در بحث از نگاه نظریه پرداز غربی پیرامون انقلاب اسلامی، بعد از عبور از دالان پیچیده و عمیق مطالعات تاریخی و بعد از گذار از قالب های شرق شناسانه، به سطح جدیدی از مطالعات و روش ها و دریافت های علمی می رسیم که علاوه بر دارا بودن وجوه گفته شده، در نوعی مطالعات بین رشته ای و با استفاده از اخرین دستاوردهای پژوهشی در رشته های علوم انسانی، به مقوله انقلاب اسلامی توجه نموده است. این نکته را هم باید اضافه کرد که اگر چه برخی موضوعات مورد مطالعه پژوهشگران غربی، امروزه در سطح جامعه و دید متعارف غربیان، به طور محسوس و ملموس دیده نمی شود، ولی موضوع انقلاب اسلامی و بیداری ناشی از آن در تمامی سطوح و حتی مناسبات بین المللی، موضوعی در خور توجه و در مرکز نگاه سیاسی و فرهنگی و حتی اقتصادی غرب قرار دارد؛ از این رو مطالعات ویژه آن نیز محدود و معطوف به مراکز دانشگاهی و علمی و آکادمیک نمی شود و طیف وسیعی از متخصصان علوم انسانی و اجتماعی و کارشناسان سیاسی و اجتماعی و حتی دولتی غرب را در بر گرفته و این موضوع تا حوزه مطبوعات و شبکه های خبری نیز به طور روزانه، امتداد یافته است. ناگفته معلوم است، پیدا کردن رشته علمی مشترکی از بین چنین طیف وسیع، پیچیده و متنوع، نمی تواند امری آسان و شفاف باشد و مطالعات زیاد، گسترده و افق ویژه ای را طلب می نماید.
۲- دومین نکته ای که در تلاقی نگاه غربیان پیرامون انقلاب اسلامی جلب توجه می کند، در محدوده این پرسش می تواند مطرح گردد که: آیا در نوشته های حوزه تفکر غرب، انقلاب اسلامی یک انقلاب مدرن محسوب می شود و یا غیر مدرن؟ و پرسش بعدی این است که این انقلاب اگر ماهیت اسلامی دارد، نسبت آن با مدرنیته چیست؟
در پاسخ به این دو پرسش اساسی، باید یادآوری نماییم که نظریه پردازی غربی چند ویژگی دارد: نظریه پردازان غرب به طور عمده و تقریباً فراگیر، درون گفتمان مدرنیته بحث می کنند؛ از عقل نقاد مدرن استفاده می کنند؛ سکولار هستند و به اصالت علم و اصالت آزادی و لیبرال دموکراسی، همچون اصولی خدشه ناپذیر و شبه مقدس، سخت پای بند هستند. در اینجا دو ملاحظه ما را به سوی منطقه ویژه ای فرا می خواند:
الف: اگر نظریه پردازی با این ابزار و درون این گفتمان قرار دارد، پس انقلاب اسلامی را درون این ساحت نگریسته و از معیاری استفاده کرده است که ماهیت انقلاب اسلامی از آن بیرون است.
ب: اگر انقلاب اسلامی را باید بیرون از این فضا ببیند، چگونه می تواند از این فضا خارج شده و اصولاً ابزارهای او در این «برون رفت» چگونه خواهد بود؟
در این قسمت، متفکر غربی مجبور است به دو صورت به مسئله توجه ویژه نماید:
نظریه ای که معتقد است بازگشت همه چیز به مدرنیسم، امری ضروری و اجتناب ناپذیر است.
نظریه پویا و تجدید نظر در ابزارهای مدرن که در مطلق بودن ابزار های علمی مدرن تردید می نماید و یا لااقل آن را ناکافی می داند.
این مسئله در تحلیل و نظریه پردازی های غربی، نوعی چالش جدی ایجاد می کند؛ به عبارت دیگر، آیا انقلاب اسلامی ازدیدگاه غربی ها، پاسخی اسلامی به مدرنیته است و یا پاسخی است از درون مدرنیته به مدرنیته؟ ازدیدگاه بیرون از حوزه غرب، مسلماً جواب اولی درست است.
بعد از طرح این پرسش و پاسخ، می توان به ابعاد دیگر این حوزه پرسشی، توجه نمود و آن اینکه مدرن شدن در عین حفظ ارزش های اسلامی چگونه میسور است؟ محدوده جواب غرب در دو قالب لیبرالیزم یا ارتجاع خلاصه می شود؛ اما نکته اینجاست که از نظر نظریه پرداز غربی، چگونه می توان از دایره لیبرالیزم خارج شد و حقی برای دیگر اندیشه ها قائل گردید؟
روشنفکر غربی از طریق عقل نقاد مدرن، سنت دینی را به زعم خودبه چالش می کشد و در چنین شرایطی بین سنت دینی و مدرنیته تعارض می یابد؛ در حالی که در نظریه انقلاب اسلامی و منظر فلسفه وجودی شالوده شکن آن، اولاً:عقل نقاد مدرن جایگاهی در اندیشه دینی ندارد؛ ثانیاً: درتعارض بین سنت و مدرنیته، این بار مدرنیته به چالش کشیده شده است.
لذا نظریه پرداز غربی، نمی تواند با ابزار مطلق و بسته مدرنیته، از این چالش مؤفق بیرون آید و این در حالی است که او باید، ابزارهای تک ساحتی خود را، یکبار دیگر بازبینی نماید؛ و اگر این بازبینی و ناکارآمدی علمی را نبیند، آن وقت مجبور خواهد شد انقلاب اسلامی را با این ابزار تک بعدی ،ارزیابی کند، مطلبی که او در نسبت بین ارزش ابزار و روش شناسی علمی، با ماهیت انقلاب اسلامی دچار چالش خواهد کرد؛ شاید یکی از علل این چالش این باشد که انقلاب اسلامی، یک انقلاب مدرن به مفهوم غربی محسوب نخواهد شد.
۳- در امتداد تلاقی نگاه شرق شناسانه و مبحث انقلاب اسلامی، متوجه نکته ای مهم پیرامون انقلاب اسلامی می شویم و آن نکته این است که وقتی انقلاب اسلامی، به عنوان مقوله و موضوعی بیرون از حوزه غرب اصالت می یابد، می تواند از «ماهیت غرب پرسش» نماید. می دانیم که پرسش از غرب، بیرون از حوزه غرب امکان پذیر است. در اینجاست که «غربی» که توسط انقلاب اسلامی از ماهیت اش پرسش شده، دیگر به عنوان «کمال» مطرح نبوده و نیست؛ فرادستی و برتری ذاتی ندارد و ملاک های مطلق آن، احاطه کامل بر سایر فرهنگ ها و اندیشه ها و جوامع نخواهد داشت.
این صورت مسئله و قبول این مفروضات به معنای «شکننده گی شالوده گفتمان شرق شناسی» است که توسط انقلاب اسلامی، به طور عملی و محسوس در دنیای معاصر اتفاق افتاده است؛ به عبارت روشن تر رابطه ماهیت انقلاب اسلامی در شالوده شکنی نسبت به گفتمان شرق شناسی، دارای اهمیت به سزایی است؛ چرا که این مسئله مفروضات و مبانی نظری مهمی را زیر سوال برده، مورد پرسش قرار می دهد.در حقیقت در نظریه سازی های غربی، مطلب مهمی در مورد انقلاب اسلامی وجود دارد که باید نظریه پردازان، از آن عبور کنند. آن نکته این است که ماهیت شالوده شکن گفتمان شرق شناسی، که در ذات این انقلاب نهفته است، به قسمتی از حقیقت ذاتی جوامع غربی آسیب می رساند؛به خصوص معیارهایی را که آنان در تقسیم بندی مورد نظرشان، خود را جامعه مدرن، جامعه غربی، جامعه فرادست، جامعه دارای عقلانیت، ترقی، علم و دموکراسی معرفی کرده و جوامع دیگر را جامعه فرودست، منفی، سنتی، غیرمدرن، غیرعقلانی و فرو رفته در جهل و استبداد بازنمایی می نمایند.
نظریه پرداز غربی در این حوزه و محدوده هم، دچار چالش جدی نسبت به انقلاب اسلامی می شود؛ چرا که یا باید این حقیقت شالوده شکن گفتمان انقلاب اسلامی را بپذیرد که دیگر از حوزه غرب باید بیرون آید و یا نپذیرد که در حقیقت، ذات و ماهیت انقلاب اسلامی را درست نفهمیده و مجبور است به هر نحو که شده، آن را تحریف نماید. راه دیگر این است که وارد گفتمان «پروتستانی» از انقلاب شود و انقلاب اسلامی را انقلاب گذار (از سنت به مدرنیته) تحلیل کند و به همان شیوه مطالعاتی برود که در غالب نوشته هایشان انقلاب مشروطیت را با آن بررسی نموده اند.
۴- از جمله موضوعات مهم پیرامون جایگاه تاریخی انقلاب اسلامی، موقعیت آن نسبت به «گذشته» و ارتباط آن با «آینده» است. اگر انقلاب اسلامی به عنوان امری تلقی گردد که در ارتباط با «سنت اسلامی» و «احیای عظمت اسلامی» مطرح شده و به وجود آمده است، آنگاه این موضوع می تواند افقی از آینده را پیرامون «بازسازی تمدن اسلامی» برای آینده ترسیم کند. با این نگاه می توان گفت از آنجا که تاریخ مدرنیته در ایران «تاریخ گسست» است، بنابراین انقلاب اسلامی اگر در پیوستگی با گذشته و میراث عظیم تمدن اسلامی مطرح شود یک صورت خاص می پذیرد که اگر در گسست با گذشته مطرح شود، روندی دیگر می یابد.
از این منظر نظریه پردازی های غربی در کدام شیوه مطالعاتی می خواهد خود را بیابد اگر انقلاب را در یک گسست تاریخی نسبت به گذشته ببیند در این صورت این انقلاب را می تواند با گفتمان مدرنیته همراه کرده و به تحلیل آن بپردازد. ولی اگر این انقلاب را در پیوستگی با احیای تمدن اسلامی ببینند، اشکالات قبلی پیش می آید چرا که این انقلاب، از فضای مدرنیته بیرون می آید و این امر دارای تبیین ویژه ای، خارج از گفتمان مدرنیته خواهد بود. اولین پیامد تحلیل دوم این خواهد بود که نظریه پرداز غربی مجبور می گردد، تاریخ شرق، تاریخ ملل اسلامی و تاریخ تمدن اسلامی را بدون درک شرق شناسانه و درک غربی خود بخواند که در این صورت نظریه پرداز غربی، از نظر محتوا و تحلیل منابع بومی تاریخ گذشته، باید به یک قرن مطالعه و منابع منتشر ساخته خود پشت پا بزند و از این منظر دچار ضعف و کاستی جدی خواهد شد؛ همانطور که در اکثر نوشته های آنان در این زمینه نقص و کاستی را می توان به طور شفاف شاهد بود.
اما مسئله به اینجا ختم نمی شود، چرا که نظریه پیوستگی و تداوم آن از گذشته به حال و از حل به آینده، برای بازسازی و بازیابی تمدن اسلامی، مطلبی است که در چالش جدی با دیدگاه غربیان قرار می گیرد،زیرا آنان اصولاً نه تنها تمدنی بیرون ازغرب نمی شناسند، بلکه اصول تمدنی را هم براساس فرهنگ و ارزش های شان، منحصر به خود می دانند؛ لذا در این مقوله ملاحظات و تأملات انتقادی پرسش برانگیزی در ذات نظریه پردازی های غربی می توان داشت:
الف: توجه به نظریه گسست در بسیاری از نظریه پردازان غربی جدی است.
ب: نظریه سازان حوزه مغرب زمین اگر به نظریه پیوستگی قائل شوند، این پیوستگی با نوعی صورت سازی غربی توأم می گردد که در نهایت تحلیل انقلاب، درون گفتمان مدرن خواهد بود.
ج: پژوهشگران غرب اگر به نظریه پیوستگی قائل شده و آن را از گذشته تا حال امتداد دهند،ولی از کشش و ظرفیت داشتن آن برای آینده و تمدن سازی برای آن غفلت نمایند؛ درحقیقت از قسمت اعظم پیامد نظریه پیوستگی در تمدن اسلامی، غافل شده اند.
از یک منظر، فلسفه انقلاب اسلامی، رفع بی تاریخی دیدن فرهنگ ایران است؛ پس برای نظریه سازانی که فقط تاریخ خود را متن تاریخ و بقیه تواریخ و فرهنگ ها را در حاشیه ی گذشته می دانند، این حاشیه چگونه می تواند به عنوان متن اصلی مورد توجه قرار گیرد؟ اگر بگویند این انقلاب، متن است که در حقیقت آن را شریک تاریخ خود کرده اند که به معنای مدرن شدن ریشه های انقلاب است؛ اگر بگویند حاشیه است، باز با غرور کاذب، تاریخی بودن خودشان و بی تاریخی دیدن بقیه اقوام غیرخودشان را تکرار و اعلام کرده اند؛ پس در هر صورت تبیین از ماهیت شالوده شکن انقلاب اسلامی در بی تاریخی دیدن اقوام غیرغربی، به چالش مهمی پیش روی نظریه پردازان غرب می رسیم.
تاریخ تجدد در ایران، تاریخ بی تاریخی ماست؛ چرا که از گذشته خود بریده شده و در تاریخ جدید غرب نیز شریک اصلی نبوده و اصولاً نمی توانستیم شریک جدی باشیم. تجدد واقعی و اصیل در ایران وقتی بومی می شود، که ما بتوانیم بر این بی تاریخی گری غلبه کنیم و این در ذات و ماهیت انقلاب اسلامی، قابل رویت است. در این صورت آیا نظریه پرداز غربی، این انقلاب را در حالت و فرض بی تاریخی می بیند یا نه؟ یعنی آیا این انقلاب برای این به وجود آمده که بر این بی تاریخی گری عصری تجدد سده ی اخیر، غلبه کند یا نه؟
نظریه پردازی غربی در این صورت اگر بخواهد به این مهم بپردازد، باید بپذیرد که معنای خروج از بی تاریخی که فلسفه اصلی انقلاب اسلامی است، به معنای خروج از حاشیه تاریخ غربی است و این به معنای خروج از مدرنیته و لوازم غربی دیدن عالم است. نظریه پرداز غربی این خروج از حاشیه به متن را چگونه می خواهد توضیح دهد و در چنین شرایطی این متن را چگونه غیر از متن اصلی و غربی شدن تمام عالم می بیند؟ اینها همه به نحوی به معنای شالوده شکنی در عالم مدرن و مبانی مدرنیته خواهد بود که معمولاً نظریه سازان غربی، با آن خود را بیگانه نشان می دهند.
۵- از نکاتی که در بافت و ساحت برخی نظریه های غربی پیرامون انقلاب اسلامی، قابل تحقیق می باشد، این نکته است که آنان تحولات کشورهای غیر غربی و پدیده های اجتماعی دیگر حوزه ها را بیشتر معلول فهرستی از عومل اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و سیاسی تلقی کرده وعنصر اندیشه و «ساحت تفکر»را درآن پدیده ها برجسته است، اما آنان در تحلیل های خود اگر بخواهند به این مهم اعتراف کنند، باید از اصول و مبانی گفتمان مدرنیته خارج شوند و در مفاهیم و بنیادهای خود، تغییر ایجاد نمایند با توجه و دقت در متن برخی از ظنریه پردازی های رایج، معلوم می شود این نظریات سعی دارند از کنار این مطلب بگذرند یا آن را در سیر تحولات انقلاب پنهان نمایند، و یا امری در حاشیه و در کنار سایر مباحث انقلاب بگذارند.
این نظریه پردازان فهرستی از امور سیاسی و خواسته های اجتماعی را برای به وجود آمدن این افق جدید، ارائه می دهند که در آن، نه گفتمان مدرن زیر سوال رود و نه انقلاب اسلامی خارج از فضای مدرن و یا ملاک های آن مطرح شود. امّا فلسفه انقلاب اسلامی، در نظریه پردازی های غربی، در نهایت چگونه دیده می شود؟
این فلسفه به یک معنا نظر است و به یک معنا عمل. در اینجا نیز نظریه پردازان غربی، فلسفه و ماهیت این انقلاب را می خواهند با گفتمان مدرن و اصول آن بسنجند و نه اینکه فلسفه انقلاب اسلامی به بیرون از این گفتمان باز گردانند. به نظر می رسد مثال ها و نمونه هایی که غربیان در این قسمت می آورند، بیشتر به حالت گزارشی گونه بوده و چند مطلب را می رساند:
الف: گروهی از نظریه پردازی ها در حد یک گزارش و مثال متوقف می شوند و در همان سطح به بیان نظریاتی کوتاه برد بسنده می نمایند. نظریه های کاربردی، و یا نظریه های با ماهیت جامعه شناختی، در این حد متوقف هستند.
ب: گروهی از نظریه پردازان حوزه تفکر مغرب زمین به بیان گزارش ها و وقایع متعدد اشاره می کنند؛ آنگاه آنها را به هم مرتبط کرده و سعی می کنند از آنها به نحوی قانونمند، نظریه ای را بیرون بکشند.
در این قسمت متفکر غربی، چه در مقام انتخاب نوع وقایع، تعدد وقایع و ماهیت وقایع، به شکل خاص و با توجه به گرایش ها، سلایق، روحیات خود عمل می کند؛ اما در مرحله استفاده از این انتخاب و نمونه برداری ها نیز به طریق خود و با توجه به متدولوژی های خاص خود، تجارب تاریخی و پیش فرض های نظری غرب را عمل می نمایند؛ لذا قانونمندی های ارائه شده توسط این نظریه پردازان، از نظر متدولوژیک، ساختاری و از جهت پژوهش، در فضای مدرنیته و اصول مسلم فرض شده در آن مطرح است؛اصولی که با نام و عنوان علمی بودن،به عنوان حربه ای برنده در جهت بستن راه هرگونه نقد و چون و چرا عمل می نماید.
ج: درگروه سوم، فلسفه تاریخ و رفتن به مباحث کلی تر و تلاش در ارائه نظریات بلندبرد و فراگیرتر بیشتر مد نظر قرار می گیرد. در این سطح، گزارش وقایع و برخی جزء نگری های جامعه شناختی، کم کم مسیر خود را به طرف سرنخ های کلی تر و اصلی و شاهراه ها باز می کنند؛ اما آیا در این تبدیل، کم به کیف و غرض به جوهر، باز نظریه ساز غربی، به بازسازی و بازکاوی ابزارهای تحقیقاتی خود می پردازد یا نه؟ به نظر می رسد در این قسمت هم، پیش فرض های دنیای مدرن و چارچوب های آن، زمینه اصلی غالب نظریات را فر گرفته و به خود مشغول داشته است.
۶- توجه به این حقیقت، مهم است که بدانیم انقلاب اسلامی در افق عالم جدید و عالم «متجدد» متولد نشده است و از این نظر، علی رغم اشتراکاتی که با برخی فضاها و افق های پست مدرن دارد، از آن مقواله نیز متمایز می گردد. با توجه به این مسئله می توان عنوان نمود، از وقتی نظم تجدد در عالم گسترش یافت، ظاهراً بقیه عوالم، بنیادشان سست گردید؛ اما انقلاب اسلامی برعکس این دیدگاه رایج، طرح عالم جدیدی را پی افکند. در این طرح، عالم دینی و یا عالم اسلامی نیرو و جان تازه گرفت و رشد هرچه بیشتر آن، جا و فضا را برای عالم غربی تنگ تر می کرد؛ دلیلش هم واضح به نظر می رسد، چرا که بنیاد عالم غربی بر سکولاریزم استوار است، این نگاه بدون شک در تقابل با عالم مدرن مبتنی بر سکولاریزم واقع می شود و لذا فلسفه انقلاب اسلامی در طرح عالم دینی، در تعارض جدی با عالم جدید مبتنی بر سکولاریزم قرار می گیرد با این نگاه نظریه پردازان غربی در این قسمت دو راه پیش رو دارند:
الف: طرح جدی عالم دینی را که ثمره و دستاورد انقلاب اسلامی و در حقیقت فلسفه انقلاب اسلامی است. در زاویه دید خود قرار داده و پیرامون نسبتش با عالم غربی توضیح و نظریه ارائه دهند. در این صورت و با این فرض، این نظریه پردازان چه آن را در تقابل با عالم غربی و چه در کنار آن تصور کنند، به هرحال برایش هویتی مستقل از عالم متجدد قائل شده اند. این مسئله موید اتفاقی بزرگ در عالم است؛ چرا که در عصر گسترش عالم غربی و بی عالم شدن سایر عوالم، انقلابی متولد شده است که از این روند تاریخی خارج است. در این قسمت نظریه پردازان دو قسمت می شوند:
۱- این ماهیت و ریشه را می پذیرند و برای حیات آن در عالم جدید حقی قائل می باشند.
۲- ماهیت و ریشه را می پذیرند. چون تا این حد نمی توانند منکر واقعیات شوند؛ اما ادامه حیات و پویایی و توان آن را برای بقا در عالم جدید، مورد شک و ظن قرار می دهند و بقای آن را صرفاً در همراهی و ذوب شدن در عالم متجدد تفسیر می نمایند.
ب: اصولاً از ریشه، منکر ماهیت اصلی انقلاب شده و آن را در تفسیری متجدد،درراستای عامل غربی و یا گسترش عالم جدید تحلیل می کنند. این نظریه ها اگر انقلاب اسلامی را در راستای یک انقلاب پست مدرن هم ببینند، باز برای انقلاب اسلامی، طرح عالم غربی قائل شده اند؛ در حالی که انقلاب اسلامی هرچند در شک و تردید در مطلق بودن پایه های مدرنیت و عالم متجدد، به پست مدرنیسم نزدیک می شود، ولی در واقع طرح عالم جدیدی را درانداخته است که بنیادهایش نه بر سکولاریزم که بر دین استوار است.
در حقیقت براساس این تحلیل، ایران بعد از مشروطیت،استبداد کهن ایرانی را مورد چون و چرا قرار داد و وارد عالم متجدد که به سرعت در حالی گسترش بود، گردید؛ اما چون رژیم پهلوی «استبداد مشروطه نمای مدرن» بود، لذا اقتضای عالم مدرن و گفتمان مدرن به این بود که لیبرالیزم جایگزین استبداد نخ نما گردد. با این تفسیر، انقلاب اسلامی کار نیمه تمام مشروطه را به اتمام رسانید؛ یعنی نوعی انقلاب نوین آزادی خواه است که اساس استبداد را در هم ریخته و گفتمان ناتمام مدرنیته را در ایران کامل نموده است؛ در حالی که ماهیت فلسفه انقلاب اسلامی، نه در افق گفته شده بلکه در افقی دیگر در عهد و گستره نوینی ظهور و تداوم می یابد و حاصل آن نیز طرح دینی برای عالمی است که قرن هاست بر بنیادهای غیردینی، برای آن تفکر و اندیشه و برنامه ریزی شده است.
اگر بخواهیم مطلب گفته شده را به ساحت غالب در غرب برگردانیم، باید بگوییم ساحت غالب در تمدن غرب و عالم مدرن، «ساحت تمتع» است و هر تمدنی متناسب با ساحت غالب در وجود بشر قوام می یابد؛ انسان تک ساحتی غربی، در حقیقت مجال بروز سایر سیاحت های وجودی خود را نیافته است. اما انقلاب اسلامی یک انقلاب معنوی و دینی است؛ لذا ساحت غالب آن معنویت است؛ پس سایر ساحت های بشری را تحت الشعاع قرار می دهد، در نتیجه خارج از گفتمان مدرن باید تحلیل و ارزیابی شود.
با این تفاسیر می توان عنوان نمود که در غرب هم ایمان سکولار شده و هم ایمان به سکولار شدن وجود دارد؛ در حالی که انقلاب اسلامی در مفهوم ایمان، به معنویت جدیدی دست یافته که درست نقطه مقابل سکولاریزم را احیاء نمود. نتیجه این مقدمه در مباحث علوم سیاسی این خواهد شد که اگر ایمان سکولار شود، قدرت سیاسی هم سکولار می شود و اگر ایمان معنوی احیا شود، قدرت سیاسی هم معنوی می شود. این گستره و نگاه، در ذات و جوهر نظریه پردازی های غرب در جایگاه گفته شده به درستی خود را بازنیافته است.
۷- از موضوعات و زاویای مهم پیرامون ماهیت انقلاب اسلامی و فلسفه پیدایش آن، بحث «هویت ملی» و ارتباط آن با «سنت و مدرنیته» است. این فرض مورد قبول بسیاری از پژوهشگران است که انقلاب اسلامی، در آن واحد، هم احیای سنت بوده و هم در بخش هویت ملی، بازکاوی و بازسازی مهمی را انجام داده است. در حقیقت، هویت ملی و بازیابی آن در جایگاه بخش مهم و اصلی خود، معلول احیای سنت بوده است و در عصر حاضر این مهم توسط انقلاب اسلامی انجام یافته است. حال می توان پرسش نمود احیای سنت در عصر مدرن، توسط چه انقلابی می توانسته صورت بگیرد؟ انقلابی مدرن و یا انقلابی سنتی و یا ترکیب و سنتز این دو امر؟
این پرسش ها ما را به سوی پرسش های اساسی تر و مهم تری نیز می کشاند و آن اینکه ما چگونه می توانیم با گفتمان مدرن، به هویت بخشی در دنیای اسلامی می رسیم در حالی که این احیا و انتقال سنت است که منجر به هویت می شود؟ به نظر می رسد این سوال یک جواب مثبت داشته باشد و آن مفروض جدید این است که در خود مفهوم هویت نیز عنصر و یا عناصری از مدرنیته، رسوخ کرده باشد؛ یعنی خود امر مدرن نیز به سنت تبدیل شده باشد تا جزیی از هویت تلقی گردد؛ در غیر این صورت احیای امر مدرن نمی تواند منجر به بحث هویت گردد و این پیش فرض و قبول این درجه از مدرنیت، در ذات هویت ملی ایران، امری مشکل است؛ اما طرف دیگر مسئله نیز برای غرب ایجاد مشکل می نماید؛ چرا که اکثر نظریه پردازی های غربی مجبورند دیدگاه های خود را راجع به سنت تغییر دهند؛ چه از نظر آنان سنت امری ایستا، بی اهمیت، پیش مدرن و غیر عقلانی است و به خلاف آن، مدرنیت حاوی مفاهیمی متضاد است. حال نظریه پرداز غربی مجبور است یا سنت شیعی را مدرن تفسیر می کند؟ یا در مفاهیم سنت شیعی، عناصر جدیدی را ببیند که ناقص، برهم زننده و شالوده شکن تعابیر قبلی او از سنت است.
اگر مدرنیته در غرب در برخی نظریات جامعه شناختی، با عنوان پسا سنتی تعبیر می شود، این در حقیقت امری است که بعد از سنت و نه در گسست با آن مطرح می شود. انقلاب اسلامی در این دیدگاه، می تواند نوعی انقلاب مدرن باشد، ولی در دنباله و ادامه سنت؛ اما آیا انقلاب و تحولی می تواند:
الف: در گسست با گذشته نباشد.
ب: پاسنت هم نباشد؛ بلکه در عین رجوع به سنت، از آن عبور نکند تا به عنوان امری فراتر از سنت مطرح شود؟
غربی ها چون در سنت خودشان نیرو و انرژی و حیات نمی بینند، در یک تحلیل دومی، نه گسست از سنت، که مسئله مدرنیت پساسنتی را مطرح می کنند. این مطلب هر چند گسست از گذشته نیست، ولی عبور از آن هست؛ اما در این دیدگاه انقلاب اسلامی در دل سنت، عناصر زنده و پویا و حیات بخش می بیند و لذا نمی خواهد به معنای انقلابی پساسنتی مطرح باشد. از این منظر، می توان چند مسئله را از هم تفکیک نمود؛ چرا که فرق می کند متفکری، انقلاب اسلامی را پساسنتی یا پسا مدرن بداند.
نظریات انتقادی مکتب فرانکفورت و یا دیدگاه هایدگری، هر دو پسا مدرن است و همه بر این اساس و این پیش فرض استوار است که در سنت، امری حیاتی و زنده و پویا برای ادامه حیات، به تنهایی وجود ندارد یا اینکه کمتر وجود دارد؛ اما از این منظر، انقلاب اسلامی نوعی شالوده شکنی از نظر مفهوم سنت و جایگاه آن در نظریه پردازی غربی می تواند داشته باشد و قبول این مطلب از سوی نظریه پردازی غربی، خروج از دایره مدرنیت و عالم غربی است و این نوعی چالش و پارادوکس، در برخی از نظریه های غربی ایجاد نموده و یا می تواند ایجاد نماید؛ چرا که نظریه پردازان غرب در رجوع به سنت، تاریخ و فرهنگ و سیر جوامع، خود را نمی توانند ملاک نظری برای سیر تطور و تکوین جوامع غیرغربی قرار دهند.
۸- در مورد ابعاد و پیامدهای انقلاب اسلامی، ما با نوعی «خلط مبحث» در برخی نظریه های غربی مواجه می شویم؛ به عنوان مثال واژه «اصلاحات» و یا «بنیاد گرایی»، در نظریه های غربی معمولاً با دو مورد ظاهراً مشابه، در تطبیق نارسا و نسبتی نامعقول دچار بدفهمی و عدم دقت علمی می شود:
الف: تطبیق این واژه به خصوص حوزه اصلاحات، با این مفهوم در غرب و سیر تاریخی و جایگاه ویژه رفورمیسم در مغرب زمین.
ب: تطبیق واژه «بنیاد گرایی» در قیاس و نسبت نامعقول با سلفی گری دنیای اهل سنت و سنت های غیرشیعی.
در این نگاه می توان عنوان نمود، سیر تاریخی و مباحث نظریه پردازان علوم اجتماعی غرب، بر این اساس استوارند که آنان نسبت به سایر فرهنگ ها براساس معیار و مقیاس فرهنگ غرب قضاوت می نمایند؛ چنانکه دیدگاه های راجع به سنت و مدرنیته را نیز سه گونه می توان دید:
الف: دیدگاه غربی که شرق شناسان براساس نظریه های نوسازی دارند و معتقدند دنیا یعنی غرب و مابقی جهان. در این دیدگاه سایر جوامع براساس فاصله ای که با غرب دارند، سنجیده می شوند.
ب: دیدگاه هایی که شرق شناسی وارونه است و بیان می کند هرچه در سنت است، مثبت است و هرچه در مدرنیته است، منفی است.
ج: دیدگاه اصلاح گرایان که جنبه های مثبت مدرنیته را برگزیده و نسبت به سنت و مدرنیته ظاهراً انتقاد می کنند.
در این تقسیم بندی، واقعاً دیدگاه سوم بی طرف نیست و دست آخر، نوعی گفتمان مدرن و زمینه سازی مدرن و ابزار منطق مدرن، در آن غلبه می یابد. از نظر غربی ها، دیدگاه سوم یعنی شرق شناسی وارونه، می تواند به بنیادگرایی ختم گردد. در اینجا نظریه پردازی های غرب را می توان از چند زاویه مورد پرسش قرار داد:
الف: بنیادگرایی، مربوط به جریان سلفی گری و یا طالبانی و القاعده است.
ب: دیدگاه اصلاح، حد فاصل برزخ سنت و مدرنیته نیست؛ بلکه در منطقه مدرن و گفتمان مدرن است و خود یکی از شقوق نظریه های نوسازی است.
ج: اصول گرایی، واقع گرایی و آرمان گرایی انقلاب اسلامی، از این گردونه سه گانه بیرون است و ما اسم آن را «اندیشه تعالی» می توانیم نامگذاری کنیم. این حوزه اندیشه را می توان با مشخصه های زیر نگریست:
این اندیشه در حالی که گفتمان مدرن نیست، سلفی گری و بنیادگرایی هم نیست و در حالی که از دل سنت بر می آید، منطق برتر خود را نیز داشته و در عین حال با اندیشه و حوزه اصلاح هم فاصله دارد. این اندیشه همچنین با منطق خاص خود، نسبت خود را با مدرنیته، با بنیادگرایی و با اصلاحات از درون تعیین و تبیین می کند.
در حقیقت، نظریه سازان سیاسی غرب، نمی توانند از این سه دیدگاه در مورد انقلاب اسلامی خارج شوند و رسیدن به دیدگاه چهارم که با مشخصه های اندیشه تعالی بیان شد، برای آنان غیرممکن است و ابزار درک آن را ندارند؛ اصولاً اندیشه ای که حق و باطل را نه نسبی بلکه مطلق می داند، چگونه می تواند در افق اندیشه ترقی قرار بگیرد. نکته مهم این است که شاخص بررسی، با توجه به دیدگاه چهارم چیست؟
شاخص اصلی فلسفه انقلاب اسلامی، در اندیشه امام قابل تحقیق است و امام در شاخص اندیشه تعالی قرار می گیرد. امام فرایند نوسازی و غربی شدن کشور را در چارچوب و گفتمان مدرن مورد پرسش قرار نداد؛ چرا که اصولاً انقلاب، در افق عالم مدرن قرار نداشت و از طرفی انقلابی پست مدرن، به معنایی که در غرب مصطلح است نیز محسوب نمی شد. با این دیدگاه چهارم که مذهب مختار این تحقیق می تواند باشد، می توان به سراغ صورت مسئله ای در نظریه پردازی غرب رفت.
از نظر نظریات رایج غربی، پاسخ جوامع اسلامی به مسئله تهاجم غرب سه گونه است:
۱- پاسخ تجدد خواهانه مربوط به منطق روشنفکران؛
۲- پاسخ سنت گرایانه مربوط به حوزه و روحانیت؛
۳- پاسخ اصلاح طلبانه در منطقه روشنفکر دینی.
اما رهبری امام در رأس حکومت انقلاب اسلامی، رهبری سنت گرایان را در پیشتازی این حرکت به اثبات رساند و نقش دو گروه روشنفکر و روشنفکر دینی، کم رنگ تر به نظر آمده است. این مسئله و حقیقت مسلم تاریخی، ما را به چند نکته می رساند:
۱- تحلیل و پاسخ سه گانه فوق، مربوط به سنی مذهبان دنیای اسلام است.
۲- در انقلاب اسلامی، منطقه عمل و نظر سنت گرایان، بسیار عمیق تر از دو گروه دیگر، یعنی روشنفکران و روشنفکران دینی است.
۳- مفهوم سنت از نظر شیعه، چه از جنبه نظری و چه در جنبه عمل، با مفهوم مشابه آن در نزد سنّیان دنیای اسلام، تفاوت جدی دارد. این پاسخ در شیعه بنیادگرایانه، غیرعقلانی و ارتجاعی نیست
پیشتازی مفهوم سنت در شیعه، یک پایه ی دیگر گفتمان مدرن و نظریه های نوسازی را مورد تردید قرار می دهد. آن مسئله این است که غرب، سنت را امری پیش مدرن می داند؛ در حالی که توجه به انقلاب اسلامی و ماهیت سنت و توان آن، نشان می دهد که سنت در مفهوم شیعی، به خاطر جایگاه ویژه و محوری «ولایت» امری بسیار عمیق و فعال و پویا است.
در این مفهوم سنت شیعی: ۱- آشتی با امر مدرن ممکن است نه ممتنع؛ ۲- این آشتی در چارچوب گفتمان مدرن انجام نمی شود؛ ۳- این تعامل می تواند با تصرف و سپس ضمیمه سازی صورت گیرد.
گرایش اسلام سنی مذهب هنوز نتوانسته مانند امام، پاسخی از دل سنت به تهاجم و بحران هویت در جوامع خود بدهد؛ بلکه هنوز در مرحله سلفیت باقی بوده و یا اینکه در نقطه مقابل، در نوعی سکولاریزم متجددانه متوقف شده است.
۹- از جمله نگاه های خاصی که در برخی نظریه سازی های غرب، پیرامون انقلاب اسلامی وجود دارد، این است که برخی از نحله های فکری در غرب، هرچند انقلاب اسلامی را انقلابی ممتاز و جدا از مبانی مدرنیته و عالم غربی می بینند؛ ولی در نهایت، پیامد و سیاست و اهدافی را به انقلاب نسبت می دهند که در چشم انداز دایره غرب و مدرنیته دیده شود. در حقیقت در این نظریات، نوعی پارادوکس میان مبانی نظری و عملی، در مورد انقلاب اسلامی جستجو می گردد و از نظر عمل گرایی، آنان انقلاب اسلامی را در شرایطی می بینند که از نظر و مبانی نظری خودش جدا شده و حتی نتوانسته خود به آن جامه عمل بپوشاند.
۱۰- در پایان می توان عنوان نمود که با توجه به وضع کنونی عالم و مقوله جهانی سازی و بحران در تفکر غربی و آنچه که در غرب در چالش های نظری و عملی خود بدان دچار شده است؛ نظریه پردازی های غربی، انقلاب اسلامی را در مرحله نهضت و نظام سیاسی همراهی می کنند و حتی برخی به چالشی که میان نظام لیبرال دموکراسی، با نظام دینی پیش می آید، اذعان می کنند، ولی آنان حاضر نیستند تا مرحله تمدن سازی، در مورد نظام دینی پیش بروند. این مسئله به معنای چالش جدی با غرب و اصول آن است و «جوهر افول یابنده غرب» را در بعد تمدنی، به چالش کشیده نوعی نظام بدیل را نشان می دهد.
وضعی که در عالم جدید به وجود آمده است، عکس العملی دارد که در تاریخ ظاهر خواهد شد و عدم موفقیت غرب در تحقق آرمان های خود توجه به دین را بیشتر می کند. آینده، آینده ای است که نهضت های دینی رو به سوی آن دارند؛ پس آینده ای که نهضت های دینی به آن نوید می دهند، درست در جهت مقابل آینده ای است که مدرنیته به آن نوید می داده است. در جامعه مدرن، در نهایت دین می تواند حضور داشته باشد؛ اما صفت دینی به جامعه دادن و دین را در همه شئون جامعه، ساری و جاری ساختن امر دیگری است. در این مسیر است که در نهایت نسبت جدید، میان انسان و هستی برقرار می شود.
می دانیم در غرب جدید، ایدئولوژی های موجود همگی به «نیست انگاری» می رسند؛ لذا راه برون رفت از عالم غربی و تغییر در نسبت میان انسان و عالم، وجود ندارد؛ همچنان که این «ایسم ها» در تغییر و تحول تاریخی جدید دیگر، برای غرب، به طور عمده منشأ اثر نیستند؛ اما انقلاب اسلامی بستر مناسب، برای ظهور تفکر جدید است. از مقدمات انقلاب واقعی، تذکر نسبت به حقیقت تاریخ غالب است.
تفاوت یک انقلاب دینی مانند انقلاب اسلامی با سایر انقلاب ها این است که:
۱- نیست انگار نیست؛
۲- حقیقت تاریخ غالب، یعنی تاریخ غرب را بر ملا می کند؛
۳- نظم عالم را بر هم می زند و نظم جدیدی را نوید می دهد که در آن قانون اصلی، قانون مدرنیته نیست؛ هرچند ابزار و اشیاء مدرن در آن حفظ می شوند؛
۴- نسبت جدیدی میان انسان و هستی برقرار می کند؛
۵- صفت دینی به جامعه و عالم می دهد؛
۶- دین در همه شئون جامعه، ساری و جاری می شود؛
۷- عهد جدیدی برقرار می کند که عهد قدیم غرب زدگی را می شکند؛
۸- به ما می آموزد که انسان، خود حق نیست؛ بلکه باید در پناه حق آرام شود تا به خانه حقیقی و وطن اصلی خود باز گردد.
در حقیقت در نظریه پردازی های غرب، حقیقت انقلاب اسلامی، تا این حد و تا این درجه از مرحله وجودی، نمی تواند درک شود. از نظر غرب و پژوهشگران وفادار به آن، قانون حاکم بر عالم، قانون مطلق در گفتمان مدرنیته است؛ در حالی که با عهد جدید انقلاب اسلامی و نسبت جدید انسان و عالم، فقط ابزار و اشیاء مدرن باقی می ماند؛ باقی، اضافاتی است که «ایسم» و «ایدئولوژی های غیرعلمی» به آن اضافه نموده اند.