نقش مذهب و نیروهای اجتماعی در انقلاب اسلامی

– اگر ما بخواهیم در باب انقلاب نظریه‌پردازی کنیم، آیا باید ویژگی‌ها و عناصر خاصی را مورد نظر قرار بدهیم؟ آیا پیش فرض‎های ویژه‎ای برای تحلیل، مورد نیاز است؟

#مذهب#نیروی#اجتماعی#انقلاب#اسلامی#رهبری

– اگر ما بخواهیم در باب انقلاب نظریه‌پردازی کنیم، آیا باید ویژگی‌ها و عناصر خاصی را مورد نظر قرار بدهیم؟ آیا پیش فرض‎های ویژه‎ای برای تحلیل، مورد نیاز است؟ و آیا اصولاً انقلاب اسلامی وجوه متمایز کننده‎ای نسبت به سایر انقلاب‎ها دارد که به لحاظ تحلیلی باید ما آن را مجزای از بقیه انقلاب‎ها ببینیم؟ بر این پایه، نظریه‎ی مورد پذیرش ما باید چه خصوصیاتی داشته باشد تا بتواند آن ویژگی‎ها را لحاظ کند و نقاط فارق را توضیح دهد؟
– در تحلیل انقلاب اسلامی، به طور مختصر و فهرست‌وار سه نظریه را مطرح می‎کنم:

۱- تحلیل دینی و مذهبینظریه‌ی اول که بین ما رایج است، این است که انقلاب، ریشه‎ های صددرصد اسلامی و مذهبی داشته و دستمایه‎ ها و انگیزه‎ها و ریشه‎های پدید آمدن آن، اسلام و قرآن و تعلیمات «ضدظلم» و «ضدستم» و «عدالت خواهانه‎ی» اسلامی بوده و عنصر مقوم آن، رهبری روحانیت شیعه است که از دیرباز مروج و مبلغ اسلام و تشیع بودند. گواه این تحلیل، پیشینه‌ی این انقلاب و مبارزاتی است که در سده‌ی اخیر بوسیله‌ی رهبران شیعه بوجود آمد و به طور مشخص از زمان «سید جمال الدین اسدآبادی» و به دنباله‌ی نهضت تحریم تنباکو، در نهضت مشروطیت ایران و انقلاب عراق و… بسط یافت. بر این پایه، چنین تحلیل می‎شود که نقش اول و منحصر به فرد را در پیروزی انقلاب اسلامی ایران، ریشه ‎ها، دستمایه‎ ها و انگیزه‌های اسلامی و دینی داشته‎اند.

۲- تحلیل اقتصاد دیدگاه دوم، تحلیل بر مبنای مؤلفه‎ های اقتصادی است و چنین معتقد است که از سال ۵۳ به بعد، رژیم «شاه» در نتیجه‌ی درآمد عظیم نفت، به سمت اجرای مجموعه‎ای از پروژه‎های وسیع اقتصادی رفت و با درآمد هنگفت، طرح‎های بلندپروازانه همراه با «مدرنیزاسیون» را پیش گرفت؛ که این «مدرنیزاسیون» و اجرای طرح‎های نوسازی، نه با موقعیت سیاسی خارجی ایران هماهنگ بود؛ و نه با شرایط و ظرفیت‎های داخلی ایران. به علاوه در این سال‌ها «شاه» و رژیم سلطنتی به خاطر اجرای این برنامه‎ها و همراه با اجرای آن‎ها، دست به یکسری حرکات روشنفکرمآبانه و ضددینی زد؛ فشار بر علماء زیادتر شد، ترویج مظاهر فحشا قوت یافت، آزادسازی فرهنگی (به معنی بی‌بند و باری) فزونتر شد و… از آن سو، پول فراوانی هم به داخل مملکت سرازیر شد که مشکلات فراوانی پیش روی رژیم گذاشت.
این تحلیل می‎گوید: تضاد سیاست‌های «مدرنیزاسیون» و طرح‎های بلندپروازانه‌ی رژیم «شاه» و عدم تطابق آن با ظرفیت‌های اقتصادی و اجتماعی و روانی جامعه‌ی ایران، موجب شد که طرح‎های مزبور که همراه با یکسری ابزارها و پشتوانه های سیاسی بود، توان اجرایی‎اش را از دست بدهد، به طوری که در سال‌های ۱۳۵۵/۱۳۵۶ بحران اقتصادی را آشکار ساخت و بدین صورت، طرح‎ها روی دست رژیم «شاه» ماند و بحران اقتصادی، مملکت را فرا گرفت و در نتیجه‌ی ناتوانی رژیم در حل بحرانِ شدت یافته‌ی اقتصادی، زمینه‎های سقوطش فراهم شد. البته هم زمان، وجه‎ی خارجی سیاست رژیم با یکسری دست اندازهای خارجی مواجه شد که ماهیتاً اقتصادی بود، اما جنبه‌ی سیاسی نیز پیدا کرد. در این تحلیل، عامل اقتصادی، برجستگی و خودنمایی بیشتری دارد، به طوری که عواملی مذهبی و سیاسی را به دنبال خود می‎کشد.

۳- تحلیل سیاسی و اجتماعیتحلیل سوم، تحلیل سیاسی و اجتماعی است و این است که برنامه‎های سیاسی رژیم «شاه»، بعد از انقلاب سفید و رفراندوم آن، تا اواخر سال‎های ۵۴ و ۵۵، فراز و نشیب‎هایی پیدا کرد. در این مدت، سیاست خارجی آمریکا در مورد رژیم دچار نوسان بود؛ این مسأله را برخی از تحلیل‌گران حتی به زمان «کندی» و اصطکاک‎هایی که میان دولت او و رژیم «شاه» در خصوص سیاست‌های رژیم وجود داشت، مربوط می‎کنند. این تحلیل، در نهایت می‎گوید از سال ۵۳ به بعد که شاه دارای قدرت سیاسی و اقتصادی عظیمی شد، بلندپروازی‎های او، سیاست‌گذاران خارجی را نیز، دچار تردید کرد و داعیه‌ی پرچمداری «تمدن بزرگ» و اینکه ما تا چند سال دیگر به دروازه‎های «تمدن بزرگ» می‎رسیم و جزو کشورهای مترقی خواهیم شد و اینجور ادعاها، غربی‎ها و خصوصاً آمریکایی ها را نگران کرد و آن‎ها در اینکه او بتواند به چنین جایی برسد، دچار توهم شدند. در واقع، نمی‎پسندیدند که «شاه» این حرف‎ها را بزند. شاه مقداری افسار پاره کرده بود و ترکتازی می‎کرد و این افسار گسیختگی را آمریکایی‎ها تحمل نمی‎کردند. بر همین اساس، سیاست فضای باز سیاسی و اصطلاحاً طرح «کارتریسم» در ایران مطرح شد. وقتی که «کارتر» بر سر کار آمد، شعار دموکراسی و پشتیبانی از آن، در تمام دنیا مطرح شد. در داخل آمریکا هم عده‎ای از «اپوزیسیون»- ملیّون و اسلامی‎های- ایران با واسطه و بدون واسطه به غرب و به کل دنیا از نظر تبلیغاتی، فشار می‎آوردند که: شما که مدعی دموکراسی هستید، چگونه از رژیم دیکتاتوری شاه، که به این شکل حکومت می‎کند، جانب‌داری می‎کنید؟ این باعث شد که درصدد برآمدند تا جلوی آن یکه تازی و بلندپروازی و ادعاهای دهان پرکن شاه را بگیرند؛ و هم جواب اعتراض‎های جهانی و نیز ملیّون و مذهبی‎های ایرانی را بدهند. پس هم برای مهار کردن شاه، و هم پاسخ دادن به اعتراض‎های جهانی که علیه سیاست آمریکا بود، سیاست «کارتر» اعلام شد و بازتاب آن در ایران، اعلام آزادسازی سیاسی بود؛ که حدود سال‌های ۵۵ و ۵۶ رشد پیدا کرد؛ مثل نهالی که در سرزمینی بسیار مستعد، با بارش مداوم باران و تابش شدید آفتاب، رشد چشمگیری پیدا کند و به طور عجیبی پرورش یابد. این سیاست باعث شد که در سراسر ایران، نهضت جدیدی شروع شود و این روند همین‌طور ادامه پیدا کرد تا پیروزی انقلاب و سقوط شاه.
در این تحلیل، بیشترین توجه به بُعد سیاسی مسأله و به اشتباهات سیاسی رژیم و فضای باز سیاسی است که از طرف شاه تحت فشار آمریکایی‎ها انجام شد. این تحلیل، عامل سیاسی و سیاست خارجی آمریکا را در انقلاب اسلامی مؤثر می‎داند و به عامل برون‌زا توجه می‎کند.
– به نظر می‎رسد که در تحلیل از منظر عوامل سیاسی، وجود نارضایتی گسترده و از بین رفتن مشروعیت سیاسی رژیم قبل از اجرای فضای باز سیاسی، زمینه‎ی اصلی ظهور انقلاب است که با اعمال سیاست فضای باز سیاسی تبدیل به یک بحران گسترده می‎شود و صورت انفجار، به خود می‎گیرد.
– درست است؛ این ترکیب عناصر، واقعیت دارد. اشاره کردم که انقلابیون مذهبی و ملیّون ایران و کسانی که در سطح جهانی حضور داشتند و زبانشان باز بود، توانستند دیکتاتوری حاکم بر ایران یعنی آن ظلم و اختناقی که در داخل بود و نارضایتی عمیق از وضع موجود را به خارج منعکس کند و این باعث شد که تحت فشار خارجی، فضای باز سیاسی ایجاد شود. در واقع، اختناق و فشار و نارضایتی مردم، نقش اساسی را ایفا می‎کند. البته ما وقتی از نارضایتی عمومی صحبت می‎کنیم، به همه‌ی جنبه‎های اقتصادی، سیاسی و مذهبی‎اش اشاره می‎کنیم. بُعد اقتصادی‌اش، نابسامانی اقتصادی و تبعیض موجود در جامعه بود، بُعد سیاسی‌اش، اختناق و ظلم و بیگانه‌پرستی و مسلط بودن آمریکایی‎ها بر ایران بود، بُعد مذهبی‎اش هم فساد و فحشا و منکرات و مبارزه با علما و توهین به مقدسات بود. در اینجا هر سه وجه، مورد ملاحظه قرار می‎گیرد. و به عبارت خلاصه:
– در تحلیل اول، نارضایتی سیاسی و نارضایتی اقتصادی به عنوان ابزار است ولی ریشه و عامل اصلی و به اصطلاح زیربنای کار، اسلام و روحانیت است.
– در تحلیل دوم، زیربنا و ریشه و پایه، اقتصاد است و عناصر دیگر، ابزار کار هستند.
– در تحلیل سوم، ابزار عبارت است از مذهب و اقتصاد، اما سیاست، پایه و بنیاد است. فرق این سه نگرش و سه تحلیل این است که هر کدام از آن‎ها یکی از سه عامل را «اصل»، و دو عامل دیگر را «فرع» می‌شمارند و به صورت ابزاری از آن استفاده می‌کنند. کسی که تحلیل مذهبی دارد، مذهب را اصل می‌داند و سیاست و اقتصاد را فرع؛ کسی که تحلیل اقتصادی دارد، اقتصاد را اصل می‌داند و مذهب و سیاست را فرع؛ و کسی که اصل را سیاست می‌داند، مذهب و اقتصاد را فرع می‌داند و سیاست را اصل؛ یعنی هر کدام از این نگرش‌ها، عامل اصلی را چیزی غیر از دیگری می‌دانند.
با این همه، توافق عامی بین تحلیل‌گران وجود دارد و آن اینکه مجموعه‌ی این عوامل، دست‌اندر کار بوده؛ یعنی آن کسی که تحلیل مذهبی دارد و نقش روحانیت را اول می‌داند و اسلام را به عنوان عامل اصلی انقلاب می‌شناسد، هرگز نمی‌تواند نابسامانی‌های اقتصادی یا مسأله‌ی دیکتاتوری یا بحران‎های سیاسی را منکر شود و همچنین آن دو دسته‌ی دیگر نمی‌توانند عوامل موجود دیگر را بررسی نکند، یعنی تمام این نظریه‎ها می‎توانند مکمل هم باشند و در هر نظریه‌ای، یک عامل اصلی و چند عامل فرعی وجود داشته باشد. ممکن است دیدگاه‎های دیگری هم وجود داشته باشد که عوامل تاریخی و جغرافیایی و روان‌شناختی و … را به عنوان عناصر مؤثر در انقلاب شناسایی کند. بنابراین، همه‌ی این عناصر را باید مدّنظر قرار داد و همه‌ی این عوامل باید در تحلیل انقلاب مورد توجه قرار بگیرد چون اصولاً یک پدیده‌ی سیاسی/ اجتماعی مثل انقلاب اسلامی به صورت تک بعدی نمی‎تواند مورد تحلیل قرار بگیرد.
– جنابعالی کدام‌یک از تحلیل‎ها و تفسیرهای مورد اشاره را در توضیح ویژگی‎های انقلاب اسلامی صائب‌تر و جامع‌تر می‎دانید؟
– این امر بیشتر به اطلاعات جواب‌دهنده و گرایش‌های او مربوط می‎شود؛ یعنی شما وقتی با یک آدم مذهبی و یا روحانی معتقد به انقلاب اسلامی مواجه می‎شوید، تمایل به این تحلیل است که عامل عمده را همان انگیزه‌های اسلامی و ریشه‌های موجود در تعلیمات قرآن و نفوذ دیرپای روحانیت و فرهنگ ریشه‌دار جهاد اسلامی و شهادت معرفی می‎کند. اما وقتی که با یک اقتصاددان مواجه می‎شوید و می‎خواهید از نظرات او استفاده کنید، احتمالاً او عامل اقتصادی را عمده تلقی می‎کند و شاید برای شما تشریح کند که اگر مسائل اقتصادی، رژیم «شاه» را دچار بحران نمی‎کرد، او می‎توانست با وجود فشارها و اختناق‎ها و اعمال ضداسلامی و با وجود همه‎ی مجاهدت‌های مسلمانان، باز هم به حکومتش ادامه بدهد. همچنین چنانچه با فردی که تحلیل‌گر سیاسی است، به خصوص با عطف توجه به موقعیت سیاسی جهانی ایران و سیاست بین الملل، مواجه شوید ممکن است او چنین تحلیل کند که اگر شرایط جهانی اقتضا نمی‎کرد و شرایط سیاسی رژیم طوری نبود که آن را به سقوط بکشاند، رژیم با همان وضع می‎توانست سالیان دراز حکومت کند و پسر «شاه» هم، بعد از او به حکومت برسد. به هر حال، هر تحلیل‌گری یک عامل را عمده می‎داند و خود این، یک بحث بسیار پرمایه‌ای است که صاحب‌نظرانی که نظرات متفاوتی دارند، بنشینند و با هم بحث کنند؛ یعنی تحلیل‌گران مذهبی تحلیل‌گران اقتصادی و تحلیل‌گران سیاسی با یکدیگر گفتگو کند که شاید و روشن شود که کدام عامل در واقع، عمده‌تر بوده است. و آنچه می‎توان باور داشت اینکه نگاه تک‌عاملی برای حوادث تاریخی، با واقعیت تطبیق نمی‎کند. این را عرض کنم که این عوامل و همه‌ی این انگیزه‌ها، ناموس خلقت و آیین آفرینش و قوانین انسان‌شناختی و جامعه‌شناختی تاریخ است. در قرآن آمده است: «لِکُلِّ أُمَّهٍ أَجَلٌ إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ فَلَا یسْتَأْخِرُونَ سَاعَهً وَلَا یسْتَقْدِمُونَ». این قانون که در قرآن زیاد هم از آن صحبت می‌شود، فرمول‌ها و صغری و کبری‌های خودش را دارد. شما چه تحلیل مذهبی را اصل بدانید و چه تحلیل اقتصادی و تحلیل سیاسی را، بنده به عنوان یک صاحب‌نظر مسلمان- اگر این عنوان در مورد من صدق کند- آن‎ها را تحلیل‌های اسلامی می‎دانم و تحلیل‎های عقیدتی می‌شناسم. زیرا اگر اقتصاد باشد، آن هم یک پدیده و سنت تاریخی، یعنی الهی است. اگر سیاست باشد. باز آن هم سنتی است الهی و مربوط به قانونی که خدا در عالم خلقت گذاشته است. در واقع، اگر به پدیده‎ی اقتصاد یا سیاست به عنوان یک پدیده‎ی بیرون از نگرش مذهبی بنگریم، به نوعی قائل به تفکیک دین از سیاست شده‌ایم! در حالی که تمام این‎ها را به مقوله‌ی دین و مذهب مربوط می‎دانیم؛ اگر می‎گوییم اقتصاد و سیاست و همه چیز با دین و مذهب ارتباط دارد؛ اگر می‌گوییم دین و مذهب در قالب قانون‌گذاری و تشریع و آنچه مربوط به زندگی اجتماعی بشر است، دخالت دارد؛ ریشه‌ی این گفته‌ها در واقع خارجی است که همه‌ی این‎ها به هم مربوط هستند، اگر دین را در سیاست و قانون و اداره‌ی حکومت و برنامه‌ریزی دخیل می‎دانیم، به واقع ریشه‌اش، در واقعیت بیرونی است و این است که اقتصاد به لحاظ تحقق خارجی، مرتبط با دین است و سیاست داخلی و خارجی، به لحاظ عالم تحقق خارجی، مرتبط با دین است! پس هر تحلیلی ارائه کنیم، تصور نمی‎کنم که غیرواقعی باشد. منتهی ممکن است تعریف و تحلیل ما جامع و مانع نباشد. و به عبارت دیگر، ممکن است به طور نسبی درست باشد و در عین‌حال، به طور نسبی نادرست! از بُعدی صحیح باشد و از بُعد دیگر ناصحیح.
– به نظر می‎رسد که می‎توان میان سه دیدگاه مورد اشاره‌ی حضرتعالی مرزهایی کشید، به نحوی که هر دیدگاه بدون تلاقی با دیدگاه دیگر مدعی تبیین تحولات باشد. به عنوان مثال دیدگاه سیاسی بحث را بر روی مشروعیت سیاسی نظام متمرکز می‎کند و میگوید به لحاظ تاریخی، ملت ما تضادی با دولت پیدا کرده بود و مشروعیتی برای دولت قائل نبود و دولت‌ها را معمولاً تحمیلی می‌دید. در دوره‌ی پهلوی هم این قضیه شدت گرفت و این تقابل با نظام سیاسی، نتیجه‎اش این شد که وقتی یک مقدار اختناق برداشته شد و به اصطلاح فضای باز سیاسی ایجاد شد، انفجاری پدید آمد. بر این اساس، اقتصاد، دیگر عامل مهمی نیست؛ چه اینکه می‎توان مدعی شد که در آن دوره، وفور اقتصادی بوده و فرضاً درآمد ناخالص ملی و تولیدات و درآمد سرانه‌ی ما بیشتر شده بود. به همین شکل آنجا که بحث از عامل اقتصاد و فرضاً شکاف اقتصادی و شکاف طبقاتی مطرح می‌شود (البته این بحث خیلی مستند به آمار و شواهد نیست) یا تحولات ناشی از اجرای طرح‎های توسعه اقتصادی و بحران‎های ناشی از آن‎ها تحلیل می‎گردد، ابعاد سیاسی یا فرهنگی، مورد اعتنا قرار نمی‌گیرد. در دیدگاه دینی نیز ابعاد سیاسی و اقتصادی عموماً کم‌رنگ دیده می‎شود یا مغفول می‎ماند و عمدتاً عامل انقلاب، تفکر دینی محسوب می‎شود که از نهضت‌های پیشین وجود داشته و در انقلاب اوج گرفته و روحانیت را سردمدار حرکت نموده؛ یعنی گفته می‎شود ملت، مسلمان بود و هدف، صرفاً دین‌خواهی بوده است. در مقابل عده‎ای می‎گویند، این تحلیل پس از پیروزی و در سایه‎ی حاکمیت جدید رایج شده است. زیرا اولاً انقلاب یک جریان تلفیقی بوده و جناح‎ها، گروه‌ها و طیف‌های مختلف در تحولات سیاسی و اجتماعی نقش داشته‌اند؛ ثانیاً حتی اگر بخواهیم جنبش‌های اسلامی سده‌ی اخیر را در نظر بگیریم، می‌بینیم که با آن‎ها یک گسست تاریخی داریم. زیرا آن جنبش‌ها هیچ کدام ناظر به حذف حکومت و ایجاد نظام سیاسی جدید نبوده‎اند. ولی در اینجا ملت ما به مرحله‎ای می‎رسد که دیگر با شاه و نظام شاهی نمی‎تواند کنار بیاید بلکه می‎گوید، حکومت و کل نظام باید دگرگون شود. در نهضت ملی شدن صنعت نفت هم این نابسامانی اجتماعی وجود داشته و یک رهبر روحانی در راس نهضت، قرار می‎گیرد، در ۱۵ خرداد ۴۲ هم حضرت امام به عنوان یک رهبر مذهبی، پیشاپیش حرکت هستند ولی در هیچ کدام به پیروزی نمی‎رسند، بنابراین، در انقلاب اسلامی جریان‎ها و نیروهای اجتماعی در اثر علل و عواملی که در عرصه‌ی اقتصادی یا سیاسی وجود دارد، مجموعاً به توافق نظر می‎رسند که نظام حاکم را ساقط نمایند و از آنجا که در حافظه تاریخی ملت ما، روحانیت پایگاهی عمیق دارد، در اوج بحران رژیم پیشین، نقطه‌ی اعتماد و اتکا تلقی می‌شود و برجستگی و حاکمیت مذهب، شکل می‎گیرد.
– اینکه گفته شود این تحلیل بعد از انقلاب رایج شده، خیلی کم‌لطفی است. برای اینکه ما اگر به تاریخچه‌ی انقلاب استناد می‌کنیم، اصولاً در پیشینه‌ی تاریخی، ما به عنوان مردم مسلمان ایرانی مطرح هستیم، یعنی هم عامل اسلامی و هم عامل ملی، هردو در کار است. به طور کلی نهضت‌هایی که در کشورهای اسلامی بوجود آمده، یا با استعمار خارجی مبارزه می‌کردند یا با استبداد داخلی و یا هر دو. از حرکت سید جمال و نهضت تنباکو گرفته تا «ناصرالدین شاه» توسط «میرزا رضا کرمانی» از مریدان «سیدجمال» و بعد نهضت مشروطیت که عمدتاً آنچه باعث شد مردم انگیزه‎ی شدید پیدا کنند و به حرکت درآید، انگیزه‌های دینی بوده است. در نهضت ملی شدن صنعتی نفت، مذهب و رهبری مذهبی مرحوم «آیت الله کاشانی»، در مبارزه با شرکت نفت ایران و انگلیس و بیرون کردن انگلیسی‌ها از ایران، نقش اول را داشت. البته ملیّون حتی توده‌ای‌ها و کمونیست‌ها، در این نهضت سهیم بودند ولی می‎بینیم که پیشاپیش، «آیت‌الله کاشانی» قرار می‌گیرد و آتش نهضت را برافروخته می‌کند و یا «خلیل طهماسبی» که با کشتن «رزم‌آرا» سدّ را می‌شکند و روح تازه‌ای در ملت می‌دمد، تربیت شده‌ی «نواب صفوی» است که او، طلبه‌ای روحانی است و سخنرانی‌ها و تظاهرات و هیجان‎های مذهبی در مساجد، در زمان ملی شدن صنعت نفت را جلوداری می‎کند. البته روشنفکران ملی‌گرا و صاحبان گرایش‌های غیراسلامی هم، در این جریان‎ها بودند، منتهی آن‎ها واقعاً آن جذبه‎ای که یکنفر روحانی داشته، در کلوپ سیاسی یا حزب سیاسی خود نداشته‎اند. من منکر نیستم که وقتی کلوپ‌هاى «حزب توده» تشکیل می‎شد، یا در میتینگ‌هایی که «جبهه‎ی ملی» به راه می‎انداخت، جمعیتی در حدود ۱۰۰ یا ۲۰۰ هزار نفر با مقیاس جمعیت آن زمان ایران، در سراسر کشور تشکیل می‎شد؛ آنچه واقعیت دارد، این است که در همان زمان‎ها، اجتماعات مذهبی عاشورا و اجتماعات سراسری مردم در ایام عزاداری، یا فوت «آیت الله اصفهانی» یا تظاهرات دیگر مذهبی، بسیار اصیل و پرشکوه‌تر از آن اجتماعات سیاسی برگزار می‎شد. درست است که «حرب توده» وقتی میتینگ می‎داد، تمام کارگرهای ایران جمع می‌شدند، چرا که کارخانه‎ها زیر نظر سندیکای کارگری بود که ابزار سیاسی «حزب توده» شده بود. در زمان دکتر مصدق نیز «جبهه‌ی ملی»، حرف اول را می‎زد؛ بویژه بعد از آنکه با مرحوم «آیت الله کاشانی» اختلاف پیدا کرده بود، وضعیت طوری شد که وقتی «آیت الله کاشانی» وارد مجلسی می‎شدند، کسی به احترام بلند نمی‎شد و ایشان بسیار منزوی شدند، اما این واقعیت تاریخی را هم نباید فراموش کرد که ملت ما نهایتاً ملتی عاشورایی و مذهبی بوده و همیشه مذهب، به صورتی ریشه‌دار، رفتارش را متأثر ساخته است. در آن زمان که «آیت‌الله بروجردی» مرجع تقلید بودند، اگر ایشان یک کلمه برخلاف «دکتر مصدق» حرف می‎زدند، کار ایشان خیلی مشکل می‎شد. «آیت الله کاشانی» مرجع تقلید نبودند، مرجع تقلید عام «آیت الله بروجردی» بود. این اقتدار مذهبی خیلی مهم است؛ از این رو، وقتی نوبت به امام خمینی می‌رسد، می‌بینیم ایشان از موضع مرجع تقلید توانستند زعامت عام پیدا کنند. به هر حال، با یک گذر تاریخی، عامل مذهب را در ملت ایران خیلی قوی می‎یابیم. و اما اینکه شما به گسست تاریخی اشاره کردید، تصور من این است که درست است که مسأله‌ی تغییر حکومت در مبارزات سابق ملت ایران وجود نداشت؛ اما در عین حال، رگه‌های این مسأله بعد از «قاجاریه» در زمان ظهور «پهلوی» وجود داشته که مسأله‌ی جمهوریت مطرح می‎شود؛ یعنی این فکر که نظام سلطنتی برافتد. در واقع، مسأله‌ی تغییر رژیم حکومتی بعد از «قاجاریه» با براندازی سلسله‎ای که سلطنت می‎کردند، تجربه شده بود چرا که بلافاصله بعد از براندازی رژیم سلطنتی قاجاریه تأسیس نظام جمهوری مطرح می‎شود.
حالا می‎رسیم به انقلاب اسلامی: اگر به تاریخچه‌ی انقلاب اسلامی برگردیم، ملاحظه می‎کنیم که طرح حکومت اسلامی در کتاب «راهنمای حقایق» به عنوان بیانیه‌ی حکومتی فدائیان اسلام، به قلم شهید «نواب صفوی» منتشر شد، بیانیه‎ای که فدائیان اسلام و «نواب صفوی» دادند، با اینکه قدری سطحی می‎نمود و متضمن تغییر کلی رژیم حکومتی نبود، ولی اسمش حکومت اسلامی بود. منتهای حکومت اسلامی را آن‎ها، طوری تنظیم کرده بودند که شاه، مسلمان و آدم متدینی باشد، در سراسر کشور نماز جماعت برگزار شود، بی‌حجابی نباشد، شراب‌خواری نباشد، عدالت اسلامی بر پا گردد، همه‌ی مردم نان داشته باشند، همه‌ی خیابان‎ها تمیز باشد، همه‌ی مردم بتوانند لباس خوب بپوشند، همه بتوانند در رفاه زندگی کند، بیگانه هم شرّش کنده شود، اعم از روس، انگلیس و آمریکا؛ یعنی حکومت اسلامی- گیرم به صورت ابتدایی- در نهضت فدائیان اسلام مطرح بود. به جز فدائیان اسلام، ما به عنوان «حزب ملل اسلامی» که به زندان رفتیم در اندیشه‌ی تأسیس یک حکومت اسلامی بودیم و بیانیه‎های ما و نشریات و شب‌نامه‌ها و چیزهای دیگر مربوط به آن الآن موجود است. حکومت مورد نظر ما، نه تنها اسلامی بود، بلکه «انترناسیونالیست» اسلامی بود؛ یعنی حکومتی برای کل جهان اسلام ترسیم و تنظیم شده بود که گرچه خیال‌پرورانه و آرمان‌گرایانه می‌نمود، ولی به هر حال، همین واقعیت نشان می‌دهد که در عمق جامعه‌ی اسلامی و روحانیت، این مسأله وجود داشته است.
نکته‌ی دیگر اینکه امام خمینی که این مسأله را مطرح کردند، در واقع، زایش نطفه‌ای بود که در بطن ملت اسلام قرن‌ها پرورش پیدا کرده بود. از زمان ائمه اطهار، شیعه، حکومت‌ها را غاصب و ناروا می‎دانست و همواره در انتظار ظهور امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و خروج ایشان از غیبت به سر می‌برد. این فکر، آنقدر قوی بود که مثلاً «فتحعلی شاه» از «میرزای قمی» و «کاشف الغطا» اجازه می‌گیرد که به نیابت از آن‌ها سلطنت کند. اخیراً کتاب «کشف الغطا» را مطالعه می‌کردم؛ در بحث ولایت فقیه، مرحوم «شیخ جعفر کبیر» متنی را خطاب به «فتحعلی شاه» آورده که در ضمن تعریف و تمجیدهای زیادی از «شاه»، به او وکالت می‌دهد و می‌گوید: «از طرف من وکیلی که بر مردم حکومت کنی». بنابراین، این معنی در فقه و در اندیشه‌ی سیاسی ما به اندازه‌ای ریشه دارد که می‌توان آن را به زمان ائمه رسانید. شما تا آخرین روزهای «شاه» هم که توی دهات می‌رفتید و از پیرزن‌ها و پیرمردهای بی‌سواد سؤال می‌کردید، می‌گفتند پول دولت حرام است و کارمند دولت درآمدش حرام است. این ذهنیت رسوب کرده در ذهن مذهبی‌ها به معنی نفی حکومت‌های وقت بوده و ناشی از آن است که در کل تاریخ، تمام حکومت‌ها را غاصب می‌دانستیم و آن‌ها را قبول نداشتیم. بنابراین، اگر امام خمینی مسأله‌ی تغییر حکومت و تأسیس حکومت اسلامی و براندازی نظام شاهنشاهی را مطرح کردند، در حقیقت، قابله و مامایی بودند که این طفل را از رحم تاریخ بیرون کشیدند. در شرایط گذشته یا مادر می‌مرد یا شرایط به گونه‌ای می‌شد که بچه، ناقص به دنیا می‌آمد، یعنی «نظام اسلامی» متولد نمی‌شد، در زمان امام با توجه به شرایط کلی/ تاریخی، کودک انقلاب، سالم متولد شد این شرایط خاص تاریخی اعم از شرایط خارجی و داخلی بود؛ مثلاً می‌توان از بیماری شاه و اختلافات داخلی آمریکایی‌ها درباره‌ی تداوم حکومت شاه نام برد. به یاد داریم که تا چند ماه آخر حکومت شاه، شعار جمهوری اسلامی مطرح نبود. به یاد داریم که تا چند ماه آخر حکومت شاه، شعار جمهوری اسلامی مطرح نبود. حتی امام که در نجف، درس ولایت فقیه می‌دادند، درباره‌ی تغییر رژیم سلطنتی ایران چیزی مطرح نکردند. اپوزیسیون میانه‌رو ایران، امثال «جبهه‌ی ملی» و نهضت آزادی تا روزهای آخر هم شعار «انقلاب» نمی‌دادند! شاه و آمریکایی‌ها در قلع و قمع انقلاب تردید داشتند و به همین خاطر در آستانه‌ی انقلاب، نوسان زیادی می‎بینید؛ چنانکه دولت «شریف امامی» آشتی ملی را مطرح می‎کند و دولت «ازهاری» دست به قلع و قمع می‎زند.
خلاصه، علل و عوامل رخداد پدیده‎ی عظیمی مثل انقلاب اسلامی حتی در روان‌شناسی دشمن و تزلزل و اضطراب او باید دیده شود؛ یعنی همان چیزی که در عصر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به عنوان «نُصرت به رُعب» نامیده می‎شد، یعنی یاری خدا از طریق ایجاد ترس و وحشت در دل دشمن.
– پاره‎ای از مفسران قائلند که انگیزه‌های مذهبی و سائقه‎های اعتقادی، پشتوانه‎ی جدی انقلاب را تشکیل می‎دهند و در واقع، از انقلاب اسلامی نوعی تفسیر کاملاً دینی ارائه می‌دهند. اما برخی هم این بحث را مطرح می‎کنند که اگر دوره‎ی قبل از پیروزی انقلاب را در نظر آوریم، انقلاب یک پدیده‎ی ائتلافی است و اپوزیسیون (مخالفان) ایران، ترکیبی از مجموعه‎ی نیروهای مختلف‎اند، به هر حال، عوامل اساسی فروپاشی در ساختار نظام پیشین وجود داشته که منجر به فروپاشی آن شده؛ در نتیجه در مقطع پیروزی انقلاب، یکی از جریان‎هایی که ممکن بود، ریشه‎های تاریخی عمیق داشته باشد، می‎توانست برنده‎ی نهایی و حاکم بشود و دوران پس از انقلاب را رهبری کند؛ چنانکه در انقلاب ما هم به لحاظ اینکه روحانیت چنین وضعیتی پیدا کرد، از دوران پیروزی به بعد، سمت و سوی خاصی برای انقلاب پیدا شد و این گونه تفاسیر دینی هم رایج شد که انقلاب، انقلاب اسلامی و دینی است. چنانکه اگر جناح‎های دیگری هم به پیروزی می‎رسیدند، ممکن بود تفاسیر دیگری با رنگ‌های متفاوتی رایج شود. اولاً آیا جنابعالی چنین تفسیری را می‌پذیرید؟ ثانیاً اگر بخواهیم وصف اسلامی بودن انقلاب را معنا کنیم و از انقلاب به عنوان انقلاب اسلامی یا دینی یاد کنیم، مؤلفه‎ی دینی بودن را در کدام مفاهیم و تفاسیر صورت‌بندی می‎کنید؛ عناصر و نیروهای شرکت کننده در انقلاب و رهبری و یا عنصری دیگر؟ به هر حال، در هر تحلیلی که ارائه شود، سهم نیروهای دیگری را که احیاناً عنوان اسلامی را نمی‌توانیم بر آن‎ها بار کنیم و در انقلاب دخیل بوده‎اند، چگونه ارزیابی می‎کنید؟
– بر پایه‌ی پاره‌ای از تفاسیر موجود، سهم روشنفکران و ملّیون، دست کم از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به این طرف برجسته است و حتی نقش روحانیت رسمی، بعد از ۲۸ مرداد به صورت منفی ارائه می‎شود چرا که روحانیت رسمی نظیر مرحوم «آیت‌الله بروجردی» و شخصیت‌های برجسته‌ی روحانیت مثل آقای «فلسفی» و اصولاً مجموعه‌ی روحانیت از «شاه» طرفداری کردند و حتی «آیت‌الله بروجردی»، روز بعد از ۲۸ مرداد برای شاه پیام تبریک فرستادند.
این تحلیل در ایام انقلاب و بعد از انقلاب هم در میان‌گروه‎های مختلف وجود داشت و اکنون وجود دارد. در این تحلیل گفته شده که روحانیت، بی‌جهت مدعی رهبری انقلاب است و اسلامی شدن انقلاب برخلاف روند طبیعی و جزئیات سیاسی، اتفاق افتاده زیرا همه‌ی گروه‌ها و نحله‌های فکری و سیاسی در این انقلاب، فعال بودند و عوامل پیروزی انقلاب، تنها گروه‎های اسلامی و انگیزه‌های اسلامی نبودند، بلکه گروه‌های ملی و حتی چپ‌گراهای غیردینی یا ضددینی هم در این روند سهم داشتند. اگر منصفانه قضاوت کنیم، بخشی از علل و عوامل پیروزی انقلاب اسلامی به عملکرد رژیم شاه و به‌طور کلی دشمنان انقلاب، یعنی کارگزاران و هواداران رژیم گذشته- اعم از داخلی و خارجی آن برمی‌گردد- و بخشی نیز به «اپوزیسیون» و کسانی که در جهت مخالفت با رژیم شاه و براندازی وی فعالیت می‎کردند، مربوط می‌شود. بی‌شک مجموع این عوامل، باعث ظهور و پیروزی انقلاب شده است. اگر کمی به عقب برگردیم، از سال ۳۲ به این طرف، ملّیون اعم از مذهبی و غیرمذهبی و حتی گروه‌های ضدمذهبی در برافروختن آتش مخالفت با رژیم شاه سهیم بوده‌اند؛ ولی به نظرم قوی‌ترین رو در رویی که با رژیم شاه انجام شد، کار شهید «نواب صفوی» و فدائیان اسلام بود که به شهادت آن‎ها منجر شد. ده سال بعد هم باز مهمترین اقدام، بوسیله‌ی اعضای مؤتلفه‌ی اسلامی و شهید «محمد بخارایی» انجام شد که اعدام انقلابی «منصور» بود. ضمن اینکه زحماتی که دیگران کشیدند، به جای خود محفوظ است؛ آن‎هایی که برای خدا کار کردند و کارشان برای مردم بوده در پیشگاه الهی مأجورند اما آن‎هایی که مانند «حزب توده»، با افکار غلط در خدمت ابرقدرت الحادی شرق بودند، در اشتباه بودند و قصد خدمت به مردم را داشتند، نمی‎دانیم خدا با آن‎ها چه می‎کند. ولی عده‌ای خائن که وطن‌فروش بودند و مبارزه با رژیم را برای این دنبال می‌کردند که ایران را در اردوگاه «کمونیسم» و اقمار شوروی قرار بدهند، گیرم از نظر واقعیت و از نظر گزارش جریان، سهمی در پیروزی انقلاب داشته باشند، از لحاظ ارزیابی ارزشی، چه با معیارهای دینی، و چه ملی و ایران دوستی و وطن پرستی، به هیچ وجه آن‎ها را در این قلمرو سهیم نمی‎دانیم، زیرا آن‎ها ماهیتاً بیگانه‌پرست و ضد دین بودند.
سران سازمان مجاهدین خلق به خاطر مقابله‎ی مسلحانه با جمهوری اسلامی و قتل نفوس ابریاء و مردم بی‌گناه، دچار «حبط عمل» شدند و گذشته‌شان را به کلی محو و ابطال کردند. سهم بقیه‎ی گروه‌ها محفوظ است و سهم هر کدام را جامعه شناسان و مورخان و تحلیل‌گران تاریخ می‌توانند بررسی کنند. بویژه باید یاد کنم از سهم «آیت الله کاشانی»، «آیت الله طالقانی»، «مهندس بازرگان» که ده‌ها سال سابقه داشت، «شهید بهشتی»، «شهید مطهری» و مرحوم «دکتر شریعتی» که این‎ها، هر کدام در قلمرو و در قشری از جامعه، نقش بسیار اساسی داشتند؛ خصوصاً در تأثیرگذاری بر نسل انقلاب جوان. انصاف این است که «دکتر شریعتی» چهره‎ی برجسته‎ای است و حقش را باید ادا کرد؛ «آقای مطهری» هم، همان‌طور که امام خمینی فرمودند و رهبر انقلاب «آیت الله خامنه‌ای» متذکر شدند، در شکل‌بندی اندیشه‎ی سالم انقلابی و طرح پایه‎های ایدئولوژیک انقلاب اسلامی و پالایش و نوسازی اندیشه‎ی اسلامی نقش مهمی داشته است؛ چه در بررسی و تحلیل تاریخ اسلام و چه در «اصول فلسفه» و یا سایر نوشته‌ها و سخنرانی‎های آن شهید.
بر این اساس، درست است که روند منتهی به انقلاب، ائتلافی بوده و مجموعه‎ای از عناصر و نیروها دخیل بوده‌اند؛ اینکه اسلامیت و تفاسیر رایج از اسلامی بودن، پس از انقلاب و به دلیل حاکم بودن قشر روحانی شکل گرفته باشد، حرف نادرستی است؛ گرچه دولت جمهوری اسلامی بالأخره به صورتی تشکیل شد که روحانیت، نقش اصلی را در آن یافت و سایر گروه‌ها مثل نهضت آزادی و یکی دو گروه ائتلافی دیگر، که پیش از تشکیل جمهوری اسلامی، نقش فعال در پیروزی داشتند، از صحنه کنار رفتند ولی اندیشه و تفکر پشتوانه‌ی انقلاب و اصولاً جوهره اسلامیت انقلاب، تاریخی هزارساله داشت و در واقع، اسلامی بودن انقلاب، یک پدیده‌ی یکروزه، یکساله و حتی مربوط به دهه‎های اخیر نبوده و نیست. ریشه‎های اسلامی بودن انقلاب با تاریخ ایران و تاریخ اسلام آمیخته است. ما نهضت‌هایی را که در سده‌ی معاصر بر مبنای اسلام شکل گرفت و پیروز شد، چه در مشروطیت چه نهضت ملی شدن صنعت نفت، در پیشینه‎ی انقلاب داریم و شخصیت‌هایی مثل «بهبهانی»، «طباطبایی»، «شیخ فضل‌الله نوری»، «مدرس»، «کاشانی» و «نواب صفوی» را در این حرکت‌ها می‌بینیم، که در بسیاری از موارد نقش اول را داشتند. کسی نمی‌تواند منکر شود، در مشروطیت یا در نهضت ملی شدن صنعت نفت، روحانیت نقش سازنده‌ای داشت. گرچه بعضی ملی‌گراها سعی دارند، نقش روحانیت را کم‌رنگ نشان دهند، به خصوص در مورد «شیخ فضل‌الله» که با مشروطیت درگیر شد؛ یا «آیت‌الله کاشانی» که با «مصدق» درگیر شد، ولی انصاف این است که چه در زمان مشروطیت و چه در زمان ملی شدن صنعت نفت، علمای دینی نقش اول را داشتند، منتهی نه به این معنی که نقش ملّیون، روشنفکرها و گروه‌ها و احزابی مثل «حزب توده» را نادیده بگیریم. همان‌طور که گفتم روشنفکران، چه به عنوان فرد- مثل «دکترشریعتی»- و چه به عنوان یک جریان ولو دارای انحرافاتی بوده‎اند، ولی در تمهید افکار و تهییج مردم، نقش داشتند. اما قشر روحانی در تثبیت اسلامی بودن انقلاب و محکم کردن آن، یا در ساز و کار تأسیس جمهوری اسلامی و کار فکری و نظری بر روی قانون اساسی نقش مهمی داشته است. البته ناگفته نماند که در جریان‎های اول انقلاب و اختلافات بین دولت موقت و شورای انقلاب یا گفتگوهای لفظی بین امام و روحانیت و دولت موقت که بالأخره منجر به برکناری دولت موقت شد و نیز در مسائل مربوط به اولین رئیس جمهور که معزول شد، درگیری سیاسی بین اقشار به اولین رئیس جمهور که معزول شد، درگیری سیاسی بین اقشار
مختلفی که در پیروزی انقلاب نقش داشتند، بوجود آمد که قشر روحانی این گروه‎ها را کنار زد و خود، مصدر کار شد. این‎ها از نظر گزارش تاریخی، واقعیت‎هایی است که نمی‎شود منکر آن شد. باز این هم درست است که اگر گروه دیگری حاکمیت را به دست می‎گرفت؛ اگر نهضت آزادی یکه‌تاز جریان بعد از پیروزی انقلاب می‎شد، جریان امر، وضع دیگری پیدا می‎کرد. اختلاف و درگیری منحصر به مسائل سیاسی نبود و می‎توان گفت که این اختلافات ریشه در دیدگاه‎های حقوقی داشت، به عنوان نمونه در اصل ولایت فقیه در قانون اساسی، عده‎ای از روحانیون و روشنفکران دینی، مخالف بودند که ولایت فقیه در متن قانون اساسی بیاید، یعنی گروه‌هایی از ائتلاف نیروهایی که در پیروزی انقلاب سهم داشتند، مخالف این شکل از قانون‌نویسی بودند و همین امر یکی از عواملی بود که باعث بروز شدید اختلاف بین این گروه‎ها و امام و روحانیتی که اصرار به گنجاندن ولایت فقیه در قانون اساسی داشتند، گردید.
اما پاسخ این سؤال شما که «وصف اسلامی و مفاد دینی بودن انقلاب را در کدام‌یک از مفاهیم و رخدادها صورت‌بندی می‎کنید»، این است که تنها یک شکل و یک گونه‌ی دینی و اسلامی بودن انقلاب یا جمهوری اسلامی، نداریم. به نظرم مبانی ولایت فقیه، عقلانی است، نه فقهی… از نظر من که رساله‌ی ولایت فقیه امام خمینی را چند بار مطالعه و خلاصه کرده‌ام و مطالبی که در کتاب «بیع» در مورد ولایت فقیه نوشته‌اند ترجمه کرده‌ام، مبانی فقهی ولایت فقیه، تام نیست. ادله‌ی نقلی عاجز از اثبات ولایت فقیه است؛ دلایل عقلی امام را قبول دارم و در مجلس خبرگان قانون اساسی، نمونه‎ای از همین مطالب را عرض کردم. بنابراین، در بحث از حکومت دینی می‎توانیم شکل‎های دیگری از آن را هم ارائه دهیم که قانون اساسی آن، طور دیگری نوشته شود؛ همچنان که در زمان امام دیدیم در مسأله‎ی کلیدی ولایت فقیه، شورای بازنگری قانون اساسی با اعمال تغییراتی، مرجعیت را از شرایط رهبری حذف کرد. و این، تغییر بنیادی مهمی بود که در قانون اساسی داده شد. از نظر «مُرّ» فقه در صورتی که عملاً ولایت فقیه میسر نباشد، «عدول مؤمنین» را به مثابه حاکم می‎پذیریم. بنابراین، وصف اسلامی بودن و مفاد دینی بودن انقلاب در شکل‌های مختلفی می‎تواند پیدا شود؛ باز، از نظر «مُرّ» فقه «فُسّاق مؤمنین» اگر «عدول مؤمنین» پیدا نشدند، کار حکومت را به دست می‎گیرند.
ملاحظه می‎کنید که توجه به شرایط واقعی و در حقیقت، «عقلانیت» در فقه، موجود نیست. به نظرم فقه منجمد نیست؛ و از نظر فقهی می‎توانیم اشکال مختلفی را براى حکومت اسلامی قائل شویم و صورت بندی‎های مختلفی را بپذیریم و بنابراین، یک شکل‌بندی خاص وجود ندارد. اما حکومت اسلامی در شکل ولایت فقیه به واقعیت و جوهره‎ی انقلاب نزدیک‌تر است و به نظر من عقلایی هم هست؛ زیرا اگر بنا باشد حکومت، اسلامی باشد، مسلماً کسی که فقیه است و کاردان و مدیر و مدبر و شجاع، اسلامیت انقلاب را بیشتر حفظ خواهد کرد… و این امری روشن و بدیهی است.
– در یک جمع‌بندی، ویژگی‎های متمایز کننده‎ی انقلاب را در چه عناصری می‎بینید؛ این بحث حدوثاً به یک شکل، قابل پی‌گیری است و بقائاً به گونه‎ای دیگر؛ مثلاً شهید مطهری می‎فرماید آزادی‌خواهی، عدالت‌طلبی و استقلال‌خواهی، مفاهیمی است که بقائاً مقوم انقلاب است و انقلاب متقوم به آن‎هاست.
– اگر اسلام را مجموعه‎ای از اعتقادات و ارزش‌های اخلاقی و شعایر دینی، به لحاظ فردی و اجتماعی بدانیم، باید دید، کدامیک از این‎ها، شرایط ویژگی یا «خصیصه» بودن دارد؛ فی‌المثل نماز جمعه یا اذان یا ادعیه که از رادیو/تلویزیون پخش می‌شود، به عنوان «خصیصه‌ی» متمایز کننده‎ی انقلاب شمرده شوند؟ آیا این امور را می‌توان از ویژگی‌های انقلاب دانست؟ یا مثلاً در جذب پرسنل اداری در وزارتخانه‌ها یا انتخاب نماینده‌ی مجلس، رئیس اداره، استاندار یا مأمور دولت، باید فرد مزبور نمازخوان، باشد و زنش هم چادری باشد و مانتویی نباشد!… و از این قبیل نمونه‌ها زیاد است؛… ما اگر این‌ها را ویژگی‌ها و خصایص متمایزکننده‌ی انقلاب اسلامی بدانیم- که عملاً می‌دانیم- به نظر من دچار یک شکل‌گرایی و «فرمالیسم» شده‌ایم که نتیجه‌اش شیوع ریا و تظاهر و دروغ و اعلام وفاداری سیاسی ریاکارانه به نظام و ولایت فقیه و امثال این امور خواهد بود.
باری- شیوع و رواج چنین برنامه‎هایی، حکایت از آن دارد که ما، ارائه‌ی ویژگی‌های اسلامی را در شکل‌گرایی ظاهری محدود کرده‌ایم و به جای تکه بر اصول بنیادین انقلاب مثل عدالت‌خواهی، تقوا، حفظ حرمت انسان‎ها، کرامت انسانی، صداقت، حسن عمل، اخلاق حسنه، گذشت و فداکاری و آنچه در جوهره‌ی دعوت پیامبران الهی بوده و در سنت پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) دیده می‌شود که حتی با دشمنان «سعه‌ی صدر» داشت، ما برعکس، به ظواهر و مراسم اهمیت می‌دهیم و این‌ها را نمود اسلامی بودن جامعه و حکومتمان می‎دانیم، در حالی که از مقولات اصلی و جوهری دین و جامعه و حکومت دینی غفلت داریم: سعه‌ی صدر نداریم، با دوستانمان خیلی تند رفتار می‌کنیم و دشمنی‌ها را در داخله‌ی انقلاب تشدید می‎کنیم تا چه رسد به دشمنان خارجی‌مان! در ین مدت ما چقدر بر دشمنانمان، چه در داخل و چه خارج، اضافه کرده‌ایم؟! چقدر اختلافات داخلی را زیاد کرده‌ایم! چرا در این مدت نگرش‎های تند نسبت به روحانیت خیلی شدیدتر شده و گریز از مرکز در جامعه خیلی زیاد شده؟ چرا نفاق، گسترش یافته و التزام مردم به احکام فردی دین حتی نماز و روزه، دچار تزلزل شده است؟ البته کتمان نمی‌کنم که برخی از مخلصین انقلاب و بسیجی‎ها و افرادی که با تمام وجود، انقلاب را حفظ می‎کنند، با صداقت در حفظ مرزهای انقلاب و در حفظ اخلاق خود تلاش می‌کنند؛ در مجلس و دولت و سپاه و بسیج و وزارت اطلاعات و همه جا افراد مخلص زیاد هستند. از همه‌ی گروه‎ها می‎شناسم کسانی را که در رعایت احکام اسلامی و فردی و خانوادگی، دقیق هستند ولی در سطح کلی ادعا می‎کنم که جامعه به سوی بی تفاوتی و گسستگی نهادها پیش می‎رود. خصوصاً در نسل جوان که اکثریت جمعیت ملت ایران را تشکیل می‎دهند، بسیار مشهود است.
بعد از این مقدمه، می‎رسم به پاسخ پرسش شما که مجموعه ویژگی‌ها و خصیصه‎های متمایز کننده‎ی انقلاب اسلامی چیست؟ پاسخ این است که این مجموعه‎ی همان عناصری است که پیامبر آورده و اولیای دین و علما و فقها و معلمان دینی ما در طول تاریخ به ما آموخته‌اند؛ یعنی زهد، تقوا، از دنیا گذشتگی، بی اعتنایی به مظاهر دنیا، نظم، تدبیر، عقلانیت، رعایت دقیق حقوق، تأمین عدالت اجتماعی، سعی و کوشش در تحصیل علم و پیشرفت مادی و معنوی، شرکت جدی در مسابقه‌ی جهانی دانش پژوهی، اکتشاف، اختراع، الفت، گذشت، نوع دوستی، مردمداری، کم کردن دشمن، زیاد کردن دوست، جذب حداکثر، دفع حداقل، آینده‌نگری، فهم سیاست و اداره‌ی مملکت و… این‎ها برخی از عناصر اصلی مقوم انقلاب است… اما با کمال تأسف، ما فروع و مظاهر و شعائر را جایگزین خصیصه‎های جوهری انقلاب و اسلام کرده‌ایم. دین اسلام و دیگر ادیان الهی، خصیصه‎هایشان همین‎هاست صرفنظر از دین، عقلانیت هم همین حکم را می‎کند و عقلای جهان هم برای اداره‌ی صحیح حکومت و ارتقاء جامعه‌شان از همین گونه عناصر بهره‌گیری می‎کنند. این عناصر، حدوثاً باعث شد که انقلاب پیروز شد؛ بر اثر همبستگی و وحدت مردم و فراموش کردن کینه‎ها و اختلاف سلیقه‎ها و بروز محبت و فداکاری و گذشت تا حدّ جانبازی بود که انقلاب به ثمر نشست؛ بقائاً هم همین عوامل و عناصر باعث می‌شود تا بتوانیم انقلاب را ادامه بدهیم.
– جنابعالی فرآیند اندیشه‎ی تأسیس حکومت اسلامی را از بدو مطرح شدنش در فکر و فرهنگ شیعی چگونه تحلیل می‎کنید و نقطه‎ی تولد این فکر را چه زمانی تلقی می‎نمایید. گرچه ما شکل مدون و جامع عرضه شدن این اندیشه را در تفکر حضرت امام می‎بینیم و طبیعتاً برجسته‌ترین شکلش را هم در همین اندیشه باید بررسی کرد. در عین حال، نکته‎ای که امروزه مطرح است این است که آیا در مورد اندیشه‌ی امام درباره‌ی حکومت اسلامی یا ولایت فقیه، بعد از انقلاب می‎توان قائل به تحولی شد و تفکیکی را در این مورد بازشناسی کرد؟ چنانکه برای مثال، ولایت فقیهی را که حضرت امام در درس‌هایشان قبل از انقلاب مطرح می‎کردند، در کتاب «بیع» شان مدون شده، علی‌الاصول حکومتی است، متکی بر نهادها و بنیادهای فقهی؛ ولی بعد از انقلاب، می‎بینیم حکومتی فراتر از نهادهای فقهی مطرح می‎شود و به مثابه‎ی حکم اولیه مقدم بر دیگر احکام اولیه‎ی دینی تفسیر می‎شود؛ یعنی حتی فراتر از ضرورت و احکام ثانویه و حتی مقوله‎ی «مصلحت» هم در اینجا مطرح می‌شود، که به نظر می‎رسد، تفاوتی روشن با اندیشه‎ای که امام پیش از انقلاب داشتند پیدا می‎کند. یا نمونه‎ی دیگر: امام تصریح دارند که قبل از انقلاب از ما می‎پرسیدند، آیا در حکومت دخالت خواهید کرد؟ ما می‎گفتیم نه، ما همان کار آخوندیمان را می‎کنیم و اگر خلافی دیدیم، برخورد می‎کنیم ولی حالا می‌بینیم که نمی‎توانیم این کار را بکنیم چرا که اگر بخواهیم حکومت را رها کنیم، ایران به دهان آمریکا و روس خواهد رفت. در نتیجه مستقیماً در حکومت دخالت می‎کنیم؛ در واقع، امام زمانی، به عنوان وظیفه‎ی ولیّ فقیه، قائل به نظارت هستند ولی وقتی که به قدرت می‌رسند می‎گویند نباید بترسیم از اینکه تغییر عقیده و رویه بدهیم! چرا که حالا می‌فهمیم، که خود عالم دینی باید مجری حکومت بشود. بر این اساس، آیا می‎توانیم تحولی را در مورد اندیشه امام نسبت به ابعاد مفهومی حکومت اسلامی در قبل و بعد انقلاب بازشناسی کنیم؟
– «ولایت فقیه» به طوری که الآن مطرح می‎شود و درس امام هم در نجف بر همین مبنا بود، در ضمن مسأله‌ی نیابت عامه‌ی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مطرح می‎شود. به این ترتیب که تنها خداست که حق حکومت دارد و از سوی خداوند، پیامبر است که حق حکومت دارد. بعد از پیامبر، امامِ منصوب از طرف او حق حکومت دارد و بعد از امام معصوم، در زمان غیبت، تنها نایب عام امام با همان صفاتی که در روایات گفته شده، به استناد روایاتی که مبنای فقهی ولایت فقیه است، حق حکومت پیدا می‎کند. ریشه‌ی این امر به اندیشه‌ی «تشیع» برمی‌گردد، به آن دلیل که پیامبر را حاکم بر حق می‎دانیم و ائمه معصومین را ائمه‎ی بر حق می‎شماریم، به همان دلایل و طبق موازین فقهی، حکومت را، حق نواب امام معصوم تلقی می‎کنیم. این، ریشه‌ی کلامی و فقهی ولایت فقیه است. اما در مورد حدود وظایف و اختیارات ولایت فقیه بین فقهای شیعه از ابتدا تاکنون در باب قلمرو نفوذ و گستره‌ی تصرفات ولیّ‌فقیه اختلاف بوده و هست و اکثر فقها آن را محدود می‎دانستند و کم بودند کسانی که اختیارات امام معصوم را برای ولیّ‌فقیه قائل باشند. بعضی مانند مرحوم «نراقی» در «عوائد الایام» توسعه‎ی بیشتری قائل بودند. یا در کتاب «کشف الغطاء» حکمی که مرحوم «حاج شیخ جعفر کاشف الغطاء» به «فتحعلی شاه» داده مندرج است که بر اساس آن «فتحعلی شاه»، نایب «حاج شیخ جعفر» قرار می‎گیرد؛ گویا در آن زمان حق حکومت مربوط به این فقیه بزرگ بوده، و شاه زمان از طرف او مأمور اجرای حکومت می‎شود. علت اینکه- همان طور که شما می‌گویید- این مسأله در آثار گذشته‌ی فقها به طور دقیق روشن نیست، این است که در گذشته‌ی تاریخی‌مان در مقام بیان نظریه، پشتوانه‌ی اجرایی در اختیار نداشتیم و صرفاً «نظری» بحث می‎کردیم. بحث‎های نظری هم چون پشتوانه‌ی عملی خارجی ندارد، «مجرد» است و درگیر با جریانات خارجی نیست، چنانکه مباحثی که امام در مورد ولایت فقیه در نجف ایراد کردند، با این مطلب که ما نمی‎خواهیم خودمان مستقیماً حاکم شویم، با این توجیه قابل تفسیر است که در آن فضا به نظرشان نمی‎رسید که حکومت تام و تمامی به دست روحانیت بیفتد. البته برخی معتقدند، امام در «کشف الاسرار» با لسان عرفانی اشاراتی به این موضوع داشته و از همان دوران درصدد تأسیس حکومت بوده‌اند؛ اما بنده به این «تفرّس» خیلی مطمئن نیستم. من اندیشه‌ی ولایت فقیه و تفسیر امام از حکومت اسلامی را قبل و بعد از انقلاب چنین می‎فهمم که امام، مبنای نظرشان همان فقه سنتی بوده و استدلال‌هایشان هم در رساله‌ی ولایت فقیه که به فارسی تدوین شده است و در درس‎های ایشان در کتاب «بیع»، روال فقه سنتی و استنباط معمولی فقها را دارد. به علاوه آنچه ایشان در سخنرانی‎هایشان در نجف یا پاریس یا ایران، قبل و اوایل انقلاب طرح می‎کردند، با ذهنیت فقهی خالص‌شان بوده است. بنابراین، این سخن امام که: «ما می‎رویم دنبال درسمان» یا «روحانیت طالب حکومت نیست»، موضع دائمی و همیشگی نمی‎توانست باشد؛ چون در عمل معلوم شد که این کار، شدنی نبود!.. ولی معنی‌اش، این نیست که اجرای عملی نظریه‌ی ولایت فقیه منحصر به این است که داریم و همان طور که گفتم، از نظر فقهی «عدول مؤمنین» هم می‎توانند حاکم باشند و فقها اگر قدرت اداره ندارند شایسته است که طراح و تئوریسین و نظریه پرداز یا ایدئولوگ و طراح باشند؛ همان کارهایی که مشاوران عالی رتبه حکومتی در کشورهای دیگر می‎کنند. این نه مخالف ولایت فقیه است و نه مخالف حکومت اسلامی، و اگر حکومتی این گونه تشکیل شود، غیر اسلامی نیست. در پیش نویس قانون اساسی هم که در زمان اقامت امام در پاریس تنظیم شده بود و گفته می‎شود که نظر امام این بود که همان متن به رفراندم گذاشته شود، مسأله‌ی ولایت فقیه مطرح نشده بود. در تحولات پس از انقلاب نیز، قبل از تأسیس مجلس خبرگان که مجلس بررسی نهایی قانون اساسی نامیده می‎شد، مسأله در نظر امام، شکل خاصی نداشت و از نظر اجرایی شکل‌بندی کالبدی نظام جمهوری اسلامی روشن نبود و تنها یک نظریه‌ی مجرد بود. هنگامی که امام در پاریس بودند و شورای انقلاب به فرمان ایشان تشکیل شد، تشکیل مجلس مؤسسان، موضوع بحث بود. بعد که به ایران آمدند و انقلاب پیروز شد و پس از مدت کوتاهی که تنش‎های داخلی در اعضای دولت موقت و روحانیون شورای انقلاب بالا گرفت و این نگرش، قوت یافت که به جای مجلس مؤسسان، روحانیت اشراف بیشتری بر امور حکومت داشته باشد. با این نگرش بود که اصل ولایت فقیه، در مجلس خبرگان قانون اساسی به تصویب رسید. در واقع، ذهنیتی که از مشروطیت و سرنوشت شهید «شیخ فضل الله نوری» در ذهن امام و سایر روحانیون وجود داشت و تصوری که از نهضت ملی و اختلافات بین «آیت الله کاشانی» و «دکتر مصدق» در اذهان بود و از سویی حضور گسترده‌ی احزاب و روزنامه‎ها و طرفداران دو آتشه‌ی «دکتر مصدق» و مخالفان «آیت الله کاشانی» و «شیخ فضل الله نوری» در دولت موقت، و نیز نظریه‌پردازی‎های روشنفکران، حقوق‌دانان و دانشگاهیان شرایطی را بوجود آورد که روحانیت و خصوصاً امام احساس خطر کردند و به جای مجلس مؤسسان مجلس خبرگان با اعضاء محدود و مشخص تشکیل شد چون بیم داشتند که اگر مجلس مؤسسان تشکیل شود، با وفور این گونه احزاب و گرایش‌های مختلف و نفوذ گروه‎ها، سرنوشت انقلاب به مسیری نامعلوم، در جهت تأمین اهدافی خاص، کشیده شود.
باری- غرض از این گذر تند به تحولاتی که در اندیشه‌ی امام و روحانیون پیش آمد، این بود که بگوییم: گرچه ممکن است، مسأله‌ی «ولایت فقیه» آن گونه که در مجلس خبرگان قانون اساسی تصویب شد، به خصوص پس از بازنگری که با قید «مطلقه» آورده شد، به لحاظ نظری حتی با اتکاء بر مبانی فقهی، قابل تأمل و گفتگو است، همچنان که برخی از علمای سنتی و پاره‌ای از علما و روشنفکران و صاحب‌نظران دینی نوگرا هم آن را قبول ندارند؛ مثلاً علّامه «حاج آقا مهدی حائری» در کتاب «حکمت و حکومت» مسأله‌ی ولایت فقیه را به صورت یک «پارادوکس» ذکر می‎کند. آری، احساس خطر امام و کسانی مثل شهید بهشتی به خاطر ظهور جریان‎ها و تضارب آرایی که در ایام تشکیل مجلس خبرگان بوجود آمد، زمینه‎های تدوین اصل ولایت فقیه را در قانون اساسی بوجود آورد. بنابراین، با توجه به واقعیت‌ها و جریان‎های جاری کشور و نیروهای موجود و گرایش‌های فکری مخالف که از جمله نزدیک‌ترین و سالم‌ترین و مطمئن‌ترین‌شان «نهضت آزادی» بودند، امام و روحانیونی مثل «آیت الله منتظری» (رئیس مجلس خبرگان) و شهید بهشتی (نایب رئیس مجلس) در آن مقطع تاریخی، اصرار داشتند که ولایت فقیه در قانون اساسی بیاید.
– یعنی تا قبل از انقلاب، این مسأله در حدّ «ایده» مطرح بوده و از لحاظ عملی ما درگیر نشده بودیم و طرح اجرایی نداشتیم ولی بعد از انقلاب وقتی که از نزدیک با قضیه مواجه می‎شویم و به طور عینی می‎خواهیم با واقعیت‌ها روبرو شویم؛ تغییرات و تحولاتی در نظریات رخ می‎دهد و انعکاس و بازتابش، منتهی به اصل ولایت فقیه- و بعد در بازنگری، با قید «مطلقه»- می‎شود.
– دقیقاً همین طور است. در واقع، در این تحلیل، ما علتی منطقی و روند عقلایی برای تحول فکر امام و روحانیون مجلس خبرگان می‎بینیم و این برخلاف نظر کسانی است که از این تحول اندیشه، در فکر امام با تعبیر منفی یاد می‎کند و یا آن را به معنی تذبذب و برگشتن امام از حرف‎هایشان می‌دانند، یا به دنبال کشف تناقض در حرف‌های امام هستند.
– به نظر شما آیا برداشت‌های نهایی حضرت امام که علی‌القاعده بر پایه‌ی تفسیر جدیدی از فقه شیعه و جایگاه حکومت در فقه شیعه ارائه می‌شد و در واقع، یک نوع اندیشه‎ی اجتماعی جدید بر اساس مبانی فقهی را تصور می‎کرد که در این اندیشه‌ی جدید، حقوق عمومی و دولت، جایگاه ویژه‎ای داشت. برخلاف گذشته که موضوعات مربوط به حقوق خصوصی یا عمومی غیردولتی مطرح بود و برجستگی داشت؛ آیا این اندیشه‌ی جدید توانست بر جریان غالب فقهی حوزوی، بویژه در عرصه‌ی اندیشه‌ی اجتماعی فقه شیعه تاثیرگذار باشد و احیاناً بسط منطقی خود را خصوصاً بعد از درگذشت حضرت امام پیدا کند؟
– این، برمی‌گردد به مسأله‌ی عرفی بودن یا شرعی بودن حکومت. این مسأله را برای خودم این گونه حل کردم که: در فقه‌مان دو قسم احکام داریم: امضایی و تأسیسی. در احکام امضایی که بیش از نوددرصد مسائل فقه را تشکیل می‎دهد، عرف عقلاء و سیره‌ی عقلاء مورد عنایت و استناد است و فقهای ما در فتاوی اجتهادی‌شان متمسک به سیره‎ی عقلاء می‎شوند. مثلاً در باب «معاملات» ممکن است فقیه، دلیل فقهی‎ای پیدا نکند که فلان معامله درست است یا نه، اما چون عقلای دنیا، فلان معامله را انجام می‎دهند، فقها می‎گویند به دلیل سیره‌ی عقلاء، معامله درست است. مواردی مانند بیمه و مسائل بانکی و سرقفلی و بسیاری از حقوق بین المللی که کلاً مسائل مستحدثه‎اند، از این قبیل‎اند. همچنین بر اساس اصل «الزام بما الزموا» پیروان همه‌ی ادیان و همه‌ی ملت‎های دنیا اگر طبق موازین خودشان عمل کنند، از نظر ما عقود و ایقاعاتشان صحیح است؛ ما حکومت‌های دنیا را به همین دلیل رسمی و مشروع می‎دانیم که بر اساس موازین عقلایی ملت خودشان تشکیل شده‎اند، ما با دولت فرانسه یا انگلیس یا روسیه یا هر کشور غیراسلامی دنیا، معامله می‎کنیم و آن‎ها را مالک و صاحب حق می‎دانیم و این، پشتوانه‌ی فقهی دارد؛ اقلیت‌های مذهبی با اینکه مسلمان نیستند، طبق شریعت خودشان ازدواج می‎کنند و آن را قبول داریم و قانونی می‎دانیم و بچه‎های آن‎ها را حلال‌زاده می‎دانیم. این همان امضای عرف عقلای دنیاست. در باب دولت و حکومت، امام، فقه را در جریان عمل متحول کرد. به طوری که توانست راهگشا باشد و مشکلات عملی جمهوری اسلامی را حل کند. البته بعضی از صاحبنظران دینی، اصلاً عقیده ندارند که فقه ما از لحاظ نظری بتواند از عهده‎ی اداره‎ی حکومت برآید؛ اما بر مبنای نظر امام، فقه، متکفل بیان همه‌ی امور است و این مجتهد و حاکم اسلامی و ولیّ‌فقیه است که می‌تواند از فقه، به نحو مقتضی استنباط کند.
کارهایی که امام خمینی کرد، بر این اساس است که توان بالقوه‌ای در فقه قائل بود و از این‌رو، آن را قابل تطبیق با مسائل جاری حکومتی می‎دانست و همین گونه هم عمل کرد. پاره‎ای از مقولات فقهی به ابتکار امام از حالت «قوه» به مرحله‌ی «فعلیت» رسید، چنانکه در تشکیل مجمع تشخیص مصلحت نظام، ایشان مسأله‌ی عرفی و عقلایی «تشخیص مصلحت» را که مبنای فقهی دارد، احیا کردند و گفتند: چنانچه شورای نگهبان مبنای حقوقی و فقهی قانون مصوب مجلس را پیدا نکرد، مجمع تشخیص مصلحت بر مبنای «مصلحت عام»، که آن هم مبنای فقهی دارد – چون احکام فقهی برحسب مصالح و مفاسدند- نظر بدهد.
– مگر مصالح احکام، مسائلی نیست که ما از آن مطلع نیستیم و در بیشتر احکام نیز بدان تصریح نشده است؟
– مجتهد باید سعی کند مصالح واقعی، یعنی مناط‌های احکام را کشف کند. به عنوان مثال، چرا می‌گویند طبیب «محرم» است؟ چرا زن مسلمان که حرام است مرد اجنبی به بدنش نگاه یا آن را لمس کند، فقها جایز می‌دانند که پزشک، در صورت ضرورت بدن او را لمس و یا جراحی کند؟ همه‌ی این‌ها برای مراعات مصلحت واقعی است، یعنی مصلحت حفظ جان زن، بالاترست و بنابراین، این نگاه جایز است. همچنین اگر «زن» نامحرمی دارد غرق می‌شود، شما نه تنها می‌توانید بروید و آن زن را نجات بدهید، بلکه بر شما واجب است؛ یعنی در مقام «مصلحت مُلزمه» حرام خدا، حلال می‌شود. پس چیزی که به عنوان اولی حرام است، در اینجا واجب می‌شود. احکام ثانوی در همه‌ی فقه وجود دارد و «تشخیص مصلحت»، همین است. تشخیص مصلحت، یعنی مجتهدین و متخصصین، مصلحت را تشخیص می‌دهند و امری را که شورای نگهبان براساس مبانی فقهی رد کرده، براساس تشخیص مصلحت، تصویب می‌کنند. ملاحظه می‌کنید که این تشخیص، عرفی است، چیزی را که شورای نگهبان از نظر مبانی اولیه‌ی فقهی، رد کرده، «تشخیص مصلحت» با پیدا کردن مناط عرفی، تصویب می‌کند.
به نظرم تطوری که در نگرش فقهی امام پیدا شد، هیچ انحرافی از مبانی پذیرفته شده‌ی فقهی ندارد و مایه‌هایش در فقه سنتی ما موجود است. به تعبیر دیگر، فقه پویا مرحله‌ی تکاملی فقه سنتی است و با اتکاء به فقه سنتی زاده می‌شود. امام با همه‌ی اندیشه‌ی نوگرایش، اتکاء به فقه جواهری می‌کند و با تأکید درباره‌ی آن صحبت می‌کند و می‌گوید: چارچوب فقه جواهری باید بماند. عیب فقه سنتی ما عدم احاطه‌ی فقهای سنتی بر «حوادث واقعه» و «مسائل مستحدثه» و عدم «رد فروع بر اصول» یا استخراج «مسائل مستحدثه» از «مبانی عام» است؛ ولی امام این خصوصیت و حریت را داشت که می‎توانست چنین استنباط‌هایی کند. پاره‌ای از فقهای امروز ما هم، این گونه هستند.
– در بعضی از مقالات چنین گفته می‎شود که اصلی‌ترین دستاورد جمهوری اسلامی نظریه‌ی «ولایت فقیه» بوده؛ بعضی دیگر استقلال سیاسی را برجسته‌ترین محصولی می‌دانند که انقلاب در پی آورده است. حضرتعالی چه مواردی را از زمره‎ی تحولات و نتایج عمده‎ای که ناشی از وقوع انقلاب اسلامی است، می‎دانید؟ به علاوه امروزه درگیری‌ها و معضلات اصلیِ انقلاب را حول کدام موضوعات و مسائل تلقی می‎کنید؟
– بدون هیچ گونه تعصبی می‎گوییم که بازیافت هویت ملی و اسلامی، مهمترین چیزی بوده که ما پس از انقلاب اسلامی به دست آورده‌ایم؛ یعنی ملت ایران، هم هویت ایرانی‎اش را بازیافته است و هم هویت اسلامی‎اش را. ایران در قرن‎های اخیر به عنوان قدرتی مستقل، مطرح نبود و ما زیر نفوذ بیگانه بودیم و از «صفویه» به بعد، چنین احساس قدرت مستقلی نمی‎کردیم؛ در زمان «صفویه» این حالت در ایران بوجود آمد، چون نخستین دولت شیعه‎ای بود که در مقابل دولت «عثمانی» شکل گرفت. در نتیجه حیات ملی ایران در این دوره تجدید شد و با اینکه اشکالاتی بر دوره‌ی «صفویه»، وارد است، اما بازیافت هویت ایرانی و اسلامی و شیعی در این زمان غیرقابل انکار است. این امر در انقلاب اسلامی تکرار شد. اما فرقش با زمان «صفویه» این بود که در زمان «صفویه» دولت در مقابل دنیای اسلام و دولت عثمانی بود و اوج درگیری‌های مذهبی، جنگ‎ها و ایراد ناسزاها به «خلفای راشدین» پدیدار شد، چنانکه در کتاب‎ها می‌نوشتند و در منبرها و حتی در اذان‎ها می‎گفتند و این رسم ناپسندیده، همین طور ادامه پیدا کرد. اما پیام انقلاب اسلامی، وحدت شیعه و سنی بود که امام خمینی و آیت الله خامنه‌ای و مسئولان جمهوری اسلامی این مسأله را ترویج کردند و انقلاب اسلامی به عنوان تجدید حیات اسلامی در دنیا مطرح شد، به طوری که اکنون دنیای سنی هم به ما، به عنوان انقلابی اسلامی می‌نگرد با اینکه می‌داند که شیعه هستیم. در واقع، نه آن‎ها آن تعصبات زمان «صفویه» را دارند، و نه ما. البته شیعه کُشی در پاکستان و عراق و افغانستان وجود دارد، در ایران نیز ضدیت با سنّی و لعن بزرگان اهل سنت هنوز در محافل مرتجع و عقب‌افتاده‌ی ما، علیرغم نظری که امام داشتند و رهبر کنونی انقلاب دارند، با کمال تأسف جریان دارد.
ما در حال حاضر، رئیس کنفرانس اسلامی، عضو فعال جنبش غیرمتعهدها و منادی استقلال در جهان سوم هستیم. به علاوه «انتفاضه» و تجدید حیات انقلاب فلسطین و الجزایر و خروج شوروی از افغانستان و ظهور «حزب رفاه» در ترکیه و اوج گیری نهضت مسلمانان سودان و تشکیل دولت اسلامی در آن کشور و تجدید حیات انقلاب اسلامی مصر و شاید فروپاشی شوروی، همه مسائلی است که بعد از انقلاب و تحت تأثیر آن رخ داده است. البته در همه‎ی این موارد باید تحقیق علمی و مستند شود و ما باید ربط و نسبت این تحولات اساسی را که در کل دنیا یا در دنیای اسلام پیدا شده، با انقلاب اسلامی بسنجیم و ببینیم تا چه اندازه این وقایع به یکدیگر و به انقلاب اسلامی مربوط است. شما ممکن است بگویید، پاره‎ای از این‎ها به انقلاب ما مربوط نیست ولی مسلماً نهضت عام و فراگیری که در جهت تجدید هویت و تمدن اسلامی در دنیا پیدا شده، تحت تأثیر انقلاب ما بوده و بی‌شک انقلاب اسلامی بر وقوع این تحولات اثرگذار بوده است. در این مورد می‎توانیم به گفته‎ها و نوشته‎های رهبران نهضت‌های اسلامی و یا مخالفان ما در دنیا، مراجعه کنیم. خلاصه می‎توان گفت که بازیافت هویت اسلامی و ایرانی در داخل و اثرات مثبت و فراگیر انقلاب ما در تجدید حیات اسلامی در خارج و جهان اسلام و درنتیجه عطف نگرش جدید دنیا به اسلام از آثار قطعی انقلاب ماست؛ به طوری که در آکادمی‎های معاندترین بخش از دشمنان اسلام، یعنی صهیونیست‌ها و دولت غاصب اسرائیل، مطالعات شیعه‌شناسی و اسلام‌شناسی رواج دارد.
اما پاسخ بخش دیگر سؤال شما در مورد چالش‎ها و معضلات: مشکل نخست، مسأله‌ی فکری و نظری است که عمدتاً در مورد مسأله‌ی ولایت فقیه و حدود حاکمیت اسلامی و حدود دخالت روحانیت در انقلاب است که از اول هم با ابهاماتی مواجه بوده و تا کنون هم حل نشده باقی مانده است و روحانیون همچنان مُصرند که باید نقش اول را داشته باشند. در طول این مدت، مخالفان این فکر بیشتر شده‌اند؛ چه در میان روشنفکران دینی و چه در خود حوزه‌ی علمیه و هر چه زمان بیشتر می‎گذرد مسأله‌ی ولایت فقیه با پرسش‌های اساسی‌تری روبرو می‌شود و نسبت آن با دموکراسی مورد بحث و مناقشه قرار می‎گیرد.
مسأله‌ی حقوق بشر و حاکمیت دینی، و مسأله‌ی روابط بین المللی جمهوری اسلامی نیز دچار پرسش‎های اساسی است. مسائلی هم که از ناحیه‌ی امثال آقای «دکتر سروش» به عنوان متفکری نوآور و نواندیش درباره‎ی تکثرگرایی یا «قبض و بسط معرفت دینی» یا «دین اقل و اکثری» مطرح شده، بسیاری را مضطرب کرده است و آقایان گاهی تند و گاهی کند، جواب می‎دهند. به هر حال، سراسیمه جواب می‎دهند و گاهی برخوردها غیرمنطقی است. کسانی مثل استاد «محمد مجتهد شبستری» یا طلبه‎های جوان‌تری مثل «آقای کدیور» یا افراد دیگری در روحانیت پیدا شده‎اند که مبانی ما را به طور ریشه‎ای مورد نقد قرار می‎دهند و مبانی فقهی/ کلامی/ سنتی را زیر سؤال می‌برند. در متن حوزه‌ی علمیه، نظریات امثال آقایان «جناتی» سید محمد حسینی مرعشی حاج شیخ مهدی حائ، نمونه‎هایی از چالش‎های فکری ماست و ما نمی‌توانیم با جسارت و با فحش و ناسزا و هتک حرمت نسبت به عالم دینی مثل آقای «حائری» یا متفکران نوآوری چون استاد «شبستری» و استاد «سروش»، در مقام پاسخ برآییم
به جز این‎ها، طرح اندیشه‌ی جامعه‌ی مدنی و قانون‌گرایی و توسعه‌ی سیاسی و تشنج‌زدایی در عرصه‌ی بین‌المللی و به رسمیت شناختن اندیشه‎های مختلف دینی و نظریه‌ی گفتگوی تمدن‌ها در نگرش دنیا نسبت به ما، تحول ایجاد کرده و باعث امید و نشاط فرهیختگان و نسل جوان در داخل شده است. این چالش‎ها، روحانیت سنتی ما را در معرض تلاش جدیدی قرار داده و متأسفانه، بعضی از آنان با تندی و سراسیمگی و شتابزدگی با آن برخورد می‎کنند و نمونه‎ی آن سخنرانی‎هایی است که برخی از آقایان در نماز جمعه می‎کنند و نوشته‎هایی است که بعضی در روزنامه‎ها می‌نویسند یا سخنرانی‎ها و راهپیمایی‌هایی که گاهی در قم و جاهای دیگر انجام می‎شود؛ و اضافه بر این‎ها درگیری‌های مرتجعانه و خیابانی و به اصطلاح امروزی‎ها «لمپنیستی» است که اینجا و آنجا راه می‎افتد. در این میان، بعضی بچه‎های خوبیند که از جبهه برگشته‎اند، و یا در نهادهای اصیل و رزمنده، کار می‎کنند. ولی به صورت ابزار ناآگاه قرائت خشونت‌آمیز از دین در آمده‎اند. این، چالش‎های بزرگی است که ما پیش رو داریم، به اضافه بعضی عناصر ناباب و مدعی یا نامطمئن و مشکوک که در دو سوی دو جناح موجود، تندی می‎کنند و یا حرف‌های ساختارشکنانه می‎زنند و باعث تشنج می‎شوند. بدون شک این درگیری‌های فکری و سیاسی، جز با تحمل و بزرگ‌منشی و مدارا و صبر، راه‌حلی ندارد و محال است ما بتوانیم جز بازگشت به آیین عشق و صبر و مدارا به جایی برسیم.
آیات کریمه‌ی ذیل، که گویا در این سی‌ساله آن‎ها را تلاوت نکرده‌ایم! در بسیاری موارد می‎تواند راهنمای ما باشد:
– «ادْفَعْ بِالَّتِی هِی أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَینَکَ وَبَینَهُ عَدَاوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِی حَمِیمٌ* وَمَا یلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا وَمَا یلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیم
– «به بهترین راه (دشمنی‌ها را) فرو نشان که ناگهان کسی که میان تو و او دشمن است، گویی دوستی گرم و صمیمی است * و به چنین کاری جز آنانکه صبر پیشه کنند و دارای بهره‌ی فراوانند، دست نخواهد یافت.
– «عَسَى اللَّهُ أَنْ یجْعَلَ بَینَکُمْ وَبَینَ الَّذِینَ عَادَیتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّهً وَاللَّهُ قَدِیرٌ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ
– امید آن می‌رود که خداوند میان شما و کسانی که با آن‎ها دشمنی کرده‌اید، دوستی برقرار کند و خدا توانا و آمرزنده و مهربان است.»
و در این خصوص حضرت امام علی (علیه السلام) فرمود:
«الحلم والأناه توأمان ینتجهما حسن البصیره»
«بردباری و آرامش، همزادند و نتیجه‎ی تیزبینی‎اند.»
پس اگر دوراندیش باشیم، هم بردبار خواهیم بود و هم با مدارا و آرامش، کار خواهیم کرد. این آشفتگی و سراسیمگی و هیجان‌زدگی و سخنرانی‌ها و مقالات تند و خشونت‌بار و تظاهرات خیابانی از این سو و آن سو، تماماً به ضرر ماست…
با این همه، ناامیدی از رحمت الهی کفر است و اگر توبه کنیم و به فرمان وجدان و خرد و به آیین مهر و صفا بازآییم، خدا بلای عظیم خصومت و تنازع را از سر ما دفع خواهد کرد. پس با امید، دست به دعا برداریم و بخوانیم:
– «رَبَّنَا اکْشِفْ عَنَّا الْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ»
– «خدایا این عذاب را از ما برطرف ساز و ما ایمان می‎آوریم.»

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.